یادداشت| بچه کویرم و به باران عادت نکردهام

تو که خودت از بارون خوشت نمیاد. اگه راست میگی چرا الان خودت رو جمع کردی. چشمات ریز شدن؟
هفت صبح| میگوید: «هوا خرابی داره.» میگویم وقتی یک آدم توی کشوری دنیا آمده که از اول تاریخ مشکل کمآبی داشته دیگر عین ناشکری و بیچشم و رویی است که به باران بگوید خرابی. میگوید: « تو که خودت از بارون خوشت نمیاد. اگه راست میگی چرا الان خودت رو جمع کردی. چشمات ریز شدن.»میگویم که این فرق دارد و من دوست ندارم زیر باران باشم ولی وقتی باران میبارد به هر که بتوانم شکر میکنم.
میگوید: «پس چرا نمیای زیر بارون؟» و خودش میدود و توی اولین گودالی که جلوی پایش میبیند جفتلگد میپرد و یکی که دارد رد میشود در میآید فحش بدهد که مرا میبیند و خیال میکند سبیلهام راستکی است و الکی میخندد و رد میشود.میگویم بزغاله دستکم نگاه کن به مردم آسیب نرسانی ولی میگوید: «بارون بارونه زمینها خیس میشه.»
میگویم البته که «تر میشه» درست است ولی گوشش به من نیست و دهان باز کرده رو به آسمان خدا و ابرها از خجالتش در میآیند. میگوید: «دهنت رو باز کن ببین چقدر خوشمزه است.» از فکر اینکه از پناه دیوار در بیایم به خودم میلرزم چه رسد به اینکه وسط کوچه با این شکم گنده و سبیلهای کذایی و پشم و پیلی و اصلا مردم چه میگویند.
میگوید: «اگه راست میگی آب و بارون دوست داری بیا زیر بارون. من گفتم خرابه ولی خراب نیست.» میگویم به این کشکی هم نیست و من بچه کویرم و به باران عادت نکردهام. میگوید: «اون روز سر کلاس به بچههات میگفتی عادت رو میشه درست کرد.» میگویم آن مال عادت نوشتن بوده و تازه آنها هنوز بچهاند. میگوید: « اصلا هم بچه نیستن. دانشجو هستن همگی.» به خودم لعنت میفرستم که آن روز با خودم بردمش سر کلاس و میگویم که در هر حال آدمها با یک چیزهایی دنیا میآیند و نمیتوانند عادت بگردانند.
میگوید: «پس الکی نگو بارون رحتمه.» میگویم این را آدمهای عاقلتر از من گفتهاند و حتما رحمت است. میگوید: «خودت گفتی اون روز که وقتی تو شهرتون بارون میاد مردم نماز میخونن.» میگویم بله ولی این مال همان شهر است نه این شهری که آسمانش تکرر ادرار دارد. میگوید: «این یعنی چی؟» میفهمم حرف بدی زدهام و میآیم درستش کنم و میگویم این را جای دیگری نگوید.
میگوید: «حرف بد زدی؟ به آسمون فحش دادی؟» میگویم من غلط کردم و دست از شکار قطره باران بردارد و بیاید برویم تو و دیگر رسیدهایم ولی میگوید: «اگه راست میگی بارون خوبه چرا خودت رو عادت نمیدی بهش؟» میگویم شاید چون سنم گذشته. میگوید: «خودت اون روز میگفتی دوستای بابایی من پوسیدهان چون خودشون رو تغییر نمیدن.»
کار به جاهای باریک کشیده. میگویم منظورم این بوده که نتوانستهاند پابهپای فکرهای تازه پیش بیایند. میگوید: «خب اینم یه فکر تازه است. بیا.» و میآید دستم را میگیرد میبرد توی باران. اولش سوزنهای تر دارند شانههام را سوراخ میکنند. بعد آب از پس کلهام میرود روی تیره پشتم تا ته راه میکشد و تا مغز استخوان میلرزم. میگوید: «خودتو شل کن. دهنت رو بده رو به ابرا.»
بعد دیگر مرد خیکی گنده که منم ایستادهام کنار یک دخترک خیس توی کوچه و دارم باران میخورم.