یادداشت| فیلی که یاد هندوستان کرد

مگر نه اینکه من جز مرغ سرخ کردن و غذای آماده درست کردن کار دیگری بلد نبودم؟
هفت صبح| امروز ستاره نیست. اشکالی هم ندارد و من دیگر باید عادت کنم. مگر میشود هر روز بچه پیش من باشد؟ اصلا بهتر. بنشینم کار خودم را بکنم. یک فایل نصفهکاره باز میکنم و تازه گرم شدهام که صدایم میزند. بر میگردم ولی ستاره نبود و کامپیوترش هم نیست و تازه یادم میآید که وقتی از این خانه برگشت پیش مادرش کامپیوترش را هم برد.
ماجرایی بود. یک سال با هم بودیم و بعد دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و البته شرایط هندوستان هم مساعد شده و فیل دیگری در آن به هم نمیرسید و ایشان برگشتند آنجا. چه بهتر. اصلا بچه پیش مادرش راحتتر است. مگر نه اینکه من جز مرغ سرخ کردن و غذای آماده درست کردن کار دیگری بلد نبودم؟
پس بهتر که اصلا خیالم هم نباشد و دلم راضی که الان جایش گرم و نرم و راحت است. هست؟ یک زنگ بزنم! میگویم سلام بابایی. میگوید: «ساکت شین بابامه! ها؟ چه خبر؟ چطوری؟» میگویم که خوبم و همهچیز عالی میگوید: «چیزی شده؟» میگویم نه و هیچی نشده و فقط خواستم ببینم مدرسهشان تعطیل شده؟
میگوید: «وا بابا؟ خودت اومدی روز آخر دنبالم.» میزنم تو سرم و میگویم منظورم این بوده که کلاسهای تابستان را کی میرود. میگوید: «من که گفته بودم بهت به این زودی هیچ کلاسی نمیرم. میخوام برم پیش مامانبزرگ خیاطی یاد بگیرم.» میگویم چطوری و میگوید: «باید برم بابا. کار دارم. خدافظ.» و شپلق قطع میکند و من میمانم وسط خانه خالی و با خودم میگویم بهتر که بنشینم سر کارم.
عکسش روی صفحه اصلی است که یک چیزی باز میکنم رویش را بپوشاند و بعد متن خودم را دست میگیرم و یادم میآید که ازش نپرسیدم دفعه بعد کی میآید پیشم. میگوید: «بابا باز که زنگ زدی. مگه نمیگفتی از گوشی خوشت نمیاد؟» میگویم فقط یک سوال دارم و میپرسم و میگوید: «خودت گفتی کار داری زیاد و یه مدتی نیام.» باز میزنم توی سرم و میگویم اصلا زنگ زدم صدایش را بشنوم. میگوید: «آخی. حیوونی بابایی. دلت تنگ شده؟» میگویم نه ولی همینجوری دوست داشتم باهاش حرف بزنم.
وقتی قطع میکند حس میکنم حالم بهتر شده و چند خطی کار میکنم که باز گوشی زنگ میزند و این از روزنامه است که میگویند شاید دیگر این یادداشتها در نیاید و دلم میریزد پایین که همین بهانه ستارهبازی هم ازم گرفته میشود و کار خودم را میبندم و مینشینم پای نوشتن همین یادداشت.
کاری دیگر ندارم و هیچی به دستم نمیچسبد. عکسهاش روی دیوار هستند که همه را بر میگردانم و آن که چسباندهام روی ضبط را هم میکنم و میگذارم توی کشو. مرد گنده که نباید خودش را به 30 کیلو بچه وابسته کند. اصلا من محکمتر از اینهام و از این چیزها ککم نمیگزد. نه که نمیگزد.
باید سفت بنشینم و کارهای مهم خودم را دست بگیرم و ادبیات ترجمه را متحول کنم و خودم بشوم ذبیحالله منصوری یا دستکم وصال روحانی که همیشه با شگفتی نگاهش میکردم و میروم توی فکر آن آدم لاغر عینکی که روزی دستکم ده برابر الان من کار میکند و آن همه لاغر ولی یاد یکی دیگر میافتم که او هم لاغر است و اگرچه از سر میرانمش ولی چه کنم که یک گیله از موهاش را سالها پیش بریدهام و به چراغ مطالعه آویزان است. با این چه کنم؟