یادداشت| چیزی که نمیتونستم بندازم دور

آدمها به شکل عجیبی عاشق نگهداشتن چیزهایی هستند که نه گرانند، نه کاربردی، نه حتی زیبا
هفت صبح| روی طاقچه کتابخانه، جعبه کوچکی جا خوش کرده که شبیه صندوقچه گنج دزدان دریایی نیست، اما از خیلی گنجها باارزشتر است. درش را که باز کنی، با دکمهای شکسته روبهرو میشوی که هیچوقت نفهمیدم از کدام پیراهنِ پدر جدا شده. کنار آن، بلیتی کمرنگ از سینمایی که دیگر نیست و نوار کاستی که سالهاست دستگاهی برای پخش کردنش ندارم. بند کفشی تنها که یکبار در پیادهروی شمال، در گل گیر کرد و همسفرم را به خنده انداخت، حالا به شکل عجیب و خجالتی، در گوشهای لول خورده. نمیدانم چرا هنوز نگهش داشتهام. ولی هر بار که میخواهم دورش بیندازم، چیزی در دلم تیک میزند. مثل تکهسنگی در کف رودخانه که دست بردن به آن، جریان آب را به هم میریزد.
آدمها به شکل عجیبی عاشق نگهداشتن چیزهایی هستند که نه گرانند، نه کاربردی، نه حتی زیبا. اشیائی که زمان از روی آنها گذشته، اما فراموشی جرئت نکرده رویشان خاک بپاشد. بیدلیل نیست که بعضی از ما هنوز کلکسیونی از چیزهایی داریم که شاید اگر به کسی نشان بدهیم، فقط سری به نشانه تعجب تکان دهد: تکهکاغذی با دستخط بچگانه دوست دوران دبستان، قاشق کوچکی که یکبار چای شیرین را در حیاط خانه مادربزرگ هم زده بود، دگمهای که هنگام خداحافظی، کف دستمان جا مانده بود و چیزی نگفتیم، فقط نگهش داشتیم.
این اشیا، سندهای خاموش زندگیاند. بیآنکه بخواهند حرفی بزنند، حرف میزنند. حافظه شخصی ما را شکل دادهاند، اما نقششان فقط در خاطرات فردی نیست. آنها ردپای اجتماعی هم دارند. نوار کاستی که با صدای خشدار یک خواننده، ترانهای ممنوعه را زمزمه میکرد، گاهی بیش از یک کتاب تاریخی، از دههای که بر ما گذشته میگوید. یا نامهای با مهر پست محلهای که حالا تبدیل به مرکز خرید شده، بخشی از نقشه تغییر یک شهر را ثبت کرده. تاریخ، همیشه در قابهای بزرگ ثبت نمیشود؛ گاهی در جزئیترینها پنهان میماند. آنجا که یک پاکتنامه معمولی، ناگهان خاطره یک جدایی است. یا آنجا که یک تیشرت نخنما، پوست دوم سالهای جوانیست.
در میان این اشیاء کوچک، هرکداممان داستانی حمل میکنیم که لزوماً گفته نمیشود. شاید به همین دلیل است که وقتی اسبابکشی میکنیم، بیشترین زمان صرف همان جعبههایی میشود که پر از این چیزهاست. وسایل بزرگ و ضروری را راحتتر میشود بستهبندی کرد. اما وقتی نوبت به این تکهپارچه، آن سکه خاص، یا سنجاقسینه کوچکی میرسد، دستها مکث میکنند. زبان بیزبانی اشیاء، جایی ما را گیر میاندازد که هیچ منطق اقتصادی یا عقل حسابگر، قادر به توجیه نگهداریشان نیست.
این تعلق خاطر، شاید واکنشیست به گذر زمان. شاید راهیست برای نگهداشتن تکههایی از خویش، پیش از آنکه همهچیز تبدیل به عکس دیجیتال و فایل فشرده شود. این اشیاء، لمسشدنیاند. وزن دارند. بوی خاص خودشان را دارند. خاطره را با لمس و بو، زنده میکنند، نه با کلیک و اسکرول.
بعضی شبها، بیهیچ قصدی، درِ همان جعبه را باز میکنم. دست میبرم میان تکهپارههایی که هیچ انسجام ظاهری ندارند، اما روحی مشترک دارند. هرکدامشان پیغامبریست از دورترین لحظهای که هنوز در من زندگی میکند و شاید همین کافی باشد برای آنکه هیچگاه ازشان دل نکنم.
دکمه شکسته، نوار کاست، بلیت سینما، بند کفش... اگرچه در ظاهر، چیزهایی هستند که باید زباله محسوب شوند، اما برای من و برای خیلیهای دیگر، جواهرات خاموشاند. گنجینههایی که نه در بانک نگه داشته میشوند، نه در ویترینها، در دل آدمهایی که هنوز بلدند چیزی را دوست داشته باشند هنوز زندهاند، فقط بهخاطر خاطرهای، فقط بهخاطر یک لحظه زنده در گذشتهای دور.