این یادداشت را مدیران ساختمان نخوانند!

خانم مدیر ساختمان قصد داشت با یک پرتاب سه امتیازی، کیسه زبالهشان را از طبقه 5 به سطل زباله بیندازد که ...
هفت صبح| ماجرایی که برایتان تعریف میکنم اصلا تخیلی نیست؛ داستان یک مدیر ساختمان مقرراتی و وسواسی است که کوچکترین نکته انضباطی از زیر چشمان تیزبینش محال است عبور کند. مدیری که مدام در گروه واتساپی مجتمع، نکات آپارتماننشینی را گوشزد میکند؛ از پنجره واحدتان، تهسیگارتان را به حیاط نیندازید، مراقب حمل کیسه زباله باشید تا شیرآبه آن در آسانسور و راهپلهها چکه نکند، پس از خروج از پارکینگ از بسته شدن در مطمئن شوید و بعد محل را ترک کنید، از قرار دادن کفش و دمپایی جلوی درِ واحدتان جدا خودداری کنید و... از اینجور حرفها و بعضی قوانین مندرآوردی که نوشتنش در این مجال نمیگنجد.
القصه... آقای مهندسی که در ظاهر نظم و دیسیپلین از سر و روی زندگیشان میبارد، همین چند روز پیش یعنی در گرماگرم خانهتکانی قبل از عید، آن روی خودش را نشان داد. آقای مدیر، منزلشان در طبقه بالایی ماست. وقتی که با همسر گرامیشان مشغول تمیز کردن تراس خانهشان بودند اتفاقی که نباید رخ میداد، افتاد.
از آنجایی که در اوقات فراغت در تراس و خلوت دوستداشتنیام مشغول درست کردن اکسسوریهای چوبی هستم، بیشتر مواقع وقتم را در تراس میگذرانم؛ در کنار انبوه چوبهای گرانقیمتی که دپو کردهام... در حال سنباده زدن و پرداخت نهایی یکی از کارهایم بودم که ناگهان سیل آب گلآلودی برسر من و چوبهای دوستداشتنیام سرازیر شد. اصلا باورکردنی نبود... روی تمام چوبها و کاردستیهای نازنینم پر از گِل و لای بود. سر و وضع خودم که بماند؛ بعد از چند دقیقه از شوک بیرون آمدم و از کنار نردههای تراس، طبقه بالا را نگاه کردم تا ببینم این سیل ویرانگر از کجا آمده.
بله! باورکردنی نبود؛ کار کارِ آقای مدیر منضبط بود. درحالی که خواستم اعتراض کنم آخر این چه کاری است میکنید، همسر محترمشان تشت آب دیگری را ول کردند روی پنجره و تراس و این بار بیشتر از قبل خیس شدم. دیگر جوش آورده بودم... داد زدم که «مر...» (شما بخوانید فحش) این چه کاری است آخر میکنی؟ مثلا شما مدیر ساختمان هستی و همیشه دم از نظم و قانون و مقررات میزنی ... گفت ببخشید فکر نمیکردم در تراس باشید و کلی معذرتخواهی کرد.
گیج شده بودم، دیگر نمیدانستم چه کاری باید بکنم. آخر آنقدر این مدیر ما آدم محترم و مأخوذ به حیایی بود که با تمام خشمی که در وجودم شعلهور شده بود، به خودم اجازه ندادم برخورد بدتری با او داشته باشم. دور خودم و چوبهایی که برایشان با عشق زحمت کشیده بودم، میگشتم که ضربه مهلک بعدی را زد و تشت آب دیگری سرازیر شد و با کمال پررویی گفت این آخری بود ببخشید؛ تراستان که خیس شده دیگر... از عصبانیت و سعهصدری که به خرج داده بودم پشیمان شدم و به درِ واحدشان رفتم که خب هرچه در زدم، در را باز نکردند.
همسایهها با دیدن این وضعی که پیش آمده بود، خیلی زود روی دیگر آقای مدیر را دیدند... اما صبر کنید؛ داستان تمام نشده. شب آقای مدیر با بنده تماس گرفت و گفت که من پایین مجتمع هستم اگر زحمتی نیست تشریف بیاورید صحبت کنیم و از دل شما دربیاورم. الحق کلی معذرتخواهی کرد و روی مرا بوسید و البته همه تقصیرها را گردن همسرش! انداخت.
آقای مدیر داشت از تمیزی و وسواس همسرش میگفت که فلان است و بیسار که تیر خلاص بر پاکیزگی و قانونمداری و مدیریت ساختمان و نظم و قانون هر چی که هست، شلیک شد. بله! خانم مدیر ساختمان قصد داشت با یک پرتاب سه امتیازی، کیسه زبالهشان را از طبقه 5 به سطل زباله بیندازد که ناکام بود و آشغالها پخش پیادهرو شدند. در این لحظه آقای مدیر در افق محو شد...