کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۷۵۶۱۵
تاریخ خبر:

باشگاه مشتزنی| در راه ماندگان درمانده!

باشگاه مشتزنی| در راه ماندگان درمانده!

حالا بعد از ۴۰ سال نه می‌توانیم بخوانیم و نه پولدار شویم!

هفت صبح| یک:‌ این روایت پدر از بی‌پولی هر چقدر زهراگین و سمی بود، در درونش یک طنز تلخ‌تر و هوش هیجانی خاصی بود که به او جرأت می‌داد آن را بارها و بارها با جزئیات تعریف کند و ما از نداری خود هم غرق لذت و غرور شویم! داستانی که بعد از ۴۰ سال هنوز هم با تمام جزئیات و با لحن روایتگر پدر بر جسم و روح، نقش بسته و انگار همین دیروز بود که بر متکای گل‌گلی لم داده و در حالی‌که چای را در نعلبکی می‌ریخت تا زودتر سرد شود و از پنجره به حیاط نگاه کرده و در نیمه بازش را چک می‌کرد، مثل یک داستان هیچکاکی پر از تعلیق و بداعت تعریفش می‌کرد.

 

اینکه ملول از رسم زمانه و مشکلات ریز و درشت مهاجرت از جایی به جایی دیگر و نبود شغل و بالا بودن هزینه خانواده ۱۲ نفره و این‌در و آن‌در زدن و حتی چوب حراج به فرش‌های خانه زدن، باز هم دستش تنگ مانده و به جایی بند نبوده و در روزی از روزها که ته‌جیبش حتی یک سکه یک تومانی وجه رایج مملکت نمانده، مجبور می‌شود مسیری طولانی را با پای پیاده طی کند و در میانه راه یکی از آشنایان که راننده تاکسی بوده می‌بیندش و تاکسی را نگه داشته و دعوت به سوار شدن می‌کند.

 

از ایشان اصرار و از پدر انکار که بالاخره موفق می‌شود پدر را سوار کند و در صندلی جلوی تاکسی بنشاند و چاق سلامتی و حال‌و‌احوال و از شرایط روزگار گفتن، دقایقی بعد که دیگر نزدیک مقصد شده بودند پدر این جیب و آن جیب را می‌گردد تا یک تومنی پیدا کرده و کرایه تاکسی را بدهد و پیاده شود و از آشنای ما اصرار که امکان ندارد کرایه بگیرم و مهمان من هستید و از این حرف‌ها! اما شرم و حیای پدر اجازه نمی‌دهد که طرف فکر کند پولی در بساط ندارد و الکی ادای درآوردن سکه از جیبش و گذاشتنش در دخل تاکسی که یک قوطی کنسرو پر از سکه‌های ریز و درشت بوده، می‌کند و جوری هم این کار را با دقت و ظرافت انجام می‌دهد که صدای سکه‌ها هم در بیاید و آقای راننده جوانمرد و بامروت با کلی تشکر و امتنان و عذاب‌وجدان از گرفتن کرایه گیر می‌دهد که حتماً پول بیشتری از کرایه مقرر داخل دخل گذاشتی و باید تا دم در برسانمتان! شاید برای خیلی‌ها بی‌پولی نوعی ادا باشد و اگر صفرهای داخل حسابش کمی کمتر شود، توی سرزنان خود را بی‌پول بنامد ولی ما آن روز با گوشت و پوست و استخوان این کلمه را زیسته بودیم!

 

دو: مصطفی از روزگاری می‌گفت که تازه‌عروسی کرده و بیکار، علاوه‌بر آن مشغول به تحصیل در شهری دیگر در مقطع کارشناسی‌ارشد بوده و فردای آن روز باید برای امتحانی مهم عزم سفر می‌کرده، در حالی که حتی پول بنزین زدن به ماشین مدل پایینش را نداشته و برای خود، عار می‌دانسته که از پدر پول قرض بگیرد. روزگار جوانی و غرور و شق و رق راه رفتن و پز عالی و جیب خالی! مصطفی در خیابان‌های خلوت راه می‌رفت و فکر فردا می‌کرد به جای آنکه بنشیند سر درس و مشقش، در همین حال پسرکی را می‌بیند که دنبال پرنده‌ای زیبا کرده و قصد دارد بگیردش!

 

جریان را می‌پرسد و طرف می‌گوید: «نمی‌دانم مال کیست انگار از قفس گریخته و خیلی توان پریدن ندارد ولی خیلی خوشگل است و صدای نازی هم دارد!» پسرک بعد از کمی تلاش برای گرفتن پرنده، خسته شده و ول‌کن ماجرا می‌شود و از اینجا به بعد قضیه برای مصطفی شروع شده و شکل جدی به خود می‌گیرد‌. انگار که این پرنده را از آسمان فرستاده‌اند تا مشکلش حل شود. کتش را درآورده و در چمن بلوار کنار خیابان دنبال پرنده می‌افتد و در فرصت مناسب کت را رویش می‌اندازد و صید در دام افتاده و اسیر می‌شود! پرنده در دستان مصطفی شبیه گنجی ناخوانده می‌شود که بی‌هیچ نقشه‌ای به دست آمده!

 

به سرعت به اولین پرنده فروشی قابل دسترس مراجعه می‌کند و پرنده فروش از دیدنش ذوق کرده و قیمت ۳۰ هزار تومانی ۱۲ سال قبل را بر آن می‌گذارد. مصطفی به پرنده فروشی دوم می‌رود و این بار قیمت ۲۵ هزار تومانی را می‌شنود و به سرعت به مغازه اولی برگشته و ۳۰ هزار تومان پول نقد در برابر پرنده‌ای که اگر کمی بیشتر در کنار خیابان می‌ماند به‌سرعت طعمه گربه‌های ولگرد می‌شد، طلب می‌کند و با همان ۳۰ هزار تومان رفته و امتحانش را داده و بازمی‌گردد و چیزی هم ته جیبش می‌ماند.

 

سه: یکی از دلایل عمده‌ای که سعی کردم از همان ۱۰ سالگی یک شیفت کار کنم و یک شیفت به مدرسه بروم این بود که بتوانم تمام مجلات چاپ شده آن زمان را بخرم و بخوانم. برای کسی که پول توجیبی آنچنانی ندارد هر روز ۲۰- ۳۰ تومان دادن بالای مجلاتی چون جوانان، اطلاعات هفتگی، دنیای ورزش، مجموعه جدول، کیهان ورزشی، گل‌آقا، فیلم، سروش، کیهان‌بچه‌ها، سروش نوجوان و.... اصلاً کار آسانی نبود و در نتیجه بعد از اتخاذ یک تصمیم کبری، کارم را شروع کردم. همان چهارم دبستان که بودم هر روز ۴ - ۵ کیلو شیرینی سه گوش و لطیفه می‌گرفتم و در حیاط دبیرستان دخترانه محل‌مان می‌فروختم تا منبع درآمدی برای خودم تعریف کرده باشم.

 

آن روزها مدارس در و پیکر خاصی نداشتند و به‌راحتی می‌شد داخل حیاط رفت و یک گوشه‌ای برای خود بساط راه انداخت. سود یک‌تومانی از هر شیرینی درآمدی نزدیک ۱۰۰ تومان در روز را عایدم می‌کرد و می‌شد به‌راحتی بروی و هر مجله و روزنامه‌ای که دلت خواست بگیری و تا خود صبح سطر به سطرش را بجوی! کاش یک‌هزارم آن میل به خواندن در وجودمان باقی‌مانده بود یا حداقل یک‌صدم آن میل به پولدار شدن!

 

حالا بعد از ۴۰ سال نه می‌توانیم بخوانیم و نه پولدار شویم! بساط دست‌فروشی به اقتضای فصل و زمان و مکان تغییر می‌کرد و یک جایی باید پشمک‌فروشی می‌کردی و برخی جاها بیسکویت و از این‌جور چیزها! در مناسبت‌ها هم تکلیف روشن بود؛ مثلاً روز تاسوعا بهترین کار فروختن شمع بود که گاهی می‌شد بیش از یک کارتن را هم فروخت یا اواخر اسفند، ماهی‌قرمز در مابقی روزها که بساط سیگارفروشی بجا بود. چراکه اصلاً نمی‌خواستم آن خاطره خریدن اولین مجله فیلم تکرار شود!

 

چهار: در روزگاری که هنوز محصولات سینمایی را از قاب تلویزیون دنبال می‌کردیم و مجله سروش مهم‌ترین منبع برای بررسی چگونگی کمی و کیفی آثار بود، عکس داوود رشیدی  روی جلد یک مجله که شکل و شمایل متفاوت‌تری از بقیه داشت و کاغذ کاهی و فونت منحصربه‌فردی دارا بود، نظرم را جلب کرد و با تورقی سطحی، مشتاق شدم که بخوانمش! روی جلد عدد ۲۵ را که دیدم به گمان ۲۵ ریال آمد و چند سکه از جیب درآورده و خواستم حساب کنم که آقای موسوی تذکر داد: «۲۵ تومان است!» دار و ندارم را روی دایره ریختم ۱۰- ۱۵ تومان بیشتر نشد که آقای موسوی بزرگوارانه گفت: ببر بعداً می‌دهی!

 

همان یک تجربه برایم کافی بود تا به این نتیجه برسم که در این دنیا حتی اگر برای خوردن هم چیزی در بساط نداشته باشم باید برای مجله خریدن پول داشته باشم و البته در دهه‌های بعدی هم همان روال تداوم یافت و نهایتا در حد خریدن مجله و روزنامه و کتاب پولدار بودم و در سطوح بعدی نهایتا دلم خواست که خودم را به طبقه متوسط جامعه بچسبانم که البته این روزها این طبقه متوسط با سرعتی شگرف با طبقات بالا فاصله گرفته و در حال سقوط به قعر چاه فقرا و تنگدستان است!

 

پنج: معمولا برای جماعت حقوق‌بگیر که هر سال با تورم ۵۰ درصدی فقیرتر از سال پیش می‌شوند، هفته آخر هر ماه مساوی‌ست با بی‌پولی و چنگ زدن به کارت‌های متعدد و تتمه مبالغ را درآوردن و گاهی اوقات حتی روشن کردن اپلیکیشن اسنپ و مسافر زدن و این حرف‌ها! همین چند ماه پیش بود که صبح علی‌الطلوع -شاید هم کمی قبل از طلوع- از خواب ناز بامدادی برخاستیم تا راه اداره را در پیش گیریم که با لاستیک پنچر شده مواجه شده و آن موقع روز با هزار زحمت آن را تعویض کرده و لاستیک آش و لاش را در صندوق عقب انداختیم تا عصر در اولین فرصت به آپاراتی مراجعه کرده و ترتیب مرمتش را بدهیم!

 

یکی، دو تا آپاراتی که مراجعه کردیم گفتند قابل ترمیم نیست و باید لاستیک نو بخری از قرار سه، چهار میلیون در حالی‌که ته حسابت به نیم میلیون هم نمی‌رسد! آپاراتی سومی وقتی وضع جیب را آن گونه قمر در عقرب دید پیشنهاد لاستیک مستعمل و دست‌دوم داد و گفت با ۴۰۰- ۵۰۰ تومان سر و ته قضیه هم می‌آید. چاره‌ای نداشتم ولی اگر ۱۰ دقیقه بعد از آن می‌خواستم لیوانی شربت هم بخرم حساب خالی بود! با هزار جور شرمندگی به شهرام پیام دادم که اگر می‌شود از آن حساب پس‌اندازی که برای ارسلان باز کرده‌ای و برای آینده پس‌انداز می‌کنی یک تومن امانت بفرست تا آبرویمان نریخته زمین! و این داستانی چنان دنباله‌دار بود که اگر بنویسم باید کتاب ۱۰ جلدی درآید!

 

کدخبر: ۵۷۵۶۱۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر