یادداشت| بر خوردن؛ از چه کسی بنویسم به او بر نخورد؟!
![یادداشت| بر خوردن؛ از چه کسی بنویسم به او بر نخورد؟!](https://cdn.7sobh.com/thumbnail/b1Fq1YBvg3qY/mplrKFaRlbMrw__LR0BO23SAIhAOCfR1Ma8tLslqfPJI2MDvbVHw-SyFd47s988b/%D8%AC%D8%B4%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87+43+%D9%81%D8%AC%D8%B1.jpg)
تصمیم گرفتم نقدی درباره روسری لوئیویتون یا کفشهای قرمز معاون فلان وزیر بنویسم، دیدم به دوجین دوست و دشمن بر میخورد
هفت صبح| یک دوست بیمثال داشتیم که در هیچیک از شئون حیات، بهرهای از شعور نبرده بود و اصلاً به این نقص بزرگش نیز التفات نداشت. حتماً به این دلیل روشن که خب آدم بیشعور نمیفهمد دچار این مرض است. او در بیشعوری مرزهایی را جابهجا کرد که قابل ثبت در تاریخ است و البته شرحش از حوصله این سطور خارج. برای همین گاهی دوستان بهواسطه بیشعوریهایش به او نقد و حتی توهین میکردند یا چشم در چشمش ناسزا میگفتند، اما او میخندید و میگفت اصلاً شوخی مناسبی نبود، یا میگفت از شما توقع این بیادبی نمیرفت.
من همان وقت فهمیدم یکی از ویژگیهای بیشعوری این است که به آدم بر نمیخورد. نشستم تأملکردن درباره مفهوم «بر خوردن» و دیدم چه عالمی دارد این یکی. جالب آنکه آن سالها، پس از فراگیری کتاب عجیب راز، کتاب بیشعوری همهگیر شده بود و هر کس را که میدیدی خواندن این اثر خاویر کرمنت را به کناردستیاش پیشنهاد میکرد. این رفیق ما بیست جلد از این کتاب را خرید و با خوشحالی به همه ما دوستانش با امضا و نوشتن یادگاری پیشکش کرد.
بله او میخواست ما را درمان کند و ما هم فکر میکردیم او باید درمان شود. به ما که برخورده بود، اما گویی به او هم بر خورده بود. غرض اینکه وضع امروز ما در مواجهه با بعضی موضوعات چنین است. مثلاً این هفته فکر میکردم خوب است درباره حجم عجیب بودن داوریها در جشنواره فیلم فجر صحبت کنم، دیدم به عدهای بر میخورد. خواستم بنویسم چطور آن منتقد سلبریتی، با آن نویسنده منتقد، در رسانه شهرداری فعلی به نقد فیلم پرداختند و مترو شده پر از عکس تبلیغ این برنامه، دیدم به ایشان بر میخورد، بهطریقاولی به شهرداری هم بر خواهد خورد.
خواستم به سخنان وزیر سابق میراث، یا آن منتقد داور همیشه حیران که در اختتامیه نکات ازمدافتادهای گفتند نقد وارد کنم، دیدم حتماً به ایشان بر میخورد. حتی خواستم بگویم ترامپ چه حیوان عجیبی است. دیدم به ترامپیستها بر میخورد، بعد گفتم نکند انجمنهای حمایت از حیوانات هم بهشان بر بخورد، حتی مدافعان اشعار سهراب سپهری که گفته اسب حیوان نجیبی است.
خواستم فتیله را پایین بکشم و درباره اکران نشدن «قاتل و وحشی» در جشنواره یا هیاهوی زیاد برای «پیرپسر» بنویسم، دیدم واویلا. گفتم درباره آن بازیگر توانمند که جشنواره را به باد نقد گرفته، چیزکی بنویسم و بگویم شما خودت داور جشنوارهای بودی که حالا میلیاش میخوانی، دیدم به سینهچاکانش بر میخورد. گفتم خوب است درباره انتخابات فدراسیون فوتبال و رد و تأیید صلاحیت نامزدهایش بنویسم دیدم به خیلیها بر میخورد. خیلیها.
تصمیم گرفتم نقدی درباره روسری لوئیویتون یا کفشهای قرمز معاون فلان وزیر بنویسم، دیدم به دوجین دوست و دشمن بر میخورد. خواستم درباره غرائب تعطیلات سراسری بنویسم، دقت کردم دیدم آنجا هم حتماً به عدهای بر میخورد. البته درباره بالارفتن قیمت طلا و دلار دیدم به کسی بر نمیخورد و حتی کسی گردنش نمیگیرد که بخواهد بهش بر بخورد، بیخیال شدم.
دیدم خب خدا را شکر آدمها هنوز مثل رفیق ما نشدند که دچار بیشعوری مفرط بود و هر چه میگفتیم بهش بر نمیخورد. فهمیدم آنقدر همه چیز خوب است که جای نقد و گلایه نیست، لذا تصمیم گرفتم به جای حرفها و مواضع همیشگی، عرض حال کنم و بگویم چون همه چیز خوب است و مردم به شکر خدا در صحت و سلامتاند و فرهنگ در پویایی محض به سر میبرد، مسیر را تغییر داده و جای نقدکردنها و شرححال هفتگی، شرح احوال خودم را بگویم که دیگر چیزی به من بر نمیخورد.