کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۷۲۶۶۰
تاریخ خبر:

باشگاه مشتزنی| غریبی سخت مرا دلگیر داره!

باشگاه مشتزنی| غریبی سخت مرا دلگیر داره!

دقیق نمی‌دانم آن لحظه تختیِ کوچک چه جوابی به او داده ولی می‌توانم چشمان غصه‌دارش را که کمی بعد به پنجره دوخته شده و...

هفت صبح| یک: ‌مادران همیشه بیدار، وقتی طفل شیرخواره را به سینه می‌فشردند در گوشش این نواهای آسمانی را زمزمه می‌کردند که برای گشت و گذار شاید دیار غربت خوب باشد ولی برای مردن وطن بهتره! یا آن پیرمرد توتون‌کش قهوه‌خانه‌ای در انتهای دنیا که سوگمندانه می‌خواند: اگر مُردم تابوت مرا بر جای بلندی بگذارید.... تا باد برد بوی مرا بروطن من!

 

شاید مهم‌ترین دغدغه پیرانه سری به‌خصوص در جامعه‌ای که مرگ را اینچنین بزرگ می‌دارند، این باشد که چهار نفر پیدا شود زیر تابوتش را بگیرد و چهار انگشت خاک در کشور به این بزرگی سهمش شود به گاه مردن! چیزی که سهم غلامحسین ساعدی نشد که بعد از دو سه سال زندگی در پاریس از آوارگی‌اش می‌گفت و از ترس و واهمه‌های بی‌نشان زندگی در غربت آنقدر متنفر بود که دلش نمی‌خواست یک کلمه هم فرانسوی یاد بگیرد و یک ساعت برای تفرج به جاهای دیدنی شهر برود‌. می‌گفت اینجا از همه چیز می‌ترسد، حتی از شهرها و ساختمان‌های کارت پستالی، حتی از پلیس ساده ایستاده در جلوی گلفروشی در حالی که سیگاری را دود می‌کند، حتی از صدای سگ و کودک همسایه!

 

کسی که روزگاری حتی از گرگ‌های گرسنه کمین کرده در کوه‌های سر به فلک کشیده خیاو، اهر و تبریز هراسی به دل راه نمی‌داد حالا از پارس سگ همسایه بالایی و حتی از خوابیدن و بیدار شدن هم می‌ترسید و در حالی که در سرزمین مادری یک پزشک به درد بخور بخصوص برای مردمان تنگدست بود و نویسنده‌‌ای چیره‌دست در حوزه تئاتر، داستان و سینما، حالا برای چندر غاز مستمری برای سد جوع هر ماه باید دستش را پیش کس و ناکس دراز می‌کرد و این چنین شد که غمباد گرفت و فقط غصه خورد ‌ تا خودش را نفله کند. کسی که حتی جشن صوری تولد ۵۰ سالگی‌اش را هم ندید و ادبیات ایران دست‌کم ۳۰- ۴۰ سال فعالیت و شکوفایی را از او طلبکار ماند.

 

دو: یک روز احمد شاملو در جواب کسانی که او را تشویق به مهاجرت می‌کردند گفت: «من اینجایی هستم، چراغم در این خانه می‌سوزد. آبم از این کوزه ایاز می‌خورد…!» ولی برخی آخرین راه چاره را در رفتن دیدند و یکی از آنها عباس معروفی بود که وقتی در ۶۳ سالگی سرطان چنگ در گریبانش زد فقط توانست این را بنویسد که قبلاً سیمین دانشور گفته بوده «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک وقت معروفی! و من غصه خوردم!» آنقدر در بی‌کسی و تنهایی دیار غربت غصه خورد تا غصه‌دان‌اش پر شود و دو سال بعد خرقه تهی کند.

 

کسی که آیدینِ «سمفونی مردگان» انگار خودِ خودِ خودش بود باید خردمندی را بی‌خیال می‌شد و می‌رفت در کار تخمه و آجیل‌فروشی و سعادتش را پیش‌خرید می‌کرد تا جبر زمانه آیدین را به تبدیل به سوجی دیوانه نکند که هر بچه‌ای هوس سنگ زدن به پیشانی‌اش را نکند و او برای خوردن یک استکان چای، تمام اردبیل را زیر پا بگذارد و به قهوه‌خانه شورآبی برود. چرا‌‌که معتقد است آدم باید چایی را بخورد که به مبال رفتنش بیارزد. او هم رفت تا با فراغ بال چای بخورد و قهوه بنوشد و سمفونی بنویسد اما از بد حادثه فقط غصه به تورش خورد و غصه خورد و تمام کرد.

 

سه: نقل است که یک روز معلم مدرسه غلامرضا تختی (پسر بابک تختی و منیرو روانی‌پور) از او پرسیده که این غلامرضا تختی که عکس و افتخاراتش این همه در اینترنت موجود است نسبتی با تو دارد و او با شعف غریبانه‌ا‌ی گفته بود: «پدربزرگم است!» و معلم انگشت حیرت به دهان که تو با این پس زمینه و این همه افتخار چرا در مملکت خودت زندگی نمی‌کنی و والدینت در آمریکا ساکن شده‌اند؟ دقیق نمی‌دانم آن لحظه تختیِ کوچک چه جوابی به او داده ولی می‌توانم چشمان غصه‌دارش را که کمی بعد به پنجره دوخته شده و به این فکر می‌کند که چرا آدم در عین حال هم می‌تواند در وطن غریب باشد هم در غربت را تصور کنم! دیالوگی که ژاله علو در فیلم «مجبوریم» خطاب به فاطمه معتمد آریا می‌گوید: «درسته اینجا سخته..... ولی اون جام غربته..... اینجام غربته .....غربت غربته دیگه.... مجبوریم!»

 

چهار: رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چه کار؟ کار ملک است آنکه تدبیر و ‌تحمل‌ بایدش! رندی که هرجا تشخیص داد باید کاری انجام دهد به تبعاتش فکر نکرد و سعی کرد به آن چیزی که دلش می‌گوید جامه عمل بپوشاند. چه در انقلابی‌گری‌های اوایل انقلابش، چه کار کردن در دفتر سیاسی وزارت کشور در دوران علی‌اکبر ناطق نوری، چه زمانی که به دعوت محمد هاشمی به صدا و سیما رفت و هم در مجله سروش عنصری کارآمد بود هم در برنامه‌سازی

 

چه زمانی که شمس‌الواعظین او را برای راه‌اندازی ستون طنز روزانه در روزنامه جامعه دعوت کرد و با آغوش باز پذیرفت و چه زمانی که بر‌خلاف میل شمس همزمان در روزنامه آریا هم ستون طنز روزانه راه انداخت. حتی بعد از زندان و در اوایل انتشار روزنامه جام‌جم به دعوت حسین انتظامی در جام‌جم هم نوشت تا آماج حملات دوست و دشمن شود و خیلی راحت بگوید که اتفاقاً کار خوبی می‌کنم در روزنامه اصلاح‌طلبان راستگرایان را مسخره می‌کنم و در روزنامه جام‌جم اصلاح‌طلبان را! و مگر رسالت طنز غیر از این است که کژی و ناراستی را هرجا که ببیند با آن لحن شیرینش انگشت‌ روی زخم بگذارد و آن را قلقلک دهد.

 

 او حتی روزی هم که مجبور به نفی بلد شد و پاسپورتش را برداشت تا برای مدتی جلای وطن کند مصلحت‌بین نبود و به ندای قلبش گوش داد تا شاید با رفتنش قدرش دانسته شود. رفتنی که خیلی هم شبیه رفتن نبود و او از راه دور هم که شده در سایت روز آنلاین همان خوشمزگی‌های سابق را داشت تا با سیاستمداران تازه ظهور کرده که خود را معجزه هزاره سوم قلمداد می‌کردند سر شوخی را باز کند.

 

 حتی روزی که علی‌اکبر هاشمی‌رفسنجانی راه وزارت کشور را در پیش گرفت تا در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۹۲ ثبت‌نام کند او نوشت که چمدانش را آماده کرده تا تابستان را در تهران باشد. او آنقدر سیاستمدار نبود که مکنونات قلبی‌اش را پنهان کرده و ادای چگوارا بودن در بیاورد. به زبان ساده فارسی می‌گفت که دلش تنگ است همچنان که وقتی با ترک‌ها شوخی می‌کرد و خوشایند برخی‌ها نبود، خیلی راحت می‌گفت: به شما چه؟ من هم ترکم و از سهم خودم با پدر و مادر خودم شوخی می‌کنم!

 

 این درست است که در اواخر سال ۷۶ به صورت رسمی از اسم سید ابراهیم نبوی پرده‌برداری شد ولی بعدها فهمیدیم که مغز متفکر مجله گل‌آقا بوده و در نشریه روزانه جشنواره فجر راپورت‌های یومیه را می‌نوشت که به زودی تبدیل به سبک خاصی در طنز‌نویسی ایران شد. طنزی با نثر فخیم دوران قجری که می‌توانست لابلایش با آدم و عالم و سینماگرهای حال حاضر و گذشته شوخی کند که بعدها شکل کاملش در تذکره‌نویسی‌اش نمود پیدا کرد و نشریه مهر محلی برای این نوع طنزهای وزین بود که به سبک تذکره الاولیای عطار، آدم‌های نامدار آن دوران را به ملاحت تمام به قلم می‌کشید که نشان از شناخت عمیقش از ادبیات کهن فارسی داشت.

 

نمی‌دانم یک نفر در شبانه روز چقدر باید زمان صرف نوشتن و مطالعه کند تا هم ستون‌نویس و منتقد فیلم باشد و هم همه‌کاره چند روزنامه و مجله، از جمله روزنامه زن متعلق به فائزه هاشمی و مجله گزارش فیلم به مدیریت هوشنگ اسدی! چقدر می‌تواند فعال باشد که همین الان بعد از تاراج چندین باره کتابخانه شخصی‌ام توسط دوستان و آشنایان باز ۱۵ جلد از کتاب‌هایش را روبرویم چیده‌ام و به همین میزان هم از دست رفته احتمالاً!

 

 اگر کتاب سالن ۶ که مجموعه یادداشت‌های روزانه زندان است بخوانی می‌فهمی که چقدر لطیف و دل‌نازک بوده و این سرنوشت از او خیلی هم غیر‌قابل انتظار نبوده، کتابی که یک نیمه‌اش خاطرات روزانه و اتفاقات تلخ و شیرین زندان است و نیمه دوم اختصاص به اصطلاحات و واژه‌های زندان دارد که در نوع خود جالب است و برای هر کسی که بخواهد در این حوزه نمایشنامه و فیلمنامه بنویسد خواندنش از نان شب هم واجب‌تر است!

 

 به گمانم بهترین نویسنده‌ها آنانی هستند که از پس نوشته‌های‌شان نویسندگان جدید متولد می‌شود و ابراهیم درست همین بود. آدم با خواندن نوشته‌هایش سر ذوق می‌آمد و می‌خواست بنویسد، به همان حلاوت، به همان شیوایی و این چنین بود که در سال ۸۱ رسماً طنز‌نویسی را هم به حوزه کاری‌ام در مطبوعات اضافه کردم و ستون هفتگی در روزنامه اعتماد و نشریه آوای اردبیل که ۳ سال تمام انجامید تحت تاثیر قلم با نمک نبوی بود و بعد هم فرهنگ اسامی و اصطلاحات فوتبالفارسی را برای ‌اعتماد‌ نوشتم که چیزی حول و حوش ۵۰۰ اسم و اصطلاح رایج در فوتبال ایران بود و هر هفته سه‌شنبه‌ها نصف صفحه روزنامه اعتماد را پر می‌کرد و در جشنواره مطبوعات مرداد سال ۸۴ جزوه ۴ نامزد نهایی برای دریافت جایزه بهترین طنز مکتوب سال شد که سه نویسنده دیگر شهرام شکیبا ، امیرمهدی ژوله و محمد کاظم سادات اخوی بودند که جایزه به این آخری رسید‌.

 

ابراهیم کسی بود که زندان هم حریفش نشد ولی غربت او را از پا درآورد تا چند سال نوشتن را طلبکار باشیم شاید هم جایی آن دنیا برایمان استندآپ کمدی اجرا کند خدا را چه دیده‌اید!

 

کدخبر: ۵۷۲۶۶۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر