باشگاه مشتزنی| زندگی داخل کارت پستال
داور نبوی، آخرین مرگ خودخواسته در غربت نیست. «چرا نمیتوانیم زندگی کنیم.» این تنها پرسش زندگی من است
هفت صبح| یک: هیچوقت نتوانستم جهانوطنی باشم. مثل یک ایلیاتی در سیهچادر خود زیستم و مُردم. هرگاه هم سخن از مهاجرت افتاد گریهام گرفت. منی که در همین تهران و حتی زادگاهم تبریز، یک غریب بالفطرهام، در ماساچوست چگونه میتوانم به کلاغها نگاه کنم. یا ستارهها. یا ماه. یا چغالهبادام. سرهمین وابستگیهای مزخرفم بود که قدیمها هرگاه به ماموریت خارج از کشور رفتم همان روز دوم، سوم دلم عین چاه توالت گرفت.
دلتنگی نه برای مسئولین تحفه مملکت، که برای تکتک آجرهایش تنگ شد. هرگز هم نتوانستم به این پرسش ازلی-ابدی پاسخ دهم که من چرا اینهمه غربتی و درعینحال ضدغربت بودم؟ هرگز دلیلش را نیافتم. شاید یک دلیلش آن شعری بود که پدرم همیشه میخواند «آدمی را اگر در سرزمین خودش گرگ هم بخورد حلالش باشد». آخر این دیگر چه فلسفهای بود که دامنگیر ما شده بود؟ گرگ ؟ گرگ درنده؟ چرا از یک پدر جهانوطنی به دنیا نیامدیم؟
دو: سالها پیش وقتی روزنامهها فرتفرت تعطیل میشدند برای منی که نه یک پیچ بستن بلد بودم و نه حتی شوفری، که بروم آژانس کار کنم، روزهایی پیش آمد که حتی برای خرید یک فقره بربری خالی هم درماندم و روزهای سیاهی پیش آمد که مجبور شدم حتی پولخُردهای صدقههای کنار گذاشته شده خانه را خرج کنم. اما باز هوس رفتن از کشور به سرم نیفتاد. نه که بخواهم بگویم خیلی وطنباز هستم. یا فخر کنم به پوسیدن در ماندن. اینجور وقتها فقط شعر مولانا را قاطیپاطی میخواندم که «اینجا کسی است پنهان دامان من گرفته، باغی به من نموده ایوان من گرفته».
حتی موقعیت کاری خوب – و نه پناهندگی- هم برای رفتن کم پیش نیامد. مَثَلش یکی در اوایل دههشصت که آقای یاووز بایراقدار، کارم را برای نوشتن در یکی از روزنامههای استانبول جور کرد. حتی با روزنامهمان در تهران هم تسویهحساب کردم. چمدانم را بستم. اما آخرین بعد از ظهر قبل از رفتن را در خانه پدری در تبریز، داشتم چرت مرغوب مدل قیلوله اعلا میزدم که دیدم بویی میآید. بویی که جهان را فرا گرفته است و دارد نفستنگم میکند. بوی چادرشب مادرم بود که رویم کشیده بود. پا شدم. بو کردم. بو کردم. بو کردم. این عطر تنش و گیسوان شبقش از کجای جهان روی صورتم نشست کرده بود که عین شبنم نشسته بود. بویی که دیوانهام کرد و به آنی زدم زیر کاسه و کوزه.
برگشتم همان خرابشدهای که بودم. یا روزهایی که از یک نشریه تمامطنز فارسی در کانادا دعوتنامهای رسمی برای استخدام به دست من و مسعود (کاریکاتوریست) رسید. فقط توانستم چندشبی را در پشتبام سیر گریه کنم که چگونه از این لولهبخاریها جدا شوم؟ آخرش فقط یک کلمه جواب دادم؛ نوچ. من حمّالتر از آن بودم که آنجا بتوانم دوام بیاورم. اکنون سالهای بسیار است که هر وقت در زندگی به گیر و گرفت میافتیم زنم هزار بار شماتت و نفرینم میکند که ببین، اگر رفته بودیم، این بلاها سرمان نمیآمد. یا وقتی منظرهای زیبا از طبیعت آلمان را در تلویزیون خارجی میبیند. یا وقتی تعریف زندگیهای آنچنانی ایرانیان مقیم بیرون را میشنود سرکوفت میزند. هرچه میگویم من آنجا به ثانیهای میمردم. بیکس میمردم. منی که از دار دنیا چیزی جز بوی چادرشب مادرم و چایی و سیگار و فحش ترکی نمیخواستم آنجا دراز به دراز میافتادم و میمردم. اما او از شماتتهایش دست نمیکشد.
سه: امروز تصمیم داشتم به فری زنگ بزنم. او و حسین وقتی روزنامهها فرتفرت تعطیل شدند و دیگر هیچ ممّر درآمد و امید به آیندهای پیدا نکردند بیست، سی سال پیش، بار و بنهشان را جمع کردند و رفتند هلند. حسین هر بار زنگ زدم گفت که «دلم برای بیسیم تنگ شده ایبرام و هر شب خواب بیسیم را میبینم». یعنی یک آب خوش از گلویش پایین نرفت طفلک. من هم برایش آرزو کردم که کاشکی لندن و آمستردام هم میدون خراسان و بیسیم داشت. فریدون امروز گفت که دارد نقلمکان میکند به یک خانه سالمندان و حتی یک ملاقاتکننده ندارد.
گفت یکی از پسرانش در همان شهر هست اما ماه به ماه بهش سر نمیزند. گفت انگشتانش از کار افتادهاند و دیگر نه میتواند مطلبی بنویسد و نه حتی میتواند برایم اسمسها را تایپ کند. آخرش هم که یکی دوماه پیش، حسین یک شب زنش زنگ زد که دیگر دارد تمام میکند و در اغما رفته است. گفتم شاید در اغما هم بیسیم را خواب ببیند که سی سال تمام بیسیم را ندید. خاکسپاری مادرش و داداشش را ندید.
هی به همدیگر قول دادیم که سال آینده، حتما دیگر میرویم استانبول، همدیگر را سفت بغل میکنیم. اما در حسرتش ماندیم. من هم جای حسین یا داور یا فریدون بودم احتمالا آخر و عاقبتم یا رگ زدن بود یا طناب پیدا کردن برای آویختن از لوستر. اما اینجا حداقل میتوانم نفس خالی بکشم. گیرم هرقدر هم که از مناسبات حاکم بر مردمان شهرش و خیابانهایش متنفر باشم.
چهار: من از نالههای غربتی هیچکس به اندازه روز مرگ «غُلا»، اشکآلود نشدم. در کبودیهایش کبود شدم و در نبودهایش نبود. همیشه به خود می گفتم که کاش سرنوشت «غُلا» به پاریس ختم نمیشد. خودش گفته بود که پاریس شهر خودکشی و ملال است. خودش گفته بود که «تمام ساختمانهای پاریس عین دکور تئاتر است. انگاری داخل کارت پستال زندگی میکنی». خودش گفته بود که از خوابیدن و بیدار شدن میترسد. خودش گفته بود که «آزرده کرد کژدم غربت، جگرم را"». خودش گفته بود که «زندگی در یک اتاق دومتر در دومتر و دوری از وطن».
آنجا خون استفراغ کرده بود و رسانده بودندش به بیمارستان و پایش را به تخت بسته بودند. هرچه گفته بود پرستارها دستش را باز کنند وا نکرده بودند. هرچه گفته بود جلال در آن یکی اتاق منتظرم است کسی گوش نکرده بود. شلوارش پارهپاره بود و دکمههای پیرهنش عین دندون مادربزرگ، ریخته بود. لب به غذا نمیزد. گفته بود میخواهم پای دیواری بمیرم. گفته بود «من وطنم را میخواهم. من زنم را میخواهم» اما کسی چه میدانست در عصر جهانوطنی، وطن چه معنی پوچی دارد. شاید اگر جنازهاش به قبرستان مارالان تبریز برمیگشت دوباره زنده می-شد. دوباره پروار و سرزنده و آفرینشگر و گزنده میشد.
مدل مرگش در غربت چنان ملکه ذهنم شد که هرگاه تبریز رفتم سری هم به قبرستان مارالان زدم بلکه عشق ازلی او طاهره را ببینم. عین دیوانهها در قبرستان متروک مارالان پابهپای مردهها دنبال قصهای از عاشقیت یک زن ناکام بودم که با یک پاسخ ندادنش، نویسندهای چنان نهنگ را از پا درآورد. کوچه غیاث را به دنبال بوی «غلا» گشتم و زیارتگاه پیر را به دنبال عطر طاهره لجوج. نه به این خاطر که در قبرستان قدیمی تار مویی از طاهره پیدا کنم.
همین همنوعی شانس آوردن است که آدم میتواند بهراحتی مارالان و دبیرستان منصور و کوچه غیاث و زیارتگاه پیر را به جستوجوی عشقی باستانی بگردد. همان «غلا»ی بینوا که بعد از انتشار دومین کتابش تصمیم به خودکشی گرفت اما پرواز پروانهای بالای سرش او را از خوردن سیانور بازداشت. پروانهای که باعث شد او به دنبال تحقیقات میدانی از پروانهها برود. این خود اقبال بزرگی است که آدمی را از ظلمات عدم، به زیستِ پروانه برساند.
پنج: گیرم گاهی چنان از روزگار سیر شدهام که به قول صادق هدایت میخواستم خودم را بترکانم. مدل هدایت البته در توان من نیست و خدا هم پیش نیاورد. چون از وجناتم چنین برمیآید وقتی که دارم روزنههای پنجرهها را با پینه میپوشانم که گاز بیرون نرود، یکهو به خود میگویم حالا بگذار یک امشب هم بازی لیورپول را ببینم و بعد بمیرم! یا یک چایی تازهدم دیگر بخورم و بعد بیفتم در آغوش عزرائیلم. من قدرت آقای سارنگ را هم نداشتهام که بروم توی مسافرخانهای دوردست در ناصرخسرو و آنقدر...! نه این چیزها را از من نخواهید. در زندگی گاهی به مرحلهای حاد از شیزوفرنی و عدمطلبی و جنون و رهایی و شکایت رسیدهام که رفتن از این ملک را تنها چاره دیدم که مثلا بروم مثل یک بیپناهی در کمپی کثیف در کشوری پلشت بتمرگم، اما دقایقی بعد به این نتیجه رسیدم که هیچ جا جانپناهی برای غریبان وجود ندارد. ملتجایی برای شریفان. روزی دوبار خودم را لعن کردم که تو برای زیستن در این خاک، پدرسوختهبازی بلد نبودی. این نهایت سفر من در تاریکی بود.
شش: داور نبوی، آخرین مرگ خودخواسته در غربت نیست. «چرا نمیتوانیم زندگی کنیم.» این تنها پرسش زندگی من است.