کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۲۲۱۳
تاریخ خبر:

سوژه هفته؛ انتخاب من | تِرِکمون زدن به کاخ زندگانی

سوژه هفته؛ انتخاب من | تِرِکمون زدن به کاخ زندگانی

از انتخاب شهر تبریز به عنوان زادگاه و شهر عشق، راضی‌‌ام

هفت صبح| یک: ‌انتخاب مادرم بهترین انتخاب بود که البته دست من نبود و به دست خدا و کائنات انتخاب شد. راضی‌‌ام ازش. اگر راضی باشد از من. البته مادران افسانه‌‌ای ایرانی چه بلاها که سرمان نیاوردند. مادرانی که مجبور شدیم همه زنان دنیا را در قیاس با آنها بسنجیم و تِرِکبون (در اصل، ترِکِمون) بزنیم به انتخاب و ناانتخاب‌‌های زندگی‌‌مان.

 

دو: انتخاب اسم ابراهیم نیز برایم بهترین انتخاب بود. راضی‌‌ام از مویرگ‌‌های مغز پدرم. اما اگر برادر بزرگترم که یکی دوسالی از من بزرگتر بود و در چندماهگی افتاد مرد نمی‌‌مرد و شناسنامه‌‌اش را برایم نگه نمی‌‌داشتند آیا باز اسمم ابراهیم می‌‌ماند؟ حتی اگر قرار بود اسم هر دو برادر، ابراهیم باشد من حاضر نبودم اسمم را عوض کنم حتی اگر بابام از خانه بیرونم کند.

 

سه: از انتخاب شهر تبریز به عنوان زادگاه و شهر عشق، راضی‌‌ام. اگرچه خودم در این انتخاب نیز نقشی نداشتم چون پدر و پدربزرگم قبل از من تصمیم گرفته بودند از طریق  گرده‌‌افشانی یک فقره درخت موز در خیابان ششگلان تبریز، من به طور اتفاقی در این شهر به دنیا بیایم. نه، من ماساچوست را دوست نداشتم. اگر صدبار دیگر هم قرار بر تولدم باشد لطفا مرا در تبریز به دنیا بیاورید. حتی این بار از طریق گرده‌‌افشانی یک فقره درخت انبهِ پیر. یا یک شاه‌‌توتِ احمق و اسگل.

 

چهار: از انتخاب شغل روزنامه‌‌نگاری راضی‌‌ام. البته این هم اتفاقی بود. من که نمی‌‌توانستم سیاستمدار یا تاجر یا مرده‌‌شوی باشم؟ یا حتی شوفر ترانزیت (گواهینامه دوچرخه و درشکه هم ندارم). اما کاش در زمان و مکان دیگری روزنامه‌‌نگار می‌‌شدم که البته این هم دست من نبود. زمان اکنون و مملکت فعلی، برای یک روزنامه‌‌نگار غّد و عنق و مستقل، مناسبتی ندارد. مثل دایناسوری پیر که در آسایشگاه روانی رازی بستری است و مدادرنگی‌‌هایش را پرستارها از جلوی چشمش برداشته‌‌اند.

 

پنج: از قد و قامت خود راضی‌‌ام؟ صدالبته توفیری برایم ندارد. بگذار بگویند کوتوله. از کجا معلوم که اگر اندازه برج و بارو و نردبام بودم بهم نمی‌‌گفتند «آقا آن بالا دنیا چقدر شماتیک  است؟» منظورم را از شماتیک می‌‌دانید چیست.

 

شش: از چشم و ابرو مشکی بودنم نیز راضی‌‌ام. یک تُرک بالفطره که زیاد نمی‌‌تواند چشم‌‌آبی و بور باشد. 

 

هفت: مغز مالیخولیایی‌‌ام نیز باعث پسندم است. رویاهایی که من دیده‌‌ام احمدشاه هم قدرت تجسم آن را نداشته است.

 

هشت: قدرت مالی؟ از اقبالم در حوزه اقتصاد شخصی نیز بسیار راضی و خرسندم. مخصوصا بابت خرید آن قطعه زمین در مارلیک که در سال 61 به پیشنهاد دوستم و به قیمت 210 هزارتومان خریدم و مادرم و زنم و خودم طلاها و فرش و جاجیم و زیر پای‌‌مان و حتی لباس زیرمان  را هم به خاطرش فروختیم. اما هنوز اصلا معلوم نیست یک همچین زمینی در آنجا قرار دارد یا به کره ماه پرواز کرده است. این بهترین معامله عمرم بود. اگرچه از واژه معامله بسیار بدم می‌‌آید اما این معامله چشمم را بسیار باز کرد. آنقدر باز کرد که دیگر در عمرم نتوانستم دست به خرید مستغلاتی بزنم. گفتم همه‌‌اش را بدهم به سیگار کنت و چای کلکته و لیموی جهرم.

 

9 : از زمانه زیستنم راضی نیستم. اگرچه انتخاب آنهم دست پدرم بود. شاید بابام اگر یک قرن زودتر دست جنبانده بود و از طریق گرده‌‌افشانی درخت موز در خیابان ششگلان به دنیایم می‌‌آورد در عصر قاجار می‌‌زیستم که بیشتر به روحیه‌‌ام می‌‌خورد. من بیشتر دوست داشتم در عصر صفویه و افشاریه زندگی کنم - مخصوصا در جوار نادرشاه افشار- اما پدر متاسفانه مخالفت کرد.

 

10: از انتخاب دوستانم بسیار راضی‌‌ام. یعقوب و جمال و دانش و بقیه. اگرچه دیگر همه‌‌شان مرده‌‌اند و حتی یک دوست هم از این دار دنیا ندارم. دوست مجازی هم که به صناری نمی‌‌ارزد.

 

11: از انتخاب چغرتمه و استامبولی‌‌پلو به عنوان بهترین غذاهای زندگی‌‌ام راضی‌‌ام. من که نمی‌‌توانستم غذای چینی بخورم. یک روده گندیده گوسفند پیر دشت مغان را به راسته شغال دریایی و قلوه‌‌گاه اسب دریایی و فیله الاغ دریایی ترجیح می‌‌دهم.

 

12: شصت و چندسال زندگی؟ به چه دردم خورد؟ فقط سیگارفروش‌‌ها و لیموفروش‌‌ها و چای‌‌فروش‌‌ها ازم راضی بودند. من در ابتدای جوانی فکر می‌‌کردم عمرم به دنیا نخواهد بود؛ یا اعدام خواهم شد یا خودکشی خواهم کرد. اما الحمدالله خدا بهم رحم کرد. عنایت کرد. مروت کرد. جوانمردی کرد. بقیه‌‌اش را هم به عشق چای و لیمو و سیگار ادامه می‌‌دهیم تا وقتِ یک سقط شدنِ عاشقانه.

 

13:  انتخاب‌‌های «دلی» معمولا بیچاره‌‌ام کردند. آدم‌‌ها را در همان چند ثانیه اول آشنایی، انتخاب یا از خود راندم. اولین بار که برای سردبیری روزنامه جهان فوتبال انتخاب شده بودم یاروها ساعت 6 صبح قرار جلسه گذاشتند. من هرگز در زندگی‌‌ام، ویندوزم تا ساعت 10 و 11 صبح بالا نیامده است. نمی‌‌دانم چطور بیدار شدم و عین برج زهرمار یا قاتل افسونگر شهر به محل ملاقات رفتم و آدمی پر از پشم و پیل را دیدم که صورتی یخ داشت و برای مذاکره آمده بود. در همان چند ثانیه اول، دک و پوز یارو را بی‌‌دلیل پیاده کردم و در اوج نفرت برگشتم خانه. و همه چیز مالید. هر وقت دم صبح به جلسه‌‌ای رفتم پیشاپیش مغبون و ورشکسته به خانه برگشتم. با من فقط قرار نیمه‌‌شب بگذارید رفقا.

 

14: کمی بعد برای سردبیری روزنامه دیگری دعوت شدم. عصر بود. میدان هفت‌‌تیر بود. اما رفقا در خانه مجردی منتظرم بودند. اصلا نفهمیدم پیشنهاد یاروها را چطور به کله گاو بزنم و خودم را دم غروب به عزیزانم برسانم. یادم هست که مدیر کلان روزنامه، سوئیچ ماشینی را به طرفم دراز کرد که «ماشین داری؟» گفتم «من رانندگی بلد نیستم آقا.» کلید خانه اکباتان را سمتم دراز کرد. این بار گفتم «مناسبتش چیه آقا؟ من از حالا بگویم هیچ محرمعلی‌‌خانی‌‌تان حق دخالت در محتوای ما را ندارد.» گفت «محرمعلی‌‌خان دیگر کیست. اسمش به گوشم نخورده. حالا بنشین درباره پیش‌‌پرداخت حرف بزنیم.»

 

در حالی که محتاج بینوای دوزارش بودم گفتم «هیچ مدیرمسئولی حق ندارد پا به تحریریه بگذارد.» عین علی بونه‌‌گیر زدم بیرون و سی سال بعد از آن وقایع، یارو را پارسال دیدم. حالا دیگر برای خودش صاحب‌‌منصب‌‌تر شده بود و دمپرش شوفر و بادیگارد و مسئول دفتر و حسابرس پاجفت کرده و دست به سینه ایستاده بودند. بدبختانه کار پروژه تاریخ شفاهی‌‌ام هم گیر او بود. به بغل دستی‌‌اش گفت «این بابا که امروز پشم و پیلش ریخته، یک زمانی برای خودش نایبی بود و نمی‌‌گذاشت ما پایمان را به ورودی تحریریه بگذاریم.» آمدم بگویم «غلط کردم» که ناگهان رگ گردنم زد بیرون و صحنه را با بزرگواری ترک کردم و رفتم سیگارم را لای درخت‌‌های سوسن و سنبل محوطه دولتی آتش بزنم و چهارتا فحش جدید تمرین کنم اقلکم.

 

15: اما راستش بدترین انتخاب من و بابام این بود که در عصر هرودوت زندگی نکردیم. وقتی از قول او می‌‌خواندم که «در قرن پنجم پیش از میلاد هر زن بابِلی حداقل یکبار در طول عمر خود در معبد میلیتا ... و در ازای این کار، سکه‌ای دریافت می‌کرده که موظف بوده آن را به خزانه معبد پس دهد. آنگاه به خانه‌اش بازمی‌گشته و یک عمر با پاکدامنی زندگی می‌کرده است.» با خود می‌گفتم افسوس و زنهار که من خودم می‌‌توانستم خیلی پاکدامن‌‌تر از آنها زندگی کنم.

 

همچنین ناراحت بودم از اینکه در میان یونانیان باستانی زندگی نکردم. چون دوست داشتم فقط برای یکبار زنان آنجا را ببینم که «در معابد شهرهای ساحلی و جزایرش، پذیرای بیگانگان می‌شدند و پول این زن‌ها به خزانه کیش(کاهنان یونانی) اختصاص می‌یافت و خرج نگهداری آنان می‌شد.» چون من خودم فنون پذیرایی‌‌ام برای خدمت به کاهنان یونانی از آنها کمتر نبود. حتی از اسکیموها هم کمتر نبود که فکر می‌‌کردند «واگذاری زن به مهمانان قدرت باروری جامعه را بالا می‌برد.» گرچه من خودم خیلی در امور باروری آدم بی‌‌دست و پایی هستم اما خوب گشت و گذار در تاریخ را طالب بودم.

 

یعنی طالب بودم برای یکبار هم که شده عشرتکده یونان باستان را ببینم و گزارش بنویسم که «لباس‌های مخصوصی از پارچه‌های رنگارنگ آراسته به دسته‌های گل می‌‌پوشیدند و موهایشان را زعفرانی رنگ می‌‌کردند» و تومای قدیس درباره آنها گفته بود «برخی طبقه‌های مطرود اجتماعی در حکم فاضلاب کاخ هستند که فاضلاب را اگر از بین ببرید کاخ را تعفن برخواهد داشت.»  آقا من خودم در ناصیه خودم می‌‌دیدم که هرگز نگذارم هیچ کاخی را تعفن بردارد. گرچه تمیزی فاضلاب‌‌ها بر عهده‌‌ام واقع شد. این هم از شانس من بود.

 

کدخبر: ۵۶۲۲۱۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر