کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۱۲۸۶
تاریخ خبر:

سوژه هفته؛ اگه می‌تونی منو بگیر | فوتبالیستی که شاه را ترور کرد!

سوژه هفته؛ اگه می‌تونی منو بگیر | فوتبالیستی که شاه را ترور کرد!

روایت ترور شاه توسط ناصر بی‌گوش با حضور مرتضی احمدی

هفت صبح| تعقیب و گریز، فقط ناصر فخرآرایی. ملقب به ناصر بی‌‌گوش؛ «فوتبالیستی که شاه را ترور کرد.» او را اما سه چیز در فوتبال ما گاو پیشانی‌‌سفید کرد. اول، گوش‌‌ نافرمش که ازش تیکه‌ای بریده شده بود و معروف شده بود به ناصر بی‌‌گوش. این لقب آن قدر روی او نشست که آن یکی عنوان پرطمطراقش «ناصر فنر» که در زمین راه‌آهن ورد زبان‌‌ها شده بود با اقبال‌‌عمومی چندانی مواجه نشد.

 

دومین خصلت ناصر، خشونت فیزیکی وحشتناکش بود؛ دفاع وسطی که فورواردها را لت و پار می‌کرد به خاطر شلیک به محمدرضا پهلوی، اگرچه در پهنه فوتبالفارسی از یادها گریخت اما در صحنه تاریخ، اسمش ماندگار شد.

 

شهرت سوم ناصر به خاطر ترور شاه بود که باعث شد او در تاریخ فوتبال ایران از گاو پیشانی سفید هم معروف‌تر شود. گیرم در طول تاریخ نه رحمتی نثار او شد و نه لعنتی.  انگار تاریخ فوتبال، او را مطلق فراموش کرد و تنها در دایره‌المعارف‌ها از او به عنوان «شلیک‌‌کننده به شاه» نام برده شد. یک روز او را به توده‌‌ای‌‌ها نسبت دادند و یک روز به جنون و سادیسم‌‌اش.

ناصر فخرارایی

روز 15 بهمن ماه سال 1327 بود که ناصر بی‌گوش، مرتضی احمدی بازیگر را که در زمین راه‌‌آهن باهم بازی می‌‌کردند برای جشن سالگرد افتتاح دانشگاه تهران دعوت کرد «آقامرتضی، راستی شاه هم می‌آدها». آقامرتضی با تعجب گفت «نه بابا؟» و قول داد که برود. روز واقعه ناصر بی‌گوش در حالی که یک دوربین مکعب‌‌شکل به گردنش آویزان کرده بود و یک کارت دعوت سفیدرنگ و چارگوش در دست داشت، جلوی در ورودی دانشگاه تهران منتظر آق‌‌مرتضی ایستاد. آن دو همدیگر را حسابی تحویل گرفتند و ماچ و بوسه و فلان و بیسار و در همان لحظه چشم‌‌های پرده‌‌دار آقامرتضی چرخید و یک لحظه دید که ماموران امنیتی عین مور و ملخ، ریخته‌‌اند و همه جا را در کنترل دارند.

 

ناصر با وجود آن همه بگیربگیر، جواز ورودیه مراسم را برای آقامرتضی گرفت و او را تا سالنی که مخصوص مدعوین بود راهنمایی کرد و خودش رفت. مرتضی‌‌خان دید که شاه مملکت وارد شد و فقط چند دقیقه‌ای از مراسم گذشته بود که دنیا روی سر او هوار شد!

 

ناصر بی‌گوش در حالی که با دوربین در چند قدمی شاه ایستاده بود و دوربین را برای عکسبرداری جلوی صورت خود گرفته بود ناگهان عین فرفره به سمت شاه چرخید و شلیک کرد. آقامرتضی گیج و منگ شده بود «نکند دارم فیلمی بزن‌‌بزن در سینما مایاک را تماشا می‌‌کنم. مگر ممکن است ناصر بی‌‌گوش به شاه مملکت شلیک کند؟» هنوز روزنامه‌ها ننوشته بودند که ضارب، اسلحه‌اش را در دوربین‌اش جاساز کرده است. مرتضی‌‌ عین مجسمه در جای خود خشکیده بود و با تجسم بی‌‌وقفه گوش‌‌های ناصر و گراورسازی محقرش و فوتبال خونین‌‌اش، با خود می‌‌گفت نکند چشم‌‌هایم صحنه را درست ندیده است. مگر امکان دارد این همه خونسردی در یک عملیات فوق‌‌ویژه، همین طور فی‌‌البداهه صورت گرفته باشد. این همه سرعت عمل، این همه اعتماد به نفس، این همه جگرداری و خونسردی! «من چه سفیه‌‌ام که باور کردم او یک عکاس ساده و یک فوتبالیست صمیمی و یک گراورساز بدبخت است و باهاش رفیق شدم.»

 

گلوله‌ها که شلیک شد یک لحظه وحشت، همه را فرا گرفت. آقامرتضی‌‌ چنان غافلگیر شد که اصلا نفهمید رفیقش ناصر بی‌گوش چندتا گلوله به سمت شاه مملکت شلیک کرد و اصلا نفهمید که ناصر در پلک‌‌زدنی چگونه از پا درآمد و جنازه‌‌اش افتاد همان بغل. فقط این صحنه ملکه ذهن‌‌اش شد که زنان و مردان حاضر در سالن، عین فیلم‌‌های هیچکاک، در قالب سایه‌های پریشان‌‌خاطر و وحشت‌‌زده و مالیخولیایی، این ور و آن‌ور می‌دویدند و هر کس می‌خواست یک جوری خود را از مخمصه‌ای که غیرقابل پیش‌بینی بود نجات دهد. غائله که موقتا خوابید بلافاصله «بگیربگیرها» آغاز شد.

 

مامورها سریع درهای سالن را بستند و شروع کردند به جلب و بازجویی از حضار. از هر کس که رفع سوء‌‌ظن  می‌‌کردند آزاد می‌شد. مرتضی‌‌خان چنان شوکه شده بود که ندید سرهنگ صفاری آن گلوله‌های سربی را با آنهمه کینه چگونه در سینه ناصر فنر خالی کرد. همان لحظه ماموران امنیتی دو سه نفری را بازداشت کردند و نوبت به مرتضی‌‌خان رسید.

 

مامورها پرسیدند اسم؟ گفت مرتضی احمدی. مامورها پرسیدند «آقا شما دعوتنامه قبلی داشتید؟» مرتضی‌‌خان گفت «بله». ماموران پرسیدند «آیا دعوتنامه از طریق دانشگاه به دست‌تان رسیده بود؟» مرتضی‌‌خان گفت «نخیر». ماموران پرسیدند «پس به وسیله کدام مراجع یا شخص، کارت دعوت‌تان را دریافت کردید؟» مرتضی خان گفت: «از آقای ناصر فخرآرایی». و ماموران همان جا خفگیرش کردند! باز از مرتضی‌‌ احمدی پرسیدند: «گفتید فخرآرایی؟!» مرتضی‌‌خان با سر گفت: «بله»، و انگار  که ماموران سرنخ اصلی را پیدا کرده باشند همه ملت را آزاد کردند و تنها یک نفر را با خود بردند: «مرتضی احمدی» رفیق جینگ ناصر بی‌‌گوش و هنرمند پرده‌‌خوان لاله‌‌زار. چشم‌هایش را بستند و در حالی که دو مامور زیر بازویش را گرفته بودند سوار یک اتول مشکی کردند و بردند.

 

اکنون مرتضی‌‌خان در اتاقی بزرگ با چشم‌های تمام بسته نشسته بود و چهار مامور قلچماق، چهارستون بدنش را محاصره کرده بودند. آن شب سوال‌‌پیچی‌‌های وحشتناک بازجویی تا ساعت یک و نیم بعد از نصف‌‌شب ادامه یافت. هر چه پرسیدند مرتضی‌‌خان راست و حسینی‌‌اش را گفت. صنمی با ناصربی‌گوش نداشت که پنهان کند. هر چه «یک دستی» زدند که ببینند جواب‌هایش به سوالات تکراری، عین هم هست یا نه، دیدند که مو نمی‌زند. فهمیدند که این دو را فوتبال به هم وصل کرده است. مامورها او را می‌‌شناختند و خبر داشتند که آقامرتضی، چند سالی است که فوتبال را ترک کرده و در صحنه «تیارت» و هنر معروف شده است. وقتی بازجویی تمام شد، خودشان او را با یک سواری تا در منزلش رساندند.

 

هر چه آقامرتضی در صحنه هنر ایران درخشید رفیقش ناصر بی‌‌گوش عاقبت غریبی پیدا کرد. او که در هیات عکاس و خبرنگار روزنامه پرچم اسلام به مراسم افتتاح دانشگاه تهران راه یافته و پای پله‌های دانشکده به شاه تیراندازی کرده بود حتی عاقبت به خیر هم نشد تا جماعتی پشت جنازه‌‌اش بگریند. با آنکه در صحنه ترور، فاصله بی‌‌گوش با شاه کمتر از دو متر بود ولی اولین تیرش به کلاه او خورد و تیر دومش به بالای لب شاه و تیرهای بعدی به پشت او خورد و فقط لباس افسری را سوراخ کرد. گلوله بعدی به شانه شاه اصابت کرد و هنگام شلیک تیر ششم، گلوله در لوله گیر کرد؛ ناصر در این وضعیت هفت‌‌تیرش را به طرف شاه پرت کرد و دست به فرار زد.

 

حالا نوبت سرتیپ صفاری رئیس شهربانی وقت مملکت بود که با اسلحه کمری ناصر را آبکش کند. فخرآرایی همچون فیلی مست نقش بر زمین شد و پشتبندش گلوله‌های نظامیان همراه شاه -استوار اقبالی و استوار شکاری- سوراخ سوراخش کرد. در حالی که همه مات و مبهوت ایستاده بودند فقط صدای دکتر منوچهر اقبال وزیر بهداری شنیده می‌شد که می‌گفت «آآقا نکشید، بگذارید زنده بماند تا ببینیم محرک او کیست»

 

ناصر بی‌‌گوش همانجا تمام شد اما بعد از مرگش  گمانه‌‌زنی‌‌ها آغاز شد. چرا ناصر بی‌‌گوش که بعد ازشلیک اولین گلوله به سمتش، دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا برده و ‌‌گفته بود «اینکه دیگه قرار نبود، اینکه دیگه قرار نبود» سالم دستگیر نشد؟ در همان لحظه‌‌ها بود که رگبار یازده گلوله به سمت او آتش گشود و ناصر نتوانست جمله‌‌های بعدی را بر زبان آورد.

 

حالا در تحلیل این واقعه که فوتبالیست تیم آفتاب شرق تهران، آلت دست سیاسی‌‌کاران واقع شده است هر کسی واقعه را به گونه‌‌ای تحلیل می‌‌کرد. برخی او را سمپات حزب توده می‌‌دانستند و معتقد بودند که کیانوری با وجود اطلاع از ارتباط عبدالله ارگانی (معاون انتظامات حزب) با ناصر فخرآرایی و اطلاع از برنامه‌ریزی او برای سوءقصد به شاه، نه‌ فقط او را از این عمل بازنمی‌دارد بلکه با حرف‌‌های او بسیار سرسری برخورد کرده و هیات‌اجرائیه حزب توده را از این جریان، بی‌خبر می‌‌گذارد.

 

گروهی معتقد بودند ناصر بی‌‌گوش آلت دست تیمسار رزم‌‌آرا واقع شده که انگلیسی‌‌ها او را جانشین مناسبی برای سلطنت می‌‌دانستند. بخشی دیگر از تاریخ‌‌نگاران نیز خود شاه را مسبب تیراندازی تلقی می‌‌کردند که با چنین واقعه‌‌ای به دنبال قلع و قمع مخالفانش بود؛ چنانچه به فوریت تمام، حزب توده را منحل، آیت‌‌الله کاشانی را تبعید و روزنامه پرچم اسلام را تعطیل کرد.

 

باخرید اشتراک اینترنتی یادداشت‌های دیگر سوژه هفته نسخه ویژه را در روزنامه هفت صبح بخوانید:

فیروز جرارد گرفتن من کار تو نیست - احد بابایی منیر 

ما شیث هستیم و زندگی، مجیدی - نادر نامدار 

پاک‭ ‬پاک‭ ‬پاک‭ ‬آقای‭ ‬شهردار - مهدی افخمی 

بالاخره‭ ‬که‭ ‬می‌گیرمت‭!‬ - حمید رستمی 

 

 

کدخبر: ۵۶۱۲۸۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر