سوژه هفته؛ تابستان گرم طولانی| عاشقی به وقت تابستان
تابستان برای من با سطل کوچک پلاستیکی و بیل و شنکش زرد فسفری معنا پیدا میکرد
هفت صبح| یک: تابستان برای من با سطل کوچک پلاستیکی و بیل و شنکش زرد فسفری معنا پیدا میکرد. اول تابستان از ته کمد در میآوردم، صبحبهصبح لب ساحل خیالی مینشستم و به صدای موجهایی گوش میدادم که نرم و آرام در کاسه سرم میپیچید. ساحل من سکوی کوچک گوشه حیاط بود. از رویش میپریدم و با دستهایم موجها را کنار میزدم و تا ته حیاط شنا میکردم. بعد با موهایی که مثلا ازشان آب میچکید، برمیگشتم و با ماسههایی قلعه میساختم که نه دستهایم را کثیف میکرد و نه هیچ موجی میتوانست خرابش کند.
آرزوی رفتن به شمال، هر روز در ذهنم رنگ بیشتری میگرفت و اصرارهای من برای راضی کردن خانواده بالاتر میرفت. تا اینکه بالاخره مجبور میشدند تصمیم بگیرند ساکها را جمع کنند و من و شنکش و سطل فسفری را بنشانند وسط ساحل واقعی.
تصمیمگیری برای رفتن به شمال، برای خانواده ما تازه اول راه بود. ما برعکس همه، تصمیم میگرفتیم، ساکها را میبستیم و تا ترمینال هم میرفتیم اما هیچوقت مطمئن نبودیم که بالاخره رنگ شمال را میبینیم یا نه.
برای همین هم مسافرت شمال برای من با ده تا صلوات شروع میشد. صلوات نه برای اینکه سالم به مقصد برسیم. چون توی آن سنوسال اصلا به این گزینه سالم نرسیدن، فکر هم نمیکردم. صلوات برای این بود که وقتی پنج نفری در ترمینال میدان آزادی از تاکسی پیاده میشویم و دو ساک مشکی و قهوهای را دنبال خودمان میکشیدیم، بهمان نگویند اتوبوس تهران چالوس همین الان حرکت کرده و خبری از اتوبوس بعدی نیست. ده تا صلوات میفرستادم و ده تای دیگر را نگه میداشتم برای وقتی که روی صندلی اتوبوس مینشینم و آقای راننده میدان آزادی را دور میزند. نذر و نیازها در صبح روز سفر از الزامات بود اما همیشه هم جواب نمیداد.
وقتهایی که مطمئن میشدیم اتوبوس رفته و دیگر خبری از گزینه بعدی نیست، احتمال رفتنمان تقریبا به یک درصد میرسید. چون در اکثر مواقع بابا با رانندههای سواری کنار نمیآمد و نتیجه این میشد که سطل و شنکش همراه با بقیه ساکها میرفتند توی صندوق تاکسی ترمینال و راننده برمان میگرداند خانه. مینشستیم دور هم و درحالیکه ساندویچهای کتلتی را که قرار بود بین راه گاز بزنیم، از توی کیسههایی خیسخورده و پر از گوجه لهیده در میآوردیم، به توصیههای بابا درباره اینکه نمیارزد فردایش دوباره خودمان را معطل کنیم و لابد قسمت نبوده و بهتر است همین اطراف یک رودخانه پیدا کنیم و لبش بنشینیم گوش میکردیم.
این شرایط سفر رفتن در خانواده ما طبیعی بود و در نود درصد مواقع کسی اعتراضی هم نداشت. بقیه پذیرفته بودند که ماشین نداریم و این نداشتن باعث نمیشد احساس کنند چیزی از بقیه کمتر دارند. برای من اما اینطور نبود. نداشتن ماشین واقعیت تلخی بود که من را از تمام رویاهای تابستانیام دور میکرد.
دو: اولینباری که به خاطر شیفتگی، خواب و خوراک از دست دادم و شب و روزم را گم کردم، درست یکی از همین شبهای تابستان بود. روی پنجه ایستاده بودم و از لبه پشت بام تا کمر دولا شده بودم توی خانه همسایه و با حسرت نگاهش میکردم. دلبر من، «پسر همسایه» نبود، وانت نیسان آبی رنگی بود که علیآقا همان روز صبح خریده بود و از تمیزی و نویی برق میزد. مریم خانم، همسرش، موقع پخش کردن گوشت قربانی، از ترس اینکه مبادا همسایهها چشمشان کنند و بچهها خطی به هیکل با ابهت و آسمانی وانتشان بیندازند مدام میگفت: «علی آقا گفته این وانت مال همهاس. قراره کل تابستون همه بچههای محله رو باهاش ببریم شهربازی و پارک و سینما.»
این جمله مریم خانم، برای من که در خانوادهمان نه ماشینی داشتیم و نه میل و ارادهای از سوی بزرگترها برای گردش و تفریح و شهربازی وجود داشت، حکم «وصفالعیش، نصفالعیش» را داشت.
رویاپردازیهای آن بعدازظهر تا شبم، باعث شد با دیدن رنگ رخسار آبی نیسان توی حیاط خانه علیآقا و مریم خانم، هالهای از شیفتگی دورم حلقه بزند و خیال نشستن پشت این وانت و پیاده شدن از آن جلوی در شهربازی، روزگارم را به هم بریزد. هر روز به محض اینکه بیدار میشدم، صورت نشسته و صبحانه نخورده، لبه پشت بام بودم و عصرها به هر بهانهای که شده خودم را به خانه مریم خانم میرساندم تا خودی نشان دهم. خدا میداند در آن تابستان، چند تا عکسبرگردان و آدامس لاویز به دخترشان رشوه دادم که موقع شهربازی من را یادشان نرود.
تا اینکه بالاخره آرزویم در یکی از روزهای وسط مرداد آن سال برآورده شد و در میان خیل عظیمی از بچههای ریز و درشت محله که بدون کوچکترین تلاشی با ما همراه شده بودند پایم را برای اولین بار در شهربازی به زمین گذاشتم.
هنوز هم بعد از این همه سال، نهم مرداد برایم یک روز ویژه است. روزی که اولین آرزوی بزرگم برآورده شد؛ آرزویی که مزه شیرینیاش کل آن تابستان توی دهانم بود.
حالا سالهاست خودم ماشین دارم و هروقت اراده کنم میتوانم بزنم به دل جاده یا از کنار شهربازی و آن چرخوفلک بزرگ حسرتبرانگیز رد شوم. حالا دیگر تابستان برایم با بعدازظهرهای داغ و طولانی و کلافهگی و شرشر عرق معنی میشود اما دلم لک زده یکبار دیگر روی همان سکوی ساحلی خیالی گوشه حیاط بنشینم یا از لب پشتبام دولا شوم توی حیاط مریم خانم و تنها آرزویم این باشد که شوهر مریم خانم امشب من را هم با آن وانت نیسان آبی به شهربازی ببرد؛ نیسانی که معلوم نیست الان کجاست و چه بلایی سرش آمده.