سوژه هفته، خداحافظی با شکوه | و چشمهایش دریای عمان بود
مرگ اول همایون بهزادی، منصور برزگر و منصور مهدیزاده!
هفت صبح| برای یک قهرمان،«مرگ اول» با همه تلخیاش، مرگی پرعطوفت و حسرتبرانگیز است؛ وقتی که کفشهایت را آویزان میکنی و چهارگوشه ورزشگاه را میبوسی و میروی که از چشم مردم بیفتی و نهایتا در قلبشان به زیستن ادامه دهی. مرگ دوم اما مرگی حیرتانگیز است. به منزله کوچیدن از جهان و هر چه در او هست. وداع گفتن با جهانی که انگاری از روز نخست، هیچ نبود. هر دو مرگ البته محتوم و ناگزیر است. حتی جوکیها را هم توان گریختن از آن نیست. خداحافظی اما رقمهای گونهگون دارد. یکیاش مثل منصور برزگر که در مرگ اولش هنگام خداحافظی از دنیای قهرمانی، بیامویئی کادو گرفت مثل چلچراغ در خیابانها میسوخت. یکی مثل همایون بهزادی یک گونی اسکناسهای بلیتفروشی بازی خداحافظی را گرفت و با نزاری از امجدیهای که از خانهاش بیشتر دوستش داشت بدرود گفت. یکی هم میشود منصور مهدیزاده که چنان روی آخرین تشک افتاد که خداحافظی از یادش رفت.
دی ماه 1356 بود. دقیقا یکماه بعد از خداحافظی منصور برزگر از کشتی که رفقا برای قدردانی از او اتومبیلی را به این قهرمان کادو دادند که خیلیها فقط دوست داشتند از دور تماشایش کنند یا یک بوق باهاش بزنند. این نوشته دنیای ورزش برای اوست: «هفته گذشته کمپانی BMW محبت خود را به منصور برزگر کامل کرد و طی مراسمی با حضور محمد اسفندیاری دبیر فدراسیون کشتی و تنی چند از دوستداران قهرمان، سوئیچ ماشین BMW مدل 1978 را تقدیم قهرمان جهان کرد. آقای وهابزاده در تحویل اتومبیل BMW محبت خود را نسبت به قهرمان به حد اعلا نشان داد و وقتی مسئولان فدراسیون کشتی را در نمایشگاه دید باز هم سرکیسه را شل کرد. او در شرایطی اتومبیل آخرین مدل خود را به قهرمان تحویل داد که ابتدا تصورش نیز مشکل بود.»
شکست منصورمهدیزاده پهلوان نامی ایران در المپیک مکزیکو 1968 جامعه ورزش را غصهدار کرد. مردی که اولین مسابقهاش آخرین مسابقهاش بود و دیگر بیخداحافظی با کشتی وداع گفت. فرستاده اطلاعات در روزنامه اطلاعات سی مهرماه در گزارشی نوشت: «کشتی منصور مهدیزاده دردناک بود. او طی مسافرت همیشه میگفت «این آخرین مسابقهای ست که در آن شرکت میکنم.» ولی من هرگز تصور نمیکردم اولین مسابقه این المپیک، آخرین مسابقه او باشد. او هنگام ورود به مکزیک به علت ارتفاع اندک، احساس سرگیجه و سردرد داشت که اندکاندک بهبود یافت ولی با یک سرماخوردگی شدید از پا درآمد و دو روز در بستر خوابید. بعد از دو روز، تب او قطع شد باز فعالیت را از سر گرفت اما روحیه او بسیار بد بود. مخصوصا از این نظر که یک روزنامه از تهران به دست وی رسید که او را بسیار عصبانی و منقلب ساخت. در این شماره نوشته شده بود که «چهارمیلیون تومان برای قهرمانان طی چهارسال اخیر خرج شده است، بنابراین اگر در المپیک پیروز هم بشوند کاری از پیش نبردهاند.» شبی که مهدیزاده این مطلب را خواند تا صبح ناراحت بود. میگفت «اگر چهارمیلیون تومان را دستگاه قبلی تربیتبدنی که مورد تایید نویسندگان این مطلب بود دزدیدهاند گناه قهرمانان چیست؟» به هر حال مهدیزاده با روحیهای کسل و ناراحت به روی تشک رفت. حریف او گرچه بسیار قوی بود ولی تا هشت دقیقه نتوانست کمترین امتیازی به دست آورد و طی این هشت دقیقه، مهدیزاده سه بار ناراحت شد و به روی تشک افتاد. دکترها به بالین او رفتند. سخت ناراحت به نظر میرسید ولی غرور قهرمانی اجازه نمیداد صحنه مصاف را ترک گوید. بار آخر آنچنان ناراحت بود که پزشکان او را به کناری کشیدند. تا این لحظه با حریف رومانیایی خود برابر بود اما دیگر توانایی آن را نداشت که روی پا بایستد. او با دردناکترین وضع و نه با تمایل خود، که به علت ناراحتی قلبی از صحنه خارج شد و وی را با آمبولانس به بیمارستان بردند و خوشبختانه در حساسترین لحظات، سلامت وی نجات یافت. بعد از این، اندوه شدیدی قهرمانان ایران را در خود گرفت. تا صبح بعد همه ناراحت بودند و تا زمانی که از سلامتی او خاطرجمع نشدند این ناراحتی برطرف نگردید.»
غمانگیزترین روز زندگی سرطلایی فوتبال ایران، یک روز پاییزی از سال 1354 بود که چشمهای همایون در آخرین بازیاش در امجدیه از اشک و خون و حرمان پُر شد. هنوز این تصویر اشکدار از بهزادی را دارم که او را در حال تعظیم به مردم و بوسیدن کتاب آسمانی که در دستان ممدبوقی بود نشان میدهد و چشمهایش دریای عمان است. روزی که همایون کفشها را آویخت و برای همیشه از گیرودار چمنها آزاد شد. روزی که بعد از آن تبعید شد به دریای مثنوی مولانا و غرقه شد در عشق مولا امیرالمومنیناش. مردی که به جای فوتبال باید مولویشناس میشد. با آن لیسانس ادبیات که هزاران بیت غزل و قصیده و مسمّط در نکوهش دنیا در سینه داشت و این دانستگی ارج و قربی دیگر به خاکسترنشینیاش میداد.
در همان بازی خداحافظیاش با پیراهن تیم پرسپولیس و مقابل تیم نفتیانیک باکو که سرطلایی بوسهای بر «کلامالله زد» که بهترین هدیه دوستانش بود برای او همایون در میان گلهای گلایل و رُزهای به خون خفته مدفون شده بود. فکر وداع همایون با میدانهای سبز فوتبال از آنجا در ذهن پرسپولیسیها کلید خورد که ناگهان لشگر مغموم نفتیانیک باکو در ایران ظاهر شده بود تا در چند بازی الاکلنگی با تیمهای شهرستانی ما به میدان بروند و در سایه فوتبال، بتوانند به زیارت مشهد که سالها آرزویشان بود نائل آیند و برگردند. آنها صدالبته از اینکه در این سفر به تبریز میروند و شهر رویایی اجدادشان بود در پوست خود نمیگنجیدند و برای یافتن اقربای گمگشته خود که دهها سال بود از آنها خبر نداشتند دست از هیچ کوششی برنمیداشتند. در چنین اوضاعی بود که مدیران تیم قرمزپوش تهرانی در این فکر افتادند که کاچی به از هیچی است و به فکر برگزاری یک بازی نمایشی برای همایونِ عزیزدردانهشان افتادند تا سرطلایی فوتبال ایران نگوید که مرا بدون بازی خداحافظی در ابرها رها کردند. دیداری که فقط 12 هزار تماشاگر اهلوفا را به آخرین ضیافت همایونی در امجدیه کشاند. امجدیهای که گلزن بزرگ فوتبال ایران تمام جوانیاش را آنجا سپری کرده بود و سیزده سال فوتبالش در سطح ممتاز ایران را هم در اصل با چیزی درست و درمان، تاخت نزده بود. بدیهی بود اگر بعد از این جدایی هیچ متاعی بهتر از مثنوی مولوی در این دنیای بیالتیام پیدا نکند.
دنیای ورزش در شماره اول آذرماه 54 با این تیتر جلد از همایون قدردانی کرد: «سرطلایی فوتبالی ایران کفشها را آویخت» و در زیرتیترش زد «تماشاگران قدر بازیکن محبوب خود را شناختند.» پرسپولیس آن روز به مصاف همان نفتیانیکی رفت که روزگاری با لقب «دریاداران کشتیها» از تیمهای قدرقدرت همسایه شمالی بود و چندی بعد پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و ایجاد جمهوریهای تازه استقلالیافته، به تیم نفتچی باکو معروف شد. دنیای ورزش در توصیف خداحافظی همایون نوشت: «دستهگلهایی که نثار ساقهای طلاییاش کردند او را از یک عشق همیشگی دور میکرد اما تسکینش میداد. آنهایی که روبهروی جایگاه بودند و در همه میدانها -در گذشتههای دور و نزدیک- برایش هورا میکشیدند باز هم مقدمش را در دیدار خداحافظی گرامی داشتند. در زیرجایگاه، زیر ساعتها و همه سکوها، هر که آمده بود، او را به گرمی بدرقه کرد.»
مردی که برای آخرین بار پیراهن سرخاناری را به تن کرد و برای آخرین بار بازوبند کاپیتانی را بست یک چشمش از خداحافظی اشکبار بود اما از اینکه کشف خود او -محمد زادمهر- در دقیقه 55 اول گل قرمزها را به نفتیانیک زد خوشحال بود. پرسپولیس البته این دیدار را به باکوییها باخت که با دو گل عباسوفها (توفیق و آلبروس) پیروز از میدان بیرون آمدند و آنها چشمهای سرخ و خیس کاپیتان بلندپرواز فوتبال ایران را ندیدند که هرچه تلاش کرد نتوانست گلی بزند تا برای تقدیم آن گل به همسرش که در جایگاه نشسته بود دستی تکان دهد و طعم آخرین گل دوران بازیگریاش را نیز با او قسمت کند؛ طعمی شبیه کباببّرههای خرمآباد که آنجا به دنیا آمده بود و «نان و پنیر و سبزی» دوران بازی در تیم پرستوی وابسته به شاهین کبیر که هرگز از ذائقهاش بیرون نرفته بود. دیداری با درآمد 44هزار تومانی که مشخص نشد چقدرش دست همایون را گرفت.
دنیای ورزش دراین باره نوشت: «بهتر آن بود که برای جلب تماشاگر، یک تیم منتخب داخلی در مقابل یک تیم خوب خارجی قرار داده شود تا بهسان این دیدار دوستانه، درآمدی بدین ناچیزی (440500 ریال که معلوم نیست چقدر از آن دست بهزادی را میگیرد) عاید نشود. اگرچه دستهگلها و هدایای دوستداران بهزادی بر این دیدار رنگ تازه و غرورانگیزی میداد تا اشک شوق را در چشمان همایون، زنش و دوستانش که خاطره او را زنده میکردند بدواند.» مردی که در پایان بازی با چشمهایش میگفت «خداحافظ روزهای طلایی. خداحافظ پروازهای جوانی. دیگر مرا نمیبینی امجدیه مغموم.»
یادداشتهای دیگری درباره سوژه هفته را در روزنامه امروز هفت صبح بخوانید.
بازی نکن چرا که خاطراتت از بین میرود! - مهدی افخمی
خدا خیلی دوستت داشت احمدرضا! - نادر نامدار
سرمشقِ اصالت - رضا فراهانی
خروج مرد بارانی - حمید رستمی