خاطرهبازی با شان پن و روزگار دغدغههای بیاهمیت
یادداشت ستون یکشنبه روزنامه هفت صبح
هفت صبح| توی یک کافه نشسته بودیم که از میان همهمه مشتریان و صدای آسیاب قهوه ناگهان موزیک رسید به یک قطعه خیلی آشنا. به همراهانم گفتم: این از قطعات خیلی موردعلاقه من است. البته کاش نگفته بودم چون بعد دیدم این جمله ناقص است و باید توضیح بدهم که قطعه از کیست و چیست و هرچه فکر میکردم حافظهام یاری نمیکرد.
آنقدر اطراف شلوغ بود که اپلیکیشن شزم بدبخت هم نتوانست درست صدای قطعه را بشنود و شناسایی کند که چیست. فقط یک ترکیب از دل ترانه شنیده بودم: «احساس میکنم دارم سقوط میکنم» و خب در گوگل که جستوجو کردم دهها ترانه آمد که این یک جمله را داشت و اصلا لازم نبود باز کنم و بشنومشان تا متوجه بشوم قطعه موردنظرم این نیست بس که اسم آهنگها و سازندگانشان غریبه بود.
تا آخر شب مغزم درگیر بود و زنگ زدم به رفقا و با دهانم صدای ریتم آهنگ را درآوردم که شاید آنها یادشان بیاید چه آهنگی است. تلاشها بیثمر ماند تا آخر شب که رسیدم خانه و چشمهایم را بستم و تمرکز کردم و حس کردم برایم تصویر دارد و قاعدتا روی فیلمی شنیدهام. اول رفتم سراغ فیلم «یکبار» جان کارنی. از شانسام آن فیلم هم یک ترانه داشت که در آن از احساس سقوط حرف میزد اما این نبود. بعد از نیمساعت مثل ارشمیدس فریاد «یافتم، یافتم» سر دادم و یادم آمد که این قطعه محبوبم از ادی ودر روی فیلم «به سوی طبیعت وحشی» شان پن است.
اولین فیلم شان پن به عنوان یک اثر مستقل سال ۲۰۰۷ سروصدای زیادی به پا کرد و جوایزی هم کسب کرد. اما برای من مهمتر بود چون وقتی فیلم را دیدم آنقدر دوستش داشتم و نشانههای تصویری و معنایی زیادی برایم داشت که برایش نقد نوشتم.
قبلتر از آن یادداشتهایی درباره فیلمها در روزنامهها نوشته بودم اما از خودم بپرسید این اولین نقد تالیفی من بود و اهمیتش دو چندان شد وقتی در ماهنامه فیلم چاپ شد. اواسط دهه هشتاد هنوز چاپ یک مطلب در ماهنامه فیلم یک اتفاق بود. انگار یک آزمون ورودی را گذرانده باشی.
کنار همه اینها اولین مواجهه من با آلن دوباتن، نویسنده و فلسفهورز سوئیسی هم سر این فیلم شکل گرفت. کتاب «هنر سیر و سفر» دوباتن تازه توسط گلی امامی ترجمه شده بود و جزو اولین آثاری هم بود که از دوباتن ترجمه میشد. کتاب و فیلم را در نقد به هم پیوند دادم.
شنیدن یک قطعه موسیقی در کافه یاد دورانی را زنده کرد که دغدغههای ما واقعا سینما و ادبیات بود. آن زمان فکر میکردیم چه روزگار پرهیجانی است و هرگز تصور روزهایی شبیه امروز را نداشتیم که ادبیات و سینما شدهاند مجالی برای فرار از دغدغههای دیگر زندگی.
حتی ۷ سال بعدترش هم آمدن شان پن به ایران و یک هیات سینمایی آمریکایی مهمترین خبر روزمان بود. اینکه شان پن رفته بود نماز جمعه تیتر همه روزنامهها شد. چرا فکر میکردیم اتفاق مهمی است؟ یا واقعا اتفاق مهمی بود؟ الان ۹ سالی از آن زمان گذشته و راستش امروز برق نداشتیم و گرم بود و آب هم قطع و تحلیل حضور شان پن در ایران آخرین دغدغهای است که میتوانم به آن فکر کنم.