شش ماه بعد نامیرایی یا معمولی؟
وقتی وسط بهار باید پاییز آینده را ببینی
آنجایی که منشی دندانپزشک دفترش را ورق میزند، به شش ماه بعد میرسد و میپرسد «پنجم آبان خوبه بهت وقت بدم؟» لحظه عجیبیست. در حالی که وسط بهار ایستادهای باید تبدیل به پیشگویی با عینکی ذرهبینی بر صورت شوی و پاییز آینده را ببینی.
۶ ماه بعد کجایی و چه بر سرت آمده؟ خانهات در زلزلهای ۷ ریشتری خراب شده اما تو توانستهای از زیر آوار زنده بیرون بیایی و تن خونیات را کف شهری ویران بکشی؟ سیل خیابان را گرفته و ماشینهای شناور مثل قایقهایی از کار افتاده این ور و آن ور میروند؟ مهاجرت کردی و داری در شهری تازه، دوباره از نو الفبای زیستن را تمرین میکنی؟ ویروسی جدید جهان را در آغوش گرفته و زندگان در قرنطینه نان میپزند و انتظار میکشند؟ به جرمی مرتکب نشده زندانی شدی و داری روی دیوار سلولی نمور چوبخط میکشی؟ دانشمندان موفق شدند راز سلامتی را فاش کنند و دیگر انسان با اندامهای سالم و غبطهبرانگیزش بینیاز از پزشک و هر درمانی است؟ در بختآزمایی برنده شدی و داری با پولی بادآورده دور جهان میچرخی؟ گلولهای درست وسط سینهات خورده و داری آرام و آهسته پا به تونل مرگ میگذاری؟ خبر دادهاند آخرین روزهای حیات سیاره زمین است و باید خود را برای مهاجرتی بزرگ و بین سیارهای آماده کنی؟
جداً ۶ ماه بعد کجایی؟ مایی که هر روزمان به واقع روزی تازه است، چطور میتوانیم برای ماههای ندیده برنامهریزیِ رفتن به مطب دندان پزشکی کنیم؟
فکر گوری سیاه و تاریک را از سر بیرون میکنی، لبخند میزنی و جواب میدهی: «پنجم نیستم، اگر اشکالی نداره برای ششم آبان بهم وقت بدین.»