شیمی درمانی یک ببر
یادداشتی از ابراهیم افشار برای تعطیلات
هفت صبح| ۱-دستم را با بیحوصلگی جلو بردم. طولی نکشید که دستم در دستان پیرمرد، له و لورده شد. آخ نگفتم اما با نفرت نگاهش کردم، نفرت موجود در چشمهای او اما برتری داشت. داشتم با درد دستم کنار میآمدم که گفت از این جور دست دادنهای سرد نسل جدید نفرت دارم.
گفت دستشان را عین لاشه موش جلو میآورند و هیچ صمیمیتی در آن نیست. گفت دست دادن در فرهنگ ما آدابی دارد که مثل بقیه رسوممان مرده است. خطا کرده بودم و دستم را به آرامی دراز کرده بودم. گفت دست دادن نشانه کاراکتر آدمی است. شرم کنید از این همه یخ بودن. گفت دست دادن و دیدهبوسی، آدابی هزار ساله دارد که همهاش را به زوال بردهاید شما لندهورها!
گفت بوسیدن پیشانی، سر و صورت، آدابی دارد که همهاش را کشتهاید شما عوضیها! به رگبارم بسته بود پیرمرد. دادگاه صحرایی بود. گفت حتی مفهوم بوسیدن چشم را نمیدانی. شماها به دستبوسی عادت کردهاید. داشتم ذره ذره آب میشدم. استخوانهای دست راستم پودر شده بود خدایا.
۲-پسر ننه شعبون بود. 87 ساله. دارای چشمهای میشی. شغل تبر زن. متعلق به ایلیات کوچ کرده به جامعه پیرامونی شهر. پدر دروازهبان معروف تیم ملی. معروف به فنر. گفت «عاق»اش کردهام. روز خوش نمیبیند. در بیمارستان فرانکفورت، تنها و بیکس افتاده است. گفت شیمی درمانی میکند. موهایش ریخته است. شبیه شمر زوالجوشن شده است. گفت حتی بچههایش هم به دیدارش نمیروند. گفت عاقاش کردهام. گفت 70 سال تبرزنی کردم و نان بازویم را خوردم. گفت در خانه مردم نوکری کردم تا نان شکم صابمرده را دربیاورم اما فوتبال او را بدبخت کرد. سینما بدبختترش کرد. او میتوانست اسوه ابدی یک ملت باشد اما چغندر هم نشد. او به قبیلهاش پشت کرد. ما در حلبیآباد زندگی میکردیم. صبح تا شب تبر میزدم به پنج فطیر اما او وقتی از تخم درآمد به قبیلهاش پشت کرد.
۳-اواسط دهه 50 در مغازه لوازم ورزشی فروشی روبهروی امجدیه، پیرمردی نشسته بود که داشت در طناب دار کراوات قرمزش خفه میشد اما حق شل کردن آن را نداشت. هر روز صبح تا شب میآمد بزک دوزک میشد و با لباسی که به تناش زار میزد همچون دکوری بیجان، گوشه فروشگاه مینشست. نه حق حرف زدن داشت و نه میتوانست از حبس بیرون آید. نه با کسی سلام میگفت و نه از مغازه بیرون میرفت. صاحب مغازه که گلری معروف بود، حتی او را به آشنایان هم معرفی نمیکرد. یک روز که خویش و قوم ننه شعبون به مغازه رفته بودند دیدند پیرمرد در گره فرو بسته کراوات خفه میشود اما حق وا کردن یک دکمه پیراهنش را ندارد. خواستند خواهش کنند که اجازه دهد گره کراوات را کمی شل کند اما قهرمان تازه به دوران رسیده بهشان توپید که شهرنشینی و شهرت، آداب خاص خود را دارد و باید به آن عمل کرد. پیرمرد صبح با پسر قهرمانش به مغازه میآمد، ظهر اگر لقمهای طعام میداد میخورد و اگر نمیداد باز خدایش را شکر میکرد.
۴-پیرمرد دستم را چنان فشرد که تا مدتها درد میکرد. پیشانیام را بوسید و گفت که دست دادن آدابی دارد که به دست نسل شما نابود شده است. دستهایش پینه بسته بود اما تبرک داشت. گفت از خداوند 87 سال عمر گرفتهام و از جوانی تبر میزنم. گفت ازش خواستهام آن هشت ماهی را که در مغازه پسرم، دکور بودم جزو عمرم حساب نکند. گفت بعد از هشت ماه، یک روز کراوات و لباس فوکوستراوایی را که به تنم زار میزد درآوردم و لباسهای تبرزنیام را پوشیدم و به روستایم برگشتم. دیگر پسرم را عاق کردم. چهل و چند سال است که نه صدایش را شنیدم نه صورتش را دیدم و نه یادش کردم.
۵-در «هتل – بیمارستان» فرانکفورت مردی جان میدهد که شبیه ببرها بود. فورواردهای حریف با دیدنش یخ میبستند اما اکنون در حالی که موهای ابرویش نیز ریخته است یاد روزهایی میافتد که کارش را از زورگیری شروع کرد و تا دروازهبانی تیم ملی رسید. عین فنر بود لامصب. با دیدن آن صورت مهیباش فورواردهای حریف، عقب عقب میرفتند. مالکالرقاب دروازههای ملی، آنقدر مربیانش را نیش زد و گردن کلفتی کرد که جماعت حاضر شدند جوان 17 ساله خامی را به کله شقیهای او ترجیح دهند. حالا در گوشهای از بیمارستان فرانکفورت، نوه ننه شعبون کولی نمیداند که پدرش او را به خاطر آذین بستن اجباریاش با کراوات عاق کرده است. پیرمرد تبرزن هنوز اما لذت دنیا را میبرد وقتی دستهای کسی را در دستهایش میفشرد و او میگوید آخ!
۶-سیب سرخ ورزقان
سیب سرخ در دست «آتا»، پیر شد. به وقت تحویل سال، درست در لحظهای که ماهی قرمز در تنگ، بیحیایی میکرد سیب سرخ در دست «آتا»، پیر شد. یعنی پیر شد و از رونق افتاد. نمیدانم اسب، شیهه کشید یا زخمه عاشقی، کوهها را خطاب قرار داد که سیب سرخ در دست آتا، پیر شد. پارسال در کنار عروساش آرزوها کرده بود اما امسال دهانش به آرزو نمیچرخید. زلزله، همه چیز را با خود برده بود. حتی رویاهایش را. شروع کرد به خواندن ترانههای قدیمی که کوهها پیر شدند، صخرهها پیر شدند، درختان پیر شدند، پهلوانان پیر شدند، شهزادگان پیر شدند، کفشدوزکها و سیبها هم پیر شدند اما تو چرا پیر نشدی ای دنیا؟ خطابش به دنیا بود که پیری نمیفهمید. نمیدانم صدایش چقدر غم داشت که ماهی قرمز توی تنگ هم صورتش را برگرداند که اشکش را نبینیم اما ما به صراحت تمام گریه کردیم. نه از بیپروایی شعرش بلکه صدای زخمیاش مهلک بود. آدم را از پا درمیآورد عین گاومیش. بیجفت. آتا گفت در تاریکترین شبهایت برات فانوس شدم آتا گفت در یخترین شبهایت، برات تابستون شدم آتا گفت در تشنهترین روزهایت، برات رودخونه شدم... به گمانم ماهی قرمز هم صورتش را برگردانده بود که نشنود. سیب سرخ در دست آتا، پیر شده بود و لحظه تحویل سال به درازا کشیده بود: مادر رفت در چارگوشه خانه، کمی آرد ریخت که سفرهها پر از برکت نان باشد. خواهر رفت سکه کهنهای در کاسه آب جوشاند که سراسر سال را پول در خانه بجوشد، اما آتا نمیدانست با سیب سرخی که در دستهایش پیر شده بود چه کند.