گربه ها جوجه کباب میخواهند
مطلبی از ستون فقرات روزنامه امروز
هفت صبح| مثل یک جاسوس کارکشته چشم از پنجره برنمیدارد. حواسش هست چراغ کی روشن میشود، پرده کی کنار میرود، پنجره کی باز میشود. کافی ست مرا از پشت شیشه ببیند تا سریع از لبه باغچه بلند شود و جلو بیاید و سرش را از لای نرده ها رد کند و صورتش را بچسباند به پنجره و چیزی بگوید. از آن چشمهای درشت و دندانهای سفید و صدای نازکش خوشم میآید. احتمالاً به خاطر همین ظاهر بانمک است که سرش فریاد نمیزنم «دست از سرم بردار و از حیاطم برو بیرون.»
هر روز غذایش را پشت پنجره میگذاریم و بعد از چند «میو» ی لطیف مشغول خوردن میشود و بعد کنار گلدانها لم میدهد و چرت میزند. اسمش «گربه» است. میتوانستیم برایش یکی از آن اسمهای محبوب گربهای بگذاریم و تافی و دودی و لوسی و کوکو و مومو صدایش کنیم، اما همان «گربه» کافی بود. اسم گذاشتن بر روی حیوانات و اشیا، به آنها رسمیت میدهد. جدی جدی بخشی از زندگیات میشوند و به حضورشان وابسته میشوی. گربه با این که اسم مشخصی نداشت، مرا به بودنش عادت داد. انگار باید هر روز از حضور آن جاسوسِ پرخورِ لعنتی در حیاط مطمئن میشدم، تکان خوردنش را میدیدم و میفهمیدم نفس میکشد و زنده است.
از این که نگران کسی یا چیزی باشم بیزارم، اما گربهای به نام گربه که هیچ وقت یکدیگر را در آغوش نگرفتهایم و هرگز درباره زندگیمان با هم حرف نزدهایم نگرانم میکند. مثل آن روزی که بچههایش را گوشه حیاط به دنیا آورد. مثل فردای آن روز که موقع آبیاری باغچه، آب را روی تنِ بیجان بچه گربهای ریز و چروکیده ریختم. مثل چند روز بعد که مادرِ بیحال و غمگین، آخرین فرزند را به دندان گرفت و گوشهای نشست و یک ساعت بعد دیگر صدای ضعیفِ او هم نیامد. نگرانش بودم. نگران گربهای که بچههایش یکی یکی مرده بودند.
گربه هر روز میچسبد به پنجره، زل میزند توی چشمهایم و چیزی میگوید. زبان گربهایم آنقدر قوی نیست که بتوانم تشخیص دهم دارد از اوضاع دربداغان جهان گلایه میکند و در فکر رفتن و نماندن است، یا این که دارد غر میزند «از غذای کنسروی خستم، جوجه کباب لطفاً!»