کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۵۵۳۷
تاریخ خبر:

پرویز دهداری، مردی که زنده‌‌ زنده کشته شد

پرویز دهداری، مردی که زنده‌‌ زنده کشته شد

یادداشت ابراهیم افشار درباره پرویز دهداری

هفت صبح|  1-«پرویزخان»، دهداری نیست. همچنین که دهداری، «پرویزخان» نبود. من با او سه بار در دهه 60 مصاحبه کردم. یک بار تلفنی و دو بار به صورت رخ به رخ. بار اول که زنگ زدم، حرف‌‌هایش پشت تلفن به ذوقم خورد. چون هرچه خواهش کردم که خبر حضور او در راس تیم ملی منتشر شده، زیر بار نرفت و به ضرس قاطع گفت که هرگز مربی تیم ملی نخواهد شد و پس‌فردایش که خبر مربیگری او در تیم ملی ایران به سطر اول رسانه‌‌ها تبدیل شد، چند روز با خود درگیر شدم که چرا؟ چرا او که هرگز اهل دروغ و مصلحت نبود، چنین حرفی به من زد. مگر در این دو روز چه اتفاقی افتاد که پرویزخان از صخره‌های عناد و سرسختی پایین آمد.

 

بار دوم بعد از آنکه هدایت تیم را به‌عهده گرفت برای مصاحبه به اردوی تیم ملی رفتم و در حالی که قیافه‌‌ام شبیه چگوارا شده بود، ساعت‌‌ها درباره اخلاق و فوتبال مباحثه کردیم و او با غروری مقدس که از چشم‌‌ها‌ و شانه‌‌های نحیفش می‌‌بارید، برنامه‌‌هایش را تشریح کرد.

 

بار سوم در کوچه مروی پیش حمیدخان دیدمش که مجوز گوشت یخی را که دکتر کلانتری در وزارت کشاورزی کف دستش گذاشته بود، آورده بود که آنجا به بچه‌‌های صمیمی آبودانی نقد بفروشد و پولش را خرج لباس و غذا و سفر تیم ملی‌‌اش کند.

 

بار چهارم وقتی بود که به جنازه‌‌اش برخوردم و وقتی از مسجد ختمش بیرون آمدم، آنقدر خشمگین بودم که مطلب «نه، نمی‌‌توان فرشته ساخت‌» را در کیهان ‌‌ورزشی نوشتم و جامعه بی‌وفای فوتبال را تقریبا به نجاست کشیدم. خشم مقدسم از این بابت بود که تمام آنهایی که تا دیروز در پروسه دشمنی با او و پرتاب گلوله‌‌های برف به سمتش اصرار داشتند و به من توصیه می‌‌کردند که مدافعش نباشم، دم در مسجد با چشمانی خیس ایستاده بودند و اشک‌‌های بوقلمونی می‌‌ریختند. عجیب اینکه بعدها یکی از گزارشگران معروف تلویزیون در خانه من اعتراف کرد که او نیز در میان پرتاب‌‌کنندگان گلوله‌‌های برف به طرف دهداری بوده ‌‌و دو برادر ورزشی‌‌نویس اصلاح‌‌طلب بعدی نیز در کنار او در آن پروسه برف‌‌اندازی شریکش بودند.

 

یک بار نیز محمد رنجبر کاپیتان و مربی اسبق تیم ملی، در منزلم اعتراف کرد که در زمان مجردی، مدتی را با دهداری در محله نظام‌‌آباد تهران هم‌‌خانه بودند و از گرایشات آرمانگرایانه او سخن گفت و اشاره کرد که گاهی آنقدر بی‌‌پول بودیم که نمی‌‌توانستیم اجاره منزل را بدهیم و پیرزن صاحبخانه بارها ما را شماتت کرده بود.

 

همین رئیس بود که فاش کرد که در جریان تحریم ملی توسط شاهینی‌‌ها که از سفر به شوروی خودداری کردند (1343) دهداری به طور خصوصی به خانه او نیز رفته و رنجبر را نیز تشویق به اعتصاب و عدم همراهی تیم ملی کرده بود. آن روزها با خود می‌‌گفتم خدایا همین ستاره‌‌ای که خود در جوانی نوعی بازیکن‌‌سالار به شمار می‌‌رفت و تیم ملی‌‌اش را تحریم می‌‌کرد، چرا در مربیگری انتظار داشت هیچ بازیکنی در تیمش تبدیل به سالار نشود و حق  تحریم تیم ملی را ندارد؟ مگر پیرانه‌‌سری با آدم چه می‌‌کند که این همه تغییر موضع می‌‌دهد.

 

بار آخر، بعد از مرگش بود که برای مصاحبه به نزد همسر پرویزخان رفتم. مبل‌‌های تازه‌‌ای برای خانه خریده بودند و خانم دهداری گلگی می‌‌کرد که در محله‌‌مان سگ زیاد شده است و او شب‌‌ها از آنها می‌‌ترسد. من برگشتم مجله و تیتر زدم «سگ زیاد شده است بانو» و البته غرضم چیز دیگری بود! سر این چیزها بود که حالا هر چه تشویقم کردند که برای دیدن پرویزخان بروم، تنها کاری کردم این بود که لب ورچیدم. باید ورمی‌‌چیدم. باید ورچینم.

 

او در طول زندگی‌‌اش چندین بار رسما مُرد اما دو بار به معنای واقعی درگذشت. اولین بار روزگاری بود که دو «کلیه» او رسما متلاشی شده و پرویزخان روی تخت بیمارستان رویال هاسپیتال لندن، دراز به دراز افتاده بود که ناگهان خبر مرگش در ایران پخش شد. خودش روی تخت بیمارستان انگلیس دراز کشیده بود اما خبرش همچون مِه خاکستری مدیترانه، در پلک‌‌زدنی کشور را درمی‌‌نوردید.

در آن شرایط تنها برادر بود که به داد برادر رسید. «دیدارخان» کلیه‌‌اش را روی سینی گذاشت که تقدیم برادر کند و او به زندگی برگردد. زمستان 53 بود. لابد عمرش به دنیا بود. لابد قرار بود انقلاب ایران را ببیند و هدایت فقیرترین تیم ملی تاریخ را به‌عهده بگیرد.

 

قرار بود مبل تازه برای بانو بخرد‌ و خیلی قرارهای دیگر در انتظارش بود. اما او همچنان روی تخت بیمارستان خوابیده بود و دسته‌‌دسته «دسته‌‌گل»ها و نامه‌‌های فدایت شوم هموطنانش را که پرستارها از زیر در اتاقش به داخل می‌‌انداختند، می‌‌خواند. مردمی سوته‌‌دل که در خوزستان و تهران دل‌ناگران او بودند. حتی ایرانی‌‌های مقیم لندن که گروه‌‌گروه به دیدنش می‌‌رفتند و او معذّب می‌‌شد از اینکه آنها را به زحمت انداخته است.

 

دو روز بعد از عملش بود که آن واقعه غریب به وقوع پوست. یک روز درِ اتاق‌‌اش در بیمارستان رویال باز شد و زنی میانسال به داخل آمد. زنی پریشان‌‌حال که به دیدن همسر دهداری آمده بود اما با دیدن لبخند پرویزخان روی تخت،‌ از حال رفت. زنی مغموم در برابر تخت پرویزخان، دوزانو بر زمین افتاده بود و های‌‌های می‌‌گریست.

 

پرویزخان و همسرش هر چه در چشم‌‌های او دقت کردند، نشناختند. این دیگر کیست که خود را می‌کشد و مویه می‌‌کند؟ بانوی ناشناس، چرا دارد خودش را فنا می‌‌دهد؟ زن گریان،‌ دوزانو در برابر تخت دهداری روی موزاییک‌‌ها نشست و زار زد. حتی امان نمی‌‌داد که اسمش را بپرسند. انگار کودکی، مادرش را بعد از سال‌‌ها گمگشتگی یافته است.

 

پرویزخان حیران مانده بود که این ره‌‌گم‌‌کرده مگر کیست که چنین خودویرانگری می‌‌کند و به صورتش خراش می‌‌زند؟ چون هیچ وقت او را از نزدیک ندیده بودند. همسر پرویزخان که کنار تخت شوی‌‌اش مضطرب ایستاده بود، در بهت مطلق بود. این زن کیست که چنین زار و نزار می‌‌گرید؟ آخرش دهداری به بانویش اشاره کرد که «برو دستش را بگیر و از روی زمین بلند کن. لیوان آبی دستش بده تا قرار بگیرد. آنگاه از او بپرس کیست و از کجا آمده است؟»

 

همسر دهداری به زن متضرع نزدیک شد  و دو  دستش را گرفت و بلندش کرد. آنگاه به آرامی اسمش را پرسید اما زن هنوز می‌‌گریست و راه گلویش بسته بود‌‌. ساعتی طول کشید تا زن مهمان آرام شد. آبی به سر و صورت زد و دو دستش را به نشانه شکر به آسمان برد. آنگاه با دستانی لرزان، ته و توی کیفش را گشت و نامه‌‌ای درآورد. مکتوبی که باید به دست پرویزخان می‌‌رسید.
دهداری نامه را گرفت و گل از گلش شکفت. خط رفیق جان‌‌جانی‌‌اش را شناخت. از بانوی تازه از راه رسیده پرسید «شما چه نسبتی با ایشان دارید؟»

زن با چشم‌‌های تر گفت، هیچ. پرویزخان گفت «پس این را چه شکلی به شما رساند که به دستم برسانید‌؟»

زن گفت «داستانش زیاد است. من دیروز از تهران به لندن آمدم. یک آقای غمگینی در فرودگاه خواهش کرد که نامه‌‌اش را به دست‌‌تان برسانم. کار خدا را ببینید که من وقتی توی طیاره نشستم، روزنامه‌‌ها را گرفتم دستم که وقتم را تلف کنم اما با دیدن خبری از حال رفتم. عکس شما بود. خبر شما بود. اسم شما بود. خبر مرگ شما را چاپ کرده بودند. نوشته بودند که مربی شهیر فوتبال ایران ‌ حین شیمی‌‌درمانی درگذشت.

دیگر حالم را نفهمیدم. تا خود لندن آبغوره گریستم و به خود می‌‌گفتم نامه امانتی را چگونه به دست‌‌تان برسانم؟  بین راه تصمیم گرفتم نامه را پاره کنم. به خود می‌‌گفتم چگونه دلت می‌‌آید که نامه مردی را به دست زن سوگواری برسانی که هنوز غم فقدان شوهرش تازه است. اما نمی‌‌دانم چرا دلم به مرگش رضا نمی‌‌داد.

 

آخرش تصمیم گرفتم بیایم بیمارستان و حداقل تسلیتی به همسر سوگوارتان بدهم و بروم. مطمئن بودم که مرده‌‌اید. روزنامه‌‌های بی‌‌رحم تهران چنان درباره مرگ‌‌تان داستان‌سرایی کرده بودند که حتم داشتم از دست رفته‌‌اید. داخل هواپیما خبر را می‌خواندم و می‌‌گریستم. برای همین هم بود که وقتی وارد اتاق‌‌تان شدم، انتظار نداشتم میّت زنده شود و سر و مر و گنده، روی تخت‌‌اش بنشیند. در فکر عرض تسلیت به همسرتان بودم. در اندیشه یک تسلی‌‌خاطر سنگین و رنگین. در تکاپوی یک همدردی کوچک با زنی که قهرمانش را در غربت از دست داده بود اما با دیدن خودتان که زنده‌‌زنده به من لبخند می‌‌زدید، شوکه شدم. دیگر توان پاهایم از دستم رفت.»

 

داستان مرگ دهداری فقط در ذهن بانوی هموطن‌‌اش نبود. در خوزستان نیز مردمی طاقت از کف داده و برایش فاتحه می‌‌خواندند. حتی در بازی‌‌های خانگی یک دقیقه سکوت برای شادی روحش اعلام می‌‌کردند. انتشار شایعه مرگ او اما در یک روز بهاری به اتمام رسید و کیهان‌‌ورزشی در شماره شنبه بیستم اردیبهشت 1354 از «بازگشت مرد جاودان فوتبال به ایران» خبر داد. 

 

پرویزخان با کلیه برادرش به تهران برگشت. این بار سر و مر و گنده و خندان. همه به استقبالش رفتند و در مهرآباد جای سوزن انداختن نبود. حتی خبرنگارانی که با او قهر بودند، از شنیدن خبر سلامتی‌‌اش مسرور شدند. خبرنگارانی که دو سال بود با پرویزخان قهر بودند.

 

آن روزها که در جّر و بحث‌‌های آتشین درباره دلایل انحلال شاهین، منزجرانه از او جدا شده و راه خود را رفته بودند. اما به محض انتشار خبر بیماری پرویزخان، دویده بودند سمت بیمارستان شرکت ‌‌نفت تهران که از دهداری حلالیت بطلبند. آن روزها حال پرویزخان وخیم بود و پزشکان معالج‌‌اش در بیمارستان شرکت‌‌نفت، ممنوع‌‌الملاقاتش کرده بودند.

حالش تعریفی نداشت و باید سریع می‌پرید لندن و تحت عمل پیوند کلیه قرار می‌‌گرفت. چند خبرنگار ورزشی سمج، دهداری را در حالتی زار و نزار و در حالی که چشم‌‌هایش کاملا بسته بود و درد غریبی را تحمل می‌‌کرد روی تخت بیمارستان شرکت نفت پیدا کرده و حلالیت طلبیدند.

آنها هرگز فکر نمی‌‌کردند که این مرد کینه‌‌ای هرگز آنها را خواهد بخشید‌ اما پرویزخان یک لحظه چشمانش را گشود و به محض دیدن گل روی آنها، لبخند محسوس و ملایمی روی لبانش نشست. خبرنگارانی که با چهره بغض‌‌کرده، خم شده بودند تا صورت دهداری را جانانه ببوسند و پرویزخان نیز صورت‌‌شان را بوسیده بود.

 

چند روز بعد از این دیده‌‌بوسی و حلالیت‌‌طلبی بود که پرویزخان به سمت لندن پرید. چند وقتی از سفر پرویز دهداری به لندن می‌‌گذشت که یک روز، باقر زرافشان عکاس کیهان ورزشی زارزار سکوت تحریریه را شکست.

این مرد با آن هیبت و آن سبیل‌‌های دسته‌‌دوچرخه‌‌ای، عین یک کودک بی‌‌مادر می‌‌گریست. بچه‌‌ها پرسیدند چه شده؟ گفت «پرویزخان پرویزخان. مرگ، او را در غربت ربوده است». تازه آنگاه بود که سردبیر نشریه آقای گیلانپور دوید سمت منابع معتبرش که زنگ بزند و مطمئن شود از حتمیت خبر جانگداز. او از هر کس پرسید گفتند؛ فاتحه.

پس به این صرافت افتاد که مستقیم زنگ بزند بیمارستان لندن و جزئیات خبر مرگ دهداری را بگیرد. در سکوت مطلق تحریریه بود که ناگهان صدای تلفن، توی تحریریه پیچید و گل از گل بچه‌‌ها شکفت. این صدای خود پرویزخان بود. بچه‌‌های تحریریه نوبت ایستادند که تک به تک با قهرمان غربت‌‌نشین سخن گفته و از سلامتی‌‌اش خاطرجمع شوند. خبر مرگ چنان قاطع بود که کسی صدای واقعی خود او را باور نمی‌‌کرد.

 

 

حالا پرویزخان از بستر لندن برخاسته و به تهران برگشته بود و مردم به استقبالش شتافته بودند. گوسفند پشت گوسفند در مهرآباد به زمین زده می‌‌شد و دهداری در قبال هر بوسه مستقبلین، فقط می‌‌گفت «شرمنده‌‌ام کردید».

 

حالا دیگر بازگشت‌‌اش به زندگی بعد از آن انتشار گسترده خبر مرگ، چنان صفایی در شهر راه انداخته بود که طرفدارانش کوچه محل زندگی‌‌اش را چراغانی کرده و او روی دوش مردمش به خانه برگشته بود. مثل آن روزها که با جام آسیایی به وطن بازمی‌‌گشت و مردم برایش غوغا می‌‌کردند. در تمام این استقبال‌‌ها، شرکت ملی نفت و هواپیمایی ایران برایش سنگ‌‌تمام گذاشته بودند.

 

پرویز از همان شبی که به تهران برگشته بود، دلش عجیب برای آبادان تنگ شده بود و لحظه‌‌ای خاطرات جنوب از نظرش دور نمی‌‌شد. دورانی را مجسم می‌‌کرد که برادرش «دیدارخان» در پست هافبک توپ می‌‌زد و او در کلنی مدارس خوزستان. همان برادر بزرگش که برادری را در حق او تمام کرده و کلیه‌‌اش را از سینه بیرون کشیده و تقدیمش کرده بود که در سینه برادر جا بدهد. این تنها «دیدار» نبود که با پرویز، یک روح در دو بدن بود. آنها شش برادر بودند. شش برادر از یک شط. حالا پرویزخان تازه فهمیده بود چه محبوبیتی در دل مردمش دارد.

  

داستان «کلیه‌‌درد» پرویزخان ابتدا خیلی ملو شروع شد. روزی که در تمرینات تیم ملی و شاهین غیبت کرد، هیچکس باور نمی‌‌کرد که آن سمبل نظم و غیرت و تعهد، از حضور در تمرینات خودداری کند. کیهان ورزشی درباره اولین غیبت پرویزخان نوشت: «دهداری در قبال یک سرماخوردگی شدید، سلامتی خود را برای مدت کوتاهی از دست داد.

او همچنین از ناحیه قفسه سینه و ضرب‌‌خوردگی چند دنده که در بازی‌‌های فوتبال نصیبش شد، به سختی رنج می‌‌برد.» در همین اوقات از سال 1343 بود که دهداری از  طرف دست‌‌اندرکاران فوتبال ایران به عنوان مرد سال فوتبال ایران انتخاب شد.

 

 

کدخبر: ۵۵۵۵۳۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر