ستارهای که در خرابههای یخزده شوش، سگ بغل میکرد
یادداشت ابراهیم افشار در باشگاه مشتزنی با موضوع: حیفشدگان
روزنامه هفت صبح| یک: چه کسی گمان میکرد خوشگلترین و بیبیفیسترین ستاره تاریخ فوتبال ایران چنان آلوده موادمخدر شود که به عنوان کارتنخواب کف خیابان، در زمستانهای سیاهِ کوچههای شوش، سگهای ولگرد را در آغوش بگیرد؟ آقای دهداری خیالت راحت باشد که سوگلی چمنهای یشمی تو، در نوربارانی غیرمترقبه، از آنهمه درد خلاص شد و به زندگی دوباره برگشت. خیالت راحت باشد پرویزخان.
زندگی پسر موطلایی گارد اما بسیار تراژیک شد. ابتدا آلودگی به کوکائین و سپس ویرانشدگی با مرفین، او را به کارتنخوابی در یکی از خرابههای میدان شوش تبدیل کرد. کجایی آقای دهداری آخر و عاقبت شاگردت را ببینی؟ ببینی که داودت در اوج کارتنخوابی، از آلودگی برید و پاک شد و برای ادامه هستی به شمال سرسبز رفت. آنجا در مازندران بود که یاد همایون سرطلایی افتاد که داود را اولین بار به آلن راجرز معرفی کرد.
در یکی از رستورانهای تهران قرار گذاشتند و آنجا آقای عبده برگهای مقابلش گذاشت تا با امضای آن، بازیکن پرسپولیس شود. حالا داود چگونه باید به پرویزخان خبر دهد که از گارد زیبا بریده و به تیم سرخپوشان پایتخت پیوسته است؟ همایون کوه را از روی دوش او برداشت و گفت «این کار سخت و سنگین را به من وابگذار.» داود چه میدانست که پیوستن به پرطرفدارترین تیم ایران، برای او به مثابه غلتیدن در ابتدای درّهای بزرگ است. بعدها به این فکر کرد که لابد اگر در گارد زیرنظر پرویزخان مانده بود آن زندگی شرربار بعدی را به چشم نمیدید.
ای سگان خیابانی این خوشگلترین پسر تاریخ فوتبال این مملکت که شما را از ناچاری در یخبندانها بغل کرد چه میدانست سراشیبیها از کجا آغاز میشوند. همان شب که قرارداد پرسپولیس را امضا کرد دهداری خودش را به سرعت رساند خانه داود و فقط یک چیز به او گفت «داود الان زود است به پرسپولیس بروی. ممکن است وسط بازیکنان بزرگ سرخپوش، دیده نشوی.» اما کار از کار گذشته بود.
پسرکی که توسط محمود بیاتی به تیم ملی دعوت شده و جلوی تیم رومانی بازی کرده بود به نیمکت پرسپولیس زنجیر شد و بعد از دوسال و نیم توپ زدن در تیم سرخها که به گارد محبوبش برگشت دیگر کُرک و پَرش ریخته بود. آلودگی اما از نیمکتنشینی در پرسپولیس آغاز شد و نه تنها فوتبال او بلکه جوانیاش را در آستانه انهدام قرار داد. اضمحلالی که با نخستین پکها آغاز شد. وقتی هواداران پرسولیس، او را بعد از اتمام بازیها سوار ماشینهای خود کرده و به بزمهای اشرافی میبردند او چه میدانست که این آغاز فرورفتن در دامچالههاست.
در همین مهمانیهای اعیانی بود که با «کوک» آشنا شد. حالا همچون کبک سر در برف کرده بود و همه میدانستند که رخ زرد او از چیست. اما تنها روح بزرگ پرویزخان بود که به دادش میرسید و با وجود آنکه هرگز حاضر نبود بازیکن بیتمرین و بیانضباط را در ترکیب فیکس قرار دهد برای سوگلیاش ارفاقی قائل میشد تا انگیزهای دوباره پیدا کند. بچههای گارد اعتراض میکردند اما دهداری با پردهپوشی تمام میگفت «او باید بازی کند تا بیشتر از این در قعر فرو نرود.»
حالا دیگر همسر ستاره هم شبی او را ترک کرده و سر از فرانسه درآورده بود. همسر دومش نیز وقتی اعتیادش را فهمید با او نماند. هنگام کارتنخوابی در یکی از خرابههای شوش روزی با لباسهای پارهپوره و صورتی مچاله، دل به دریا زد و خود را به نمایشگاه سورتمه پروین در میدان هفتتیر رساند اما او را نشناختند و با تیپا بیرونش کردند. ای خداوند ارحمالراحمین آن نوری که در اوج ظلمت به سمت دل داود تابید از کدام کعبه آمده بود.
داودی که حالا چنان مچاله شده بود وزنش به سی کیلو هم نمیرسید و دیگر باید اندکاندک به جمع مستان میپیوست و از دست میرفت و شهرداری میآمد جنازهاش را برمیداشت. اما آن نور ناگهانی که جلوی چشم داود مشعشع شد فقط به او گفت «این چه حال و روزی است پسر؟» داود با نور سخن گفت و زار زد: «آه، من دیگر به پایان خط انهدام خویش رسیدهام.»
اکنون اما بیست سال بیشتر است که داود از عدم برگشته و پاک شده است. پاکِ پاک. پاکباختهای به تمام معنی. کمکم داشت ترگل ورگل میشد و به آن مرد سوختهدلی که کف خیابان میافتاد و مردم به گمان اینکه مرده است به سمتش سکهای به عنوان کفاره میانداختند شباهتی نداشت. خدا روح پرویزخان دهداری را نورباران کند که تنها کسی که در اوج بیماری خودش به فکر رستگاری شاگرد موطلاییاش افتاد او بود.
وقتی در بستر مرگ افتاده بود به مهدی مناجاتی سپرد که «هوای داود را داشته باش» و چنان شد که سرهنگ، او را در بیغولهها پیدا کرد و در خانهاش پناه داد. اما داود یک روز از او هم گریخت. در اوج سیاهیها و تلخیها اما به کمک کلاسهای ترکاعتیاد از آلودگی وحشتناکش نجات پیدا کرد و با همسر سومش که ارومیهای بود ازدواج کرد و باهم در مازندران زیبا ساکن شدند.
دو: چه کسی باور میکرد سرگذشت دهشتناک برای یَل 25ساله کشتی ایران که قرار بود «کارلین» ما باشد به اسارتگاهی ختم شود که چاره را در شتافتن خود به سوی عزرائیل ببیند و با قورت دادن چندین قرص برنج در زندان دیزلآباد کرمانشاه، ختم خود را اعلام کند. مگر از ظهور و درخشش او تا ماجرای قتل اتفاقیاش و محکوم شدن به زندان و خودکشی کردنش، چقدر زمان برد؟
شاید آنهایی که روی اسامی آدمها و نقش آن در زندگی، نظریه صادر میکنند اینجا از ساختن این جناس که «قربانی» قربانی شد، لذت میبردند اما او قربانی غریبی بود. قربانی شهرت، قربانی یک لحظه تصمیم غلط. قربانی خود. قربانی جامعه. شاید میتوانست تا شب اعدامش در محبس، طاقت بیاورد اما از روزی که برادرش از زندان آزاد شد و او تنها ماند و احساس کرد که جامعه کشتی او را کاملا فراموش کرد به خود گفت که مگر انتحار و اعدام چه توفیری باهم دارند؟
پایان هر جفتشان، زبانی است که از حلق بیرون آمده و غسالی است که دارد بدن عضلاتیاش را میشوید. چنین مشتاقانه و از روی ناامیدی مطلق به استقبال مرگ شتافتن، باعث شد که نتواند تا شب اعدام صبر کند. کاسه صبر پسری که از سال 2007 تا 2011 برای کشتی فرنگی ایران درخشیده و انواع گردن آویزها را هدیه آورده بود دیگر در محبس تمام شده بود. اگر دوپینگ، اولین تیشه را به ریشه او زد، آن دعوای نابهنگام کنار چشمه تیر خلاص را به بدن او زد. بابک و برادرش در بازگشت از شکار در حومه کرمانشاه و هنگام شنا در یکی از آببندهای محلی، با خانوادهای درگیر شدند و بابک با شلیک تفنگ شکاریاش پسری 25 ساله را از پا درآورد و خود، همراه او مُرد.
تازه وقتی که با جنازه حریف مواجه شد ندامتی غریب در سینهاش لبالب شد. آن روز مثلا برای ترساندن حریفی که با برادرش محمد درگیر شده بود دست به اسلحه شکاری برد اما شلیکش به سنگ خورد و کمانه کرد و رفت توی قلب جوان ناکامی که او هم مادر داشت. بابک قربانی که نامش را بعد از طلای بازیهای آسیایی گوانگژو سر زبانها انداخته بود مدالهای خوشرنگ دیگری هم به گردن انداخت اما وقتی خبر قتل او در رسانهها جنجال به پا کرد بسیاری از گوششکستهها برایش اشک ریختند.
برای پسرکی که به جای اعزام به المپیک، سر از محبس درآورده بود. کدام شما شبهای جوانیتان را در انتظار اعدام صبح کردهاید که بدانید او در بند چه حالی داشت. تراژدی آنقدر عمیق و غیرقابل پیشبینی بود که جامعه کشتی آستین بالا زد تا از خانواده مقتول رضایت بگیرد. برخی از آنها تا کرمانشاه هم رفتند. عبدالله موحد ستاره و شاعر موسفید کشتی ایران به دیدار خانواده داغدار رفتند.
اما هنوز خون مقتول داغ بود و آنها توان دست شستن از طناب دار را نداشتند. بابک دو سال پشت میلههای زندان ماند. همان عقاب بیستون که تا پیش از آن، رویاهایش فقط در طلای المپیک خلاصه میشد. روزی که «خبر خودکشی قهرمان کشتی بر اثر مسمومیت دارویی» تیتر صفحات حوادث روزنامهها شد حالا مادران بیستون نمیدانستند که استروئیدها را نفرین کنند که باعث دوپینگ او شد یا قرص برنج را که باعث خودکشیاش؟ جامعه کشتی را به خاطر رهاکردگی او شماتت کنند و یا عصبیت خفته در سینه جوانان روزگار را و یا غسال پیر را که او را داشت کفنپیچ میکرد.
سه: کشتیگیر سیاهبخت و سیهروزی که روزگاری علیرضا حیدری در وصفش میگفت پنج شش طلا برای ایران خواهد آورد بعد از دو دعوای جانانه در اردو و لیگ و گذراندن یک حبس و آبکش شدن بدنش در یک حمله مسلحانه با کلاشینکف، در حالی که 9 گلوله از 32 گلوله به بدنش اصابت کرده و او را تا دم مرگ برده بود بیهیچ مدال جهانی در خاک خفت. فریدون قنبری معروف به گلادیاتور، متولد 1359 شهرستان صحنه، در حالی که مدال طلای جوانان جهان (1997هلسینکی) و قهرمانی آسیا (2004 تهران) را بر سینه داشت بعد از آن گلولهباران، چنان بدنش ضعیف شد که زیاد نتوانست به زندگی ادامه دهد و در اوج چلچلی در گورستان باغ فردوس کرمانشاه مدفون شد.
در حالی که کارشناسان کشتی او را یک استعداد ناب در کشتی ایران معرفی میکردند و ستارههای جهان از قبیل خوئل رومرو، ریواز میندورا شویلی، مون آن جائه و بیچناشویلی را در خاک پیچانده بود چنان آسان و سهل از دست رفت که انگاری هرگز صاحب آن جگر و شجاعت نبوده است. یک 84کیلویی بیپروا که در جامجهانی کشتی تهران با تیم ایران قهرمان رقابتها شد.
اما در صحنه گلولهبارانش، اولین تیر که ناغافل به فکش خورد، فکر کرد بیرون ماشین ترقه انداختهاند. خواست از ماشین پیاده شود اما پایش قادر به حرکت نبود. در پلک بههم زدنی، باران گلوله به سویش شلیک شد و 9 تیر، بدن او را آبکش کرد و 23 تیر بقیه، ماشینش را. تا بیمارستان کمی به هوش بود. اما خون بالا میآورد. مردن مگر چگونه است که او چنین سرخ، جنازه خویش را زیر صدای مداوم آژیر، حمل میکرد؟ احساس میکرد مرده است و با خود گفت «مادر دارم میآیم پیشت» اما ناگهان معجزه خدا را دید.
یکی از گلولهها به فکش خورده بود، چهارتا به دستش، یکی به کتف، یکی زیر بازو، و دو تا هم به پهلو اصابت کرده بود. او بیش از یک ماه در بیمارستان خوابید. فکش کج و کوله شده بود و نمیتوانست دو دستش را حرکت دهد. همسرش که دبیر آموزش پرورش بود پایش ماند و کمکش کرد تا روی پا بایستد. حالا زنده بود و به شکرانه سلامتی و جستن از آن حمله خونین، به نماز رو آورده بود و شب و روز به این فکر میکرد که «حتما به یک دلیلی زنده ماندهام. چرا نباید شاکر باشم؟» اما چندی بعد وقتی پسر صحنه را مردهشوی پیر میشست قطره اشکی هم بر چشم او سریده بود.