کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۳۸۴۶
تاریخ خبر:

۱۰۰ قصه دیگر از لابه لای تاریخ| ‌از بابا باغی تا مونیخ

 100 قصه دیگر از لابه لای تاریخ| ‌از بابا باغی تا مونیخ

سرنوشت هفت خواهر و برادر خانواده ‌فرخزاد

روزنامه هفت صبح| شماره قبل از سرنوشت فروغ نوشتیم. امروز از هفت خواهر و برادر خانواده  فرخزاد هیچ‌کدام زنده نیستند. فروغ قبل از همه در سال 1345 فوت کرد. مهران فرخزاد(کوچکترین فرزند) ‌ در چهل سالگی در دهه شصت، چشم بر جهان فروبست.

 

فریدون فرخزاد(بچه چهارم) در سال 71 در برلین به قتل رسید، ‌برادر بزرگ خانواده یعنی امیرمسعود فرخزاد که پزشک موفقی بود چند سال بعد  سکته و فوت کرد، می‌گویند از غم مرگ فریدون و مهران‌. ‌‌گلور‌یا (بچه پنجم)که مزون‌دار سرشناسی بود دچار سرطان شد و  اوایل دهه 90 درگذشت،‌ پوران فرخزاد خواهر فروغ و فرزند اول سرهنگ فرخزاد،‌ در سال 1395 این دنیا را ترک کرد و بالاخره مهرداد فرخزاد که ‌ در سال 1397 بر اثر سرطان درگذشت.

 

(بین فرزند ارشد یعنی پوران و فرزند آخر یعنی مهران 17 سال اختلاف سن وجود داشت) پسر فروغ یعنی کامیار شاپور هم در سال 97 فوت کرد. از این خانواده فرزندان پوران فعال هستند به‌خصوص افسانه  بهمن که امسال بر سر مزار فروغ سخنرانی کرد. اما عجیب‌ترین عضو خانواده فرخزادها در واقع هیچ نسبت خونی با این خانواده ندارد.

 

وقتی فروغ در سال 1341 در حال ساخت فیلم کوتاه خانه سیاه است در مجتمع نگهداری بیمارهای مبتلا به جذام در تبریز بود، ‌یک پسر پنج ‌‌‌ساله را برای سرپرستی انتخاب می‌کند و به تهران می‌آورد تا بزرگ کند.  حسین فرزند یک زوج مبتلا به جذام بود که در جذامخانه مشهد با هم ازدواج کرده بودند و بعد به تبریز منتقل شده بودند.

 

پدرش کرمانشاهی و مادرش اهل الموت قزوین. در آن سال‌ها پسر واقعی فروغ یعنی کامیار در تکفل و حضانت پدرش قرار داشت و حسین به عنوان عضوی از خانواده فرخزادها به رسمیت شناخته شد. فروغ عموما حسین را در منزل پدری خود می‌گذاشت و سرهنگ فرخزاد و خانم وزیری تبار بخش مهم سرپرستی و تربیت حسین را برعهده داشتند.

 

در خانه‌ای که دو برادر فروغ یعنی مهرداد و مهران همچنان ساکن بودند و البته پوران. حسین این‌گونه در آن خانواده بزرگ شد و حتی بعد از مرگ فروغ نیز این روال ادامه پیدا کرد. او در سال 1354 از طرف خانواده فرخزاد به انگلیس فرستاده می‌شود تا تحصیل کند و آنجا با برادر ناتنی‌اش یعنی کامیار هم مدتی همخانه می‌شود و بعد در سال 56 به مونیخ می‌رود و تا به امروز آنجا زندگی می‌کند.

 

به عنوان مترجم و آهنگساز. یک صفحه اینستاگرامی دارد با هفت هزار فالوئر. پسر آسایشگاه جذامیان در دست سرنوشت حالا یک آهنگساز و مترجم مقیم مونیخ است. اما روایت تکان‌دهنده‌ای به نقل از حسین منصوری وجود دارد که به واقعه خودکشی فروغ در سال 1343 ختم می‌شود. منصوری گفته: من در کنار فروغ همیشه نگران بودم. نحوه زندگی او، وقتی شعر می‌گفت من می‌ترسیدم.

 

اصلا نمی‌دانستم شعر چی هست. فروغ با خودش صحبت می‌کرد‌ هیجان‌زده می‌شد و گریه می‌کرد. من می‌ترسیدم و فکر می‌کردم فروغ بیماری دارد. همیشه فکر می‌کردم فروغ در خطر است. خب این احساس‌ها را در کنار مادرش نداشتم.

 

فروغ هم این را دید که من آنجا راحت‌ترم. مامانش هم تنها بود. من می‌چسبیدم به خانم جان و خانم جان هم خواست پیشش بمانم‌... یکی دو بار شعر سرودن فروغ در آن منزل مزین‌الدوله را شاهد بودم که بار اول جا خوردم و ترسیدم و هر جا رفت دنبالش رفتم. رفت در بالکن خیلی ترسیدم. فکر کردم الان خودش را پرت می‌کند. رفتم جلویش وایسادم که گفت چه می‌خواهی حسین؟ برو کنار!

 

یک‌بار هم در زمستان ۴۳ ناراحت روحی شدید داشت. خانم مستخدمه‌ای هم داشت به نام زهرا خانم که به او کمک می‌کرد. فروغ او را فرستاد مرخصی. من را آورد خانه. همان خانه دروس. چند روزی حالش وحشتناک بود.

 

من هم مثل بید می‌لرزیدم و فروغ در آن روزهای بحرانی دی ماه ۴۳ بود که شعر بلند «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را در چند روز در یک حالت روحی خیلی خیلی بحرانی نوشت و آخرش هم که گویا قرص خورد و زهرا خانم آمد و متوجه شد فروغ قرص خورده و تلفن زد گلستان آمد و فروغ را انداخت در ماشین و برد بیمارستان.

 

و روایتش از روز مرگ فروغ:‌ یک روز بی‌رنگ‌یک روزی که اصلاً نمی‌خواستید از خواب بیدار شوید بود. ظهر آن روز فروغ برای ناهار پیش ما آمد. خیلی هم گرفته بود. هر وقت می‌آمد خیلی خندان و بشاش بود و من عاشق این بودم که فروغ بیاید و شروع کند صحبت کردن. آن روز ولی خیلی گرفته بود. ساعت نزدیکی‌های دو بود گفت برو برایم سیگار بگیر.

 

رفتم سیگار خریدم و او هم بقیه پول، پنج قران‌ را داد به من. رفتم مدرسه و برگشتم امید داشتم جیپ هنوز جلوی منزل باشد که نبود و معلوم بود که رفته. هیچی! شب هم خانم جان گفت حسین بیا امشب زود شام بخوریم‌ می‌خواهم امشب زود بخوابم. من هم خوشحال بودم که زود بخوابیم چون واقعا روز کسل‌کننده‌ای بود. شام خوردیم.

 

خانم جان داشت در آشپزخانه ظرف‌ها را می‌شست. من هم علاقه داشتم قایم شوم و خانم جان دنبالم بگردد. رفتم پشت یک صندلی که مال سرهنگ فرخزاد بود. قایم شدم. آمد گفت حسین حسین...یهو تلفن زنگ زد. ژولیت سلمانی بود. خیلی هم بدجور به خانم جان گویا گفت. خانم جان شروع کرد به فریاد زدن. دیگر لباس پوشیدیم.

 

چند ساعت طول کشید تا تاکسی بگیریم و به بیمارستان تجریش برسیم. ساعت ده، دوازده شب بود. نگذاشتند برویم تو. خانم جان گفت فقط بگویید بچه‌ام زنده است یا مرده؟ یک آقایی آنجا بود گفت‌حالا شما فرض کنید که مرده. خانم جان افتاد روی زمین. برایمان تاکسی گرفتند برگشتیم منزل و وقتی برگشتیم منزل همه بودند گلستان بود‌ طاهباز بود‌سرهنگ فرخزاد بود.

 

همه آمده بودند و چهل روز تمام خانه‌ ما از آدم پر و خالی می‌شد و یک سوگواری‌ای که امیدوارم شما هیچ وقت نبینید. روز خاکسپاری فروغ خواهر بزرگ فروغ گفت این بچه اصلا عاطفه ندارد نبریمش و من ماندم تنها با بابوشکا‌ سگ خانه و از ترس چسبیده بودم به سگ و جم نمی‌خوردم.

 

کدخبر: ۵۵۳۸۴۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر