کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۳۳۴۷
تاریخ خبر:

همسایه‌ای که وانت داشت!

همسایه‌ای که وانت داشت!

یادداشت حمید رستمی در باشگاه مشتزنی با موضوع: ماشین‌های عصر ما

روزنامه هفت صبح، حمید رستمی|  یک:  ما همه ماشین باز بودیم قبل از آنکه اصلاً ماشین اختراع شود. قبل از اینکه همه شهرها تبدیل شود به آجر و سیمان و آهن و چهار چرخه‌هایی که در یمین و یسار در حرکتند و شهر را به تسخیر خود درآورده‌اند. ما همه ماشین باز بودیم قبل از خلقت، قبل از تاریخ، قبل از همه چیز، آنگاه که کارت‌های ماشین بازی رنگ و رو رفته گوش ساییده را در دست می‌گرفتیم و بُر می‌زدیم و برای ظهر جمعه با پسر دایی‌ها سالم‌ترین تفریح ممکن را همراه با بلندپروازی و رویاپردازی فراهم می‌کردیم

 

ناخودآگاه عاشق فراری ۴۰۰ سرمه‌ای رنگ ایتالیایی می‌شدیم که دوازده سیلندر داشت و با حداکثر سرعت ۲۴۱کیلومتر در ساعت با آن خوشگلی محض دلربایی می‌کرد و به جثه‌اش نمی‌خورد که ۱۸۷۵ کیلوگرم وزن داشته باشد و ۱۰۶ لیتر بنزین در مخزنش جا بگیرد. ما همزمان می‌توانستیم عاشق ماشین دیگر ایتالیایی یعنی توماس پانترا شویم که با رنگ زرد و مشکی به درد این می‌خورد که عشقت را کنار دستت بنشانی و از حداکثر سرعت ۲۵۴ کیلومتر در ساعتش حسابی کیفور شوی و کل دنیا و مافیها را به هیچ بگیری

 

یا آن رولز‌رویس سیلور شادو انگلستانی که با وزن ۲۲۳۳ کیلوگرم به غولی زیبا می‌مانست یک تایتانیک چهار چرخه که شبیه‌اش را در محله، برادران باقرزاده داشتند و هرگاه از سر پایینی خیابان معلم نمایان می‌شد تمام کودکان محله دست از هر کاری شسته و مات و متحیر با نگاه حسرت‌بار مشایعتش می‌کردند. انگار مالنای آهنی از پیش چشمانشان خرامان خرامان رد می‌شود و آنها آب دهانی قورت داده و در رویای خود پشت فرمان نشسته و ادای رانندگی در می‌آوردند و با کاسه بشقابی در دست و دو پای فرّار کودکانه، چپ و راست کوچه را طی کرده و به صغیر و کبیر بوق می‌زدند و گاز می‌دادند

 

و گاهی با یک دست بشقاب را گرفته و با دست دیگر ادای عوض کردن دنده را در می‌آوردند و بعد از مکثی کوتاه با سرعتی دو برابر، باد پا شده و به مسیر ادامه می‌دادند تا جایی که پایشان به سنگی چیزی گیر کرده و با سر به در و دیواری بخورند و شیر فهم شوند که این رویا، آخرش کابوسی خونین با دست و پایی در رفته است و فقط در خواب‌های نیمه شب پاییزی می‌شود به وصال یار رسید و بقیه عمر باید به دنبالش بدوی و همه عمر دیر برسی!

 

ما همه امیر ارسلان‌هایی بودیم که ندیده عاشق فرخ لقایی شده بودیم که فقط نقشش بر دیوار بود و هر کس می‌توانست با داشتن کارت دو تا از این سه تا ماشینِ سالار، هر بازی که تو فکر می‌کنی را ببرد. هر چند که کنارش کادیلاک دویل قهوه‌ای رنگ دو در آمریکایی‌، بی ام و ۷۲۸ ای ساخت آلمان که سرعت ۲۰۴ کیلومتر در ساعت را می‌توانست داشته باشد و یا بیوک اسکای هوک آمریکایی که پر از حشمت و جاه و جلال بود و بعدها در خیلی از فیلم‌های آمریکایی دهه هفتاد و هشتاد دیدیم‌اش می‌توانستند عشقمان باشند ولی سهم‌مان پیکان دولوکس گوجه‌ای رنگ ۴ سیلندر که نهایت سرعتش ۱۶۰کیلومتر در ساعت بود و با وزن ۹۶۰کیلوگرم در بین سبک وزن‌ها دسته‌بندی می‌شد و مخزن بنزینش نهایتاً ۴۵ لیتر بیشتر ظرفیت نداشت که البته این هم از سرمان زیاد بود.

 

دو: «عادل» اما کمی از ما پیشرفته‌تر بود. روزهایی که ما کارت بازی می‌کردیم او در همان 10،12سالگی گاهی سوئیچ نیسان قرمز رنگ پدرش را کش می‌رفت و استارتی می‌زد و حتی شاید چند صد متری هم با آن دور می‌زد و بعد با آب و تاب فراوان برایمان تعریف می‌کرد که رانندگی چه کیفی دارد! همیشه خدا، کنار دست پدرش می‌نشست تا در یک جاده خلوت هم که شده فرمان را بدهد دستش و عادل با دنده یک، دقایقی ماشین را راه ببرد و بزرگترین آرزویش را زود بزرگ شدن و تصدیق گرفتن و خیز برداشتن برای اخذ پایه یک و راننده کامیون شدن جست‌وجو کند

 

اما روزگار با او کج افتاد و بیماری و یک عمل جراحی مغزی سخت در همان دوران نوجوانی باعث شد که برای همیشه حسرت پشت رل نشستن بر دلش بماند. حالا در میانسالی کنار دست دخترش بنشیند و در رانندگی‌اش کودکی باز رفته و پدری که یک عمر با همان پشت فرمان نشستن نان‌آورشان بود را به یاد آورد و قصه‌هایی که برای همسن و سالانش -راست و دروغ- تعریف می‌کرد و برایشان کلاس می‌آمد را در ذهن مرور کند.

 

سه: «حاتم» مجنون بی‌آزاری بود که سالیان سال آواره کوچه و خیابان شده بود و عاشق دو چیز در دنیا بود: یکی لندروور شیری رنگ و دیگری نسخه‌های قدیمی کتاب آسمانی! هر بار که می‌دیدی‌اش اطلاعات جدیدی از لندروورهای دور و اطراف را برایت رو می‌کرد و دست‌به‌دست شدنشان را با جزئیات تمام تعقیب و به رهگذران گزارش می‌داد.

 

هر بار که از خیابان لندرووری عبور می‌کرد چنان با حسرت و اشتیاق به تماشایش می‌نشست که دلت می‌خواست بروی صاحب کارخانه لندروورسازی را پیدا کنی و بگویی چند دستگاه لندروور اختصاصی برایش به خط تولید برساند تا حسابی کنارش بایستد و غرق در لذت شود. لمسش کند. درش را باز کرده و با احتیاط داخلش بنشیند و از پشت شیشه‌های آن به کوه و دشتی که هماره در آغوشش سفیل و سرگردان بوده بنگرد.

 

او مثل ما تنگ چشم نبود که نظر به میوه کند چرا که فقط از تماشاکنان بستان بود و بس و همان یک نظر دیدن برایش دنیایی می‌ارزید. نقل خراب کردن شلوارش وقتی یکی از لندروورسواران پیش پایش ترمز کرده بود و از او خواسته بود تا سوار شود و دوری بزند را چهار سال قبل در همین صفحه نوشته‌ام که سال‌های سال ورد زبان‌ها بود.

 

دو سه سال پیش که حاتم مُرد مجلس محتشمی در شهر برایش گرفتند او بی‌آزارترین فرد شهر بود که همه از کوچک و بزرگ در عزایش غمگین بودند و تمام مقامات شهر دور تا دور مجلس نشسته بودند و مردم شهر برای روح این مجنون دل افگار بی‌آزار طلب آمرزش می‌کردند و در راس آنها تمام لندروورسواران شهر انگار عزیزترین کس‌شان را از دست داده بودند که یک عمر پی گرد و خاک لندروورها دوید و هیچگاه بخت آن نیافت که روی صندلی کنار شوفر بنشیند و از وصلت با عشق لذت ببرد.

 

چهار: سریال «گسل» (علیرضا بذرافشان) داستانی کاملاً جدی را با شخصیت‌هایی دست و پا چلفتی و با ضریب هوشی بسیار پایین روایت می‌کند و شخصیت‌های جذاب و بامزه‌ای دارد که یکی از بهترین‌هایشان «شوکت کامل» با بازی درخشان سامان دارابی‌ست که با نوع خاص گویش و دیالوگ‌های خوب و تکیه‌کلام‌های جذاب در ذهن مخاطب سخت‌پسند ماندگار شده است.

 

شوکت که عشق ماشین پراید «هاش بک» اش است به خاطرش با برادر رضاعی‌اش عرشیا (سام درخشانی) کتک کاری می‌کند و حسابی خونین و مالین می‌شود اما وقتی ماشین ۵۱۸ نارنجی ۴در ۷۸ میلادی را می‌بیند دل و دین از دست داده و نابود می‌شود. عشقی که سال‌ها در کودکی و نوجوانی در سینه داشت حالا آرام آرام به سمتش آمده و جلوی در خانه‌اش پارک می‌کند. او حالا تبدیل به آدمی دیگر شده و حاضر است به خاطر آن رویای نارنجی، هم کتک خوردن از عرشیا را فراموش کند و هم له و لورده شدن‌ هاش‌بک‌اش را!

 

به شرطی که عرشیا سوئیچ نارنجی را بگذارد کف دستش! این یک عشق فرازمینی است که نمونه‌های مشابهش را به کرات در اطراف خود دیده‌ایم! حالا که هر خانواده‌ای دو سه تا ماشین رنگ و وارنگ دارند و سر پیدا نکردن جای پارک سر و کله هم را می‌شکنند و قتل نفس می‌کنند چه کسی می‌تواند تصور کند که ایستادن یک ماشین درب و داغان جلوی در خانه‌ای چه عظمتی به کل آن کوچه می‌داد؟ جلال و جبروتی که همه به آن افتخار می‌کردند نشان به آن نشان که طرف در معرفی خود می‌گفت: «تازه‌! همسایه‌مان هم وانت دارد!»

 

کدخبر: ۵۵۳۳۴۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر