گلهای مصنوعی همیشه خیره نگاه میکنند، چون پژمرده نمیشوند

میخواهیم مثل گل مصنوعی همیشه بایستیم یا مثل گل طبیعی، هرچند کوتاه، اما با عطر...
هفت صبح| در گوشه اتاق، گلدانی ایستاده با شاخههایی بیحرکت. گلهایی با رنگهای دقیق، بدون لک، بدون چین، با لبهایی بسته که هرگز نمیپوسند. گلهای مصنوعی، همیشه نگاه میکنند. بیاحساس، بیاضطراب، بینیاز از آب، از نور، از دستِ نوازشگر. خیرهاند، چون چیزی برای از دست دادن ندارند. چون مرگ، سراغشان نمیآید. اما دقیقتر که نگاه میکنی، چیزی در این زیبایی بیتغییر میلرزد. چیزی از جنس نبودن. از جنس تقلید. گل مصنوعی، شکل دارد، فرم دارد، حتی رنگ دارد. اما جان ندارد.
زمان در آن جاری نیست و شاید به همین دلیل، هیچگاه به دلت نمینشیند. چون پژمرده نمیشود. چون نمیمیرد.زیبایی، تا وقتی زنده است، آسیبپذیر است. زخمپذیر. فاسدشدنی. مثل لبخندی واقعی که در میانه اشک شکل میگیرد. مثل دستی که میلرزد، اما باز هم نوازش میکند. مثل گلی که با نخستین نسیم صبح، عطرش را پخش میکند و با آخرین نور بعدازظهر، سرش را خم میکند. ما، اغلب به دنبال گلهایی هستیم که نپوسند، نریزند، لکه نیندازند، تمیز بمانند.
مثل روابطی که از درون تهیاند، اما ظاهرشان بینقص است. مثل حرفهایی که درستاند، اما بیروح. مثل لبخندهایی که در عکسها میمانند، اما در زندگی نیستند. گل مصنوعی، استعارهایست از همه اینها: چیزهایی که ظاهر دارند، اما معنا نه. در خانههای بینفس، روی میزهای شیشهای، کنار مجلههایی که هیچوقت خوانده نمیشوند، گلهای مصنوعی ایستادهاند و ایستادنشان، بیش از آنکه حضور باشد، یادآور غیبت است. غیبت تازگی. غیبت تغییر.
غیبت لحظهای که بوی خاک، بوی باران یا صدای خشخش برگ را به اتاق میآورد. اما گل طبیعی، درد دارد. مراقبت میخواهد. وابسته است و درست به همین دلیل، حضورش زنده است. چون در آن، امکان پژمردن هست و اگر چیزی بتواند پژمرده شود، یعنی زمانی در آن جریان دارد. یعنی زندگی، ولو اندک، در تار و پودش نفس میکشد. بعضی از ما، در این جهان شتابزده، انتخاب میکنیم که گل مصنوعی باشیم. تمیز، دقیق، منظم، بدون ریسک. همیشه خوشظاهر، اما بیبو.
همیشه مرتب، اما بیاثر. بعضی رابطهها، بعضی لبخندها، بعضی تصمیمها، شبیه همین گلهای مصنوعیاند. زیبا، ولی خالی. اما زندگی، با همه رنجهایش، در همان پَرِ لرزان یک گل طبیعیست. در همان لحظهای که برگی افتاده یا گلی خشک شده، یا چیزی که دوستش داشتیم، از دست رفته. در آن حسِ فقدان، نوعی اصالت هست که در ثبات گل مصنوعی نیست.
گل مصنوعی، پژمرده نمیشود. این، امتیازش است و در عین حال، بزرگترین غیبتش. چون آنچه نمیمیرد، نمیزید و آنچه تغییر نمیکند، حضور ندارد. اما در انتها این انتخاب ماست: میخواهیم مثل گل مصنوعی همیشه بایستیم یا مثل گل طبیعی، هرچند کوتاه، اما با عطر، با لمس، با جان، در دل زمان باشیم. یکی ماندگار است در سکون. دیگری زودگذر است در زیستن.
و شاید، گاهی، بهتر باشد اجازه دهیم پژمرده شویم. چون در پژمردگی، چیزی از معنا هست. چیزی از بودنی که ارزشش را دارد، حتی اگر تمام شود.