دلهرههای پدری| من میخوام کارآگاه بشم. میدونی که؟

پشتم میلرزد. کاش به دخترک بیشتر کمک کرده بودم و الان ته دلم قرص بود. این هم از بدیهای معلمی...
هفت صبح، علی مجتهدزاده| میبینمش و مثل همیشه با کله میآید وسط شکمم و هرچه به این ولد چموش گفتهام: «توی شکم نه!» به خرجش نرفته. راه میدهم میآید توی خانه و مادرش که پشت فرمان مانده را نگاه میکنم و دستی به احترام و از دور برای هم تکان میدهیم و در را میبندم. بهش میگویم خب حالا چکار کنیم؟
میگوید: «مامان گفته به من هوش مصنوعی یاد بدی.» میپرسم چرا؟ و میگوید: «واسه اینکه از اینترنت هر چی میخوام بپرسم و دیگه هی از اون نپرسم که مجبور شه سرچ کنه.» میروم توی این فکر که اصلا درست است بچه به این کوچکی درگیر این چیزها بشود که یادم میآید میشود هوش مصنوعی را شخصی کرد و بهش گفت چیزهای نامربوط به سن و سال را جواب ندهد.
ایمیلش را بلدم و میزنم و برایش حساب کاربری درست میکنم و میرویم تو. میپرسم چه میخواهد و میگوید: «قصههای پلیسی. پروندههای جنایی. من میخوام کارآگاه بشم. میدونی که؟» خاطره دوری دارم از یک شاگردم که دختر پر جنب و جوشی بود و از این کمربندهای رنگی رزمی داشت و میخواست کارآگاه خصوصی بشود و دیگر خبری ازش ندارم. پشتم میلرزد. کاش به دخترک بیشتر کمک کرده بودم و الان ته دلم قرص بود. این هم از بدیهای معلمی. میگویم ما توی ایران کارآگاه خصوصی هم کم داریم چه برسد به اینکه بخواهد خانم باشد. میگوید: «تا من بزرگ بشم ایران هم یه جوری میشه که دخترها رو همهجا راه بدن.» این هم حرفی است.
کار و بار با دیپ سیک را یادش میدهم و میروم سر ولگردی توی خانه چون از وقتی رفته خانه مادرش تنها کامپیوتر همانی است که من باهاش کار میکنم. یکدفعه میگوید: «تو میدونی اصغر قاتل چند تا بچه رو کشته؟» میمیرم و زنده میشوم و بر میگردم که چهره وحشتزدهاش را ببینم که دست بر قضا نهتنها وحشتزده نیست که کلی هم کیف کرده.
یاد آن دوستم میافتم که غشی بود و فیلمهای ترسناک را هم تنهایی توی خانه میدید. میگویم بهتر که برود پروندههای کلاهبرداری را ببیند. بعد چند دقیقه میگوید: «ولی اینجا نوشته خیلیهاشون هیچوقت گیر نیفتادن. مثل جک قصاب.» میگویم آن مال انگلستان است و به ما ربطی ندارد و اینجا همهشان گیر میافتند. میگوید: «چرا؟ مگه قاتلهای ایران خنگن؟» میگویم نه ولی جوری هول میزدهاند که آخر کار یک چیزی از دستشان در میرفته. بعدش هم ما ملت نجیبی هستیم. عادت نداریم ببینیم یک پرونده باز مانده. شده خودمان گردن بگیریم لای آن را میبندیم.
بعد میگوید: «این آقاهه که دادگستری رو فروخته بوده چقدر باحاله. دمپایی گذاشته دم در اتاقها.» این را دیگر نمیدانستم و باید بعد از اینکه رفت خودم بخوانم. میگویم صفحه را نبندد چون خودم کار دارم. میگوید: «نمیدونستی ها!» میگویم چرا ولی باید دوباره بخوانم. میگوید: «اگه راست میگی بگو اسمش چی بوده؟» گیر کردهام. مثل همیشه میگویم میروم دستشویی و جوابش را بعدتر میدهم و با گوشی راه میافتم گوشه خانه. در را میبندم و شیر را باز و گوشی را روشن. اینترنت هم چیز خوبی است.