حسادت به نوزاد جدید
بیشتر کودکان به نوزاد تازه متولد شده حسادت میکنند و مخصوصاٌ فرزندان اول که تمام توجه پدر و مادر تا قبل از داشتن فرزندی دیگر معطوف به آنها بوده و حالا باید این عشق و توجه را با دیگری تقسیم کنند؛ به نشان اعتراض شروع به ناسازگاری، بداخلاقی و یا حتی رفتارهای پرخاشگرانه میکنند و این شرایطی سخت برای مادری که از نوزادی هم مراقبت میکند به وجود میآورد.
حوریه پورعلی، کارشناس ارشد روانشناسی بالینی| خاطرات یک مادر را از این موقعیت و راهکارهایی که به او و فرزندش کمک کرد برایتان مینویسم:
دختر دومم که دنیا اومد خونه غرق شادی بود ولی انگار فرزند اولم غمی داشت او به خواهرش حسادت میکرد. کودک آرام منحالا دایم غر میزد و بهانه میگرفت. میخواست که مثل گذشته او را به پارک ببرم، با او بازی کنم. حتی خیلی رفتارهای بچهگانه را از خودش نشان میداد. پستونک میخورد و میخواست که من غذا را در دهانش بگذارم و... . واقعا شرایط سختی بود خسته شده بودم نگهداری از یک نوزاد به اندازه کافی سخت بود هر چقدر که برای فرزندم حرف میزدم و میگفتم تو بزرگتری و سعی میکردم شرایط را برایش توضیح دهم فایدهای نداشت.
در این فکر بودم که چه کار کنم و دوستم میگفت که او را بیشتر به خانه مادربزرگش ببرم و پیش مادربزرگش باشد ولی اینطور فرزندم کاملا باورش میشد که با تولد خواهرش او را از خودم دور کردم؛من کودکم را درک میکردم و فقط حرف زدن و گفتن جملاتی مثل اینکه تو بزرگ شدی و باید درک کنی، با خواهرت دوست باش و... کمکی به من نمیکرد. با گفتن اینها انگار بیشتر زمینه ناراختی او را فراهم میکردم و بیشتر فکر میکرد که سرزنشش میکنم. به جای اینها از خود او کمک گرفتم و با دخالت دادن او در کارهای مربوط به نوزاد مانند تعویض لباس و پوشک و یا مرتب کردن وسایل نوزاد، انتخاب رنگ لباس وکارهایی از این دست کم کم حس خوبی پیدا کرد و حتی احساس مسئولیت میکرد و هر روز دلبستگی او نسبت به این نوزاد جدید بیشتر میشد. به مرور که متوجه شرایط و چگونگی نگهداری از یک نوزاد شد کمتر بهانه میگرفت و از بداخلاقیهایش هم کم شد وقتی در انجام کارهای مربوط به بچه کمک میکرد او را تشویق میکردم. البته غافل از نیازهای او هم نبودم او هم کودکی بود که توجه و نیازهای خاص خودش را داشت و سعی میکردم فرصتهایی را برای اینکه باز هم با هم باشیم و کتاب بخوانیم و بازی کنیم داشته باشیم.
حالا فرصت کمتری برای کارهای خونه داشتم بیشتر اوقات خانه نظم و تمیزی قبل را نداشت بچهها زمان زیادی از من میگرفتند و من دگیر مثل قبل فرصتی برای این کارهای خانه نداشتم ولی به جای خودخوری و ناراحتی و یا محدود کردن بچه ها، از بودن با کودکانم لذت میبردم و شاهد رشد آنها بودم.
به قول مادربزرگم خونه بچهداری همین است دیگر اینطور خانه بوی زندگی میدهد. حالا سالها گذشته و فرزندانم بزرگتر شدهاند وقتی علاقه و محبت آنها به یکدیگر را میبینم احساس شادی و خوشبختی میکنم.