یادداشت آنالی اکبری / دستهای گناهکارم
دو سال است که با من است. از آن با من بودنهای اجباری، از آن با من بودنهای تحمیلی. فکر میکنی از دیدنش خوشحال شدم، لبخند زدم و اشک شوق حلقه زد توی کاسه چشمهایم؟ هاه. معلوم است که نه. معلوم است که بارها و بارها به سر به نیست کردنش فکر کردم. معلوم است که چند بار آمدم برای همیشه نابودش کنم. چه اهمیتی داشت که دستم به خونش آغشته شود؟ چه اهمیتی داشت که او دیگر نباشد؟ دیگر هرگز نباشد؟ اهمیتی نداشت. اما نشد. کشتمش اما دوباره زنده شد. کندمش. از ریشه. دوباره در آمد. دوباره، عین روز اول سبز شد روی کلهام. راجع به چی حرف میزنم جز آن تار موی سفید کلفت لعنتی که مثل برج میلاد، از هر جای سرم معلوم است. آن تار موی سفید کلفت لعنتی که همه آن میلیونها سیاهی دور و برش را تحتالشعاع قرار میدهد و با آن حالت خودنمایانه نفرتانگیز فریاد میزند مرا ببین، تماشایم کن، پیروز این میدان منم.
یک روز با چشمهای ریز کرده و ابروهای در هم گره خورده و ژستی مصمم، شبیه زنی مجنون که به سیم آخر زده و میخواهد مرتکب جنایتی به یاد ماندنی شود، گرفتمش بین دو انگشت و از ریشه بیرون کشیدمش. فکر کردم دیگر چیزی ازش باقی نمیماند؛ نه حتی یاد و خاطرهای. بعد از جنایت شاد بودم. راضی بودم از آن سیاهی یک دست. راضی بودم از دستهای گناهکارم. ولی عمر خوشیها معمولاً کوتاه است. یک روز دیدم دوباره سر جای قبلی نشسته است. همان قدر سفید، همان قدر کلفت و مغرور و خودنما. چنگ زدم به موها و با فریادی تئاتری گفتم دست از سرم بردار. بر نداشت. همان جا در سکوت نشست و جوری نگاهم کرد که انگار بخواهد بگوید پیری مثل گوژپشتی زخم خورده، در کمین است. پیری مثل سایه تعقیبت میکند و بالاخره یک روز مثل بختک رویت میافتد و لشگر سفیدی، سپاه سیاهی را شکست میدهد.
تار موی سفید، روی سرم ماند اما دلم سوخت برای دستهای گناهکارم. دستهایی که گناهشان بیسرانجام مانده بود.