برای معلمم غلامعلی حداد عادل به مناسبت انتشار مجموعه شعر «هنوز هم» / اختصاصی هفت صبح
یاسر نوروزی / مادرم میگفت: «این بچه از زندگی چی میخواد؟» و من نوکِ قلم را فرو میکردم در دوات و طوری مینوشتم «درد» که سر و تهِ «ر» برود در دل «دال»ها فرو. برای من حروف هدفی نداشتند. تراشیدن نوکهای چوبقلم جذبه داشتند و غرقاب کردن لیقه در دوات. برای خوشرنگی، شکر هم ریختهام در جوهر. به زورِ مادرم چند صفحه پشت هم «دارد» نوشتم و انداختم کنج اتاق. شب اما دیدم که صفحهها شکرک بستهاند و مورچهها جمع شدهاند. آنها حروف را بردند. بردند انبار کردند و زمستان خوردند… اما خلاف مادرم، پدرم یأس نداشت. یک مبارز نستوه بود در مصاف من. سرآخر هم با او همدست شد برای ثبت نامم در رشتهی علومِ انسانیِ دبیرستان «فرهنگ»؛ جایی که غلامعلی حداد عادل، اوایل دهه هفتاد تأسیس کرد برای جذب علاقهمندان این رشته. خودش قرآن درس میداد و به خاطر شهرت و مقبولیتی که داشت، پای بعضی استادان برجسته کشور را باز کرد به آنجا؛ از مرحوم عبدالمحمد آیتی(مترجم قرآن) گرفته تا مرحوم جعفر شهیدی(مفسّر مثنوی). تمام اینها آن زمان زنده بودند و من آنها را از نزدیک دیدهام. ثابت نبودند مثل حالا، در قاب عکسها.
من از غلامعلی حداد عادل خاطرات خوبی دارم. صبحهای شنبه میآمد سر کلاس و حضور و غیاب میکرد. بعد هم خودش چندآیهای میخواند و بنا میکرد به تدریس. یک بار هم با اردوی علمی مدرسه آمد به کویر و چراغ انداخت به شب. در هر حال درسخوانده رشته فیزیک هم بود و دوست داشت صور فلکی را بفهمیم. من یاد نگرفتم. چون آن روزها پسرکی ۱۵ساله بودم که در آسمانِ شب شمایل دیگر میدیدم؛ نه دب اکبر و اصغر و خوشه پروین. شب بود و رفته بودیم به کویر ورامین و من هیچ از آسمانِ مصورِ او یاد ندارم. فقط ناخواسته تصویری به من آموخت که تا سالهای سال به جانم نشسته هنوز. میدانید چراغقوه در شبِ بیماهِ کویر چه کرد؟ مثل خطکشی از نور، ارتفاع گرفت و رسید به تختهسیاه. هیچ استعارهای در کار نیست. شبهای کویر دقیقا همین شکلیست. دکتر حداد چراغقوهای در دست داشت کهانداخت جابهجای آسمان. این نورِ خردِ ضعیف چطور پهن شد در درازیِ شب؟ نمیدانم. فقط امروز آنقدر میدانم که نیازی نیست آسمان را بشکافند و صاعقههای نورافکن بپاشند. خداوند گاهی به نورِ شمع راه برایت باز میکند در شب. مرا همواره همینها نجاتم دادند؛ مثل تختهپاره چوب بر امواج وحشیِ دریا.
دکتر حداد میخوانَد: «و َهَلْ أَتَاکَ حَدِیثُ مُوسَى
إِذْ رَأَى نَارًا فَقَالَ لِأَهْلِهِ امْکُثُوا إِنِّی آنَسْتُ نَارًا لَّعَلِّی آتِیکُم مِّنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَى النَّارِ هُدًى»*
گاهی فکر میکنم بلبشویی که امروز در من هست، مجموع تلاشهای والدینم است که در تنور دبیرستان فرهنگ قوام آمد؛ نانی که نه سنگک شد، نه بربری، نه لواش. فانتزی هم نیست. یکجور خمیرِ نیمپز است که کوفتند به سنگِ داغِ «فرهنگ». رفتم امتحان ورودی دادم، قبول شدم و خودم را در جایی دیدم که همه چیز داشت. دبیرستان فرهنگ آن روزها ملغمهای بود از روشنفکرها، مارکسیستها، لیبرالها، بسیجیها، حزباللهیها و حتا بچهلاطها. امروز البته این دموکراسی منسوخ شده و دیگر مثل سابق نیست. من اما همیشه در زندگیام ملغمه را بیشتر میخواهم؛ شبیه دنیاست و دنیا باید پر باشد از تمام اجناس اصل و بنجل و مصنوع؛ همانطور که «فرهنگ» بود. مثل یک آدم معمولی رفتم آنجا و همکلاس شدم با پسرانِ سرشناسانِ پدرها. از بچههای علما و فضلا و سیاستمداران و فرهنگیان کم آنجا نبود؛ از پسر حسن روحانی، عطاءالله مهاجرانی، محمدی ریشهری بگیر تا شعلهسعدی و ابریشمکار و دادستانی. من پسر ابریشمکار را خاطرم هست که لبخند بامزهای داشت. یا پسر عطاءالله مهاجرانی را که با کتانی بِرَند و شلوار پارچه طوسی، خوب توپ میانداخت توی تور. من آنجا با اینها درس خواندم و
با پسران جلال آل احمد، صادق هدایت، چوبک، علوی، عشقی، حافظ، مولوی، شمس تبریزی، با پسران یعقوب، پسر نوح! اما یک روز من میمیرم، پسران میمیرند، غلامعلی حداد عادل میرود. یک روز همه میمیریم. و شاید آنجا بخندیم. شاید بخندیم به جنگی که داشتیم. به آنچه ساختیم. به آنچه نوشتیم.
جعفر شهیدی میخوانَد:
«چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیای با موسیای در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی، کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی»
پینوشت:
* ماجرای موسی را شنیدهای؟ (۹) آن زمان که از دور آتشی دید؛ به اهل خود گفت بمانید که من آتشی دیدهام، شاید شعلهای از آن برای شما بیاورم یا از آن آتش راهی بیابم (۱۰) - سوره طه