دنیا با ساعت من کوک نمیشود
گفتوگو با علیرضا شهبازیمقدم، کتابفروش توانیابی که به تنهایی یک کتابفروشی را در تهران مدیریت میکند
هفت صبح| لباس رسمی سفید و اتوکشیدهاش با شلوار پارچهای مشکی چنان ترکیب رسمی و زیبایی از او ساخته که باعث میشود از لباس راحتی که پوشیدم، خجالتزده شوم. اولینبار نیست که با توانیابان حوزه کتاب و ادبیات گفتوگو میکنم اما علیرضا، داستانش با همه سوژهها فرق دارد. از ابتدا با همین اختلال متولد شده، اما حتی یک روز را هم برای بیشتر آموختن هدر نداده، میگوید سینما و نقدنویسی را دوست دارد اما زور تاریخ همیشه بیشتر از هرچیزی بود. با او همکلام شدم تا بفهمم چگونه با تمام نامهربانیهای بازار نشر از پس گرداندن یک کتابفروشی در غرب تهران برآمده است.
شنبه تا چهارشنبه هر هفته علیرضا با مادرش به «مهرآرا» میآید و آخرهفتهها کتابفروشی دنجش را به پدرش میسپارد، پدر متواضعی که هرچه اصرار کردم در این قاب بایستد و تصویرش را به یادگار داشته باشم، امتناع کرد. میگفت هرچه هست خود علیرضا ساخته و بس؛ کسی کنارش نبوده جز مادرش ... .
آنچه میخوانید خلاصهای از این گپ گرم و دوستانه است.
متولد چه سالی هستید؟ کجا؟
22 دیماه 1370، مشهد.
تحصیلاتتان؟
تحصیلات ابتدایی را به دلیل کمبود امکانات آموزشی و نبود مدارس استثنایی، در تهران گذراندم. تا پیش از آن هم بهواسطه شغل پدرم به لاهیجان رفتیم و در همان مدت مشغول گذراندن دوره پیشدبستانی بودم. دوره ابتدایی در محله سعادتآباد و بعدها در سروش پاسداران و حکیمیه در 15متری لشگرک گذراندم. دوم دبیرستان به دلیل علاقهای که به درس تاریخ داشتم، رشته انسانی را انتخاب کردم. من از چهارم دبستان که با تعلیمات اجتماعی آشنا شدم، به تاریخ علاقهمند شدم و به مرور این حس بیشتر شد.
پس تاریخ خواندهاید؟
در کنکور شرکت کردم و سرانجام در دانشگاه پیام نور پذیرفته شدم. ماجرا هم از این قرار بود که میخواستم به پدربزرگ و مادربزرگم سری بزنم. در راه دامغان وقتی سوار اتوبوس بودم، از کافینت بین راهی خواستم سایت را چک کند. در همان لحظه به خودم قول دادم اگر قبول نشدم هیچ واکنشی نشان ندهم تا مبادا پدربزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم در اولین مواجهه، متوجه ناراحتیام شوند.
ورودی چه سالی بودید؟
89 و برایم حس بسیار عجیبی داشت! خدارا شکر که قبول شدم. چرا که 4 سال کارشناسی من در پیام نور، شیرینترین روزهای زندگی و تحصیلیام بود. اگر بپرسند حاضری به دوران مدرسه برگردی با قاطعیت میگویم، نه! اما حتما دوست دارم دوران کارشناسی را مجدد تجربه کنم؛ چرا که اتفاق متفاوتی در زندگی من بود! شهریور 89 تا بهمن 91 درگیر کارشناسی بودم. منظم و سرضرب تمامکردن کارشناسی باعث شد به دو تا سه سال استراحت نیاز پیدا کنم. در این مدت به دغدغهها و علایقم رسیدگی کردم؛ از شرکت در کلاسهای فنبیان تا همکاری در صداپیشگی و تولید پادکست! دوست نداشتم به هر بهانهای تحصیل کنم، با وجود اصرار خانواده از تحصیل در ارشد صرفنظر کردم. درس برای من چیزی بیش از نمره و مدرک بود. در ادامه برای قبولی در کلاسهای گویندگی «مهران دوستی» تست دادم، اما درست یک هفته بعد مرحوم دوستی درگذشت.
چطور شد که با وجود کاردرمانی و مشغلههای ریز و درشت دیگر به فکر راهاندازی کتابفروشی افتادید؟
فضایی که در آن بزرگ شدم همیشه پر از کتاب و مجله بود. از طرفی دیگر در سالهای نوجوانی من، سریال «کتابفروشی هدهد» ناگهان همهگیر شد و من هم از طرفداران پروپاقرص مجموعه بودم. روزهای اولی که علاقهمند شدم کتابفروشی راه بیندازم، بهرغم ایدهها و مخالفتهای دیگر دوستانم پدر و مادرم از تصمیم حمایت کردند. من شاید جزو آخرین نسل علاقهمند و پرشور به تیترخوانی و شلوغی مطبوعات بودم. رسانه و کتاب همیشه برایم محبوبیت عجیبی داشت. اولین ایده من راهاندازی کافه کتاب بود؛ نه کتابفروشی. اما در آن زمان (سال 95) بودجه کمی داشتم. اما سرانجام در همان مجتمع تجاری مستقر شدم که از قضا پاتوق روزهای نوجوانیام بود. اینکه به راحتی امکان تردد با ویلچر را دارم مزیت بسیار بزرگی به حساب میآید. شب یلدای سال 95 اولین روزی بود که «مهرآرا» افتتاح شد.
از شب یلدای سال 95 تا به امروز با چه چالشهایی در «مهرآرا» مواجه شدید؟
مدت کوتاهی پس از راهاندازی با گرانی کاغذ مواجه شدیم. بهمرور نگاه سنگین عابران در مرکز خرید باعث شد با چشم خودم ببینم تا چه اندازه نسبت به خرید کتاب محافظهکاری و اجتناب وجود دارد. بعد از آن موضوع مالیات هر بار به شکلی مانع بود. قانون منع دریافت مالیات از کتابفروشیها همچنان وضعیت مبهمی را میگذراند. در آخر هم کمبود فضا مجبورم میکند تا فهرست سفارشات را محدود کنم تا فقط گلچینی از تازههای نشر را بیاورم.
24 ساعت از زندگی یک کتابفروش چطور سپری میشود؟
از صبح که بیدار میشوم، به دلیل ساعات طولانی کارورزی امکان حضور در کتابفروشی را ندارم. سری به فهرست آخرین آثار منتشر شده میزنم و به کتابفروشی میآیم. روزهایی هم در هفته به مشاوره مراجعه میکنم تا دردی که از سال گذشته همچنان نتوانستم هضم کنم را سادهتر تسکین دهم.
بعد از کارشناسی و تجربههای تازه چه مسیری پیش روی شما بود؟
روزهای اول کار در کتابفروشی بود که دوست خوبم، «دکتر حامد فروزان» که استاد دوره کارشناسی و از قضا اولین مشتری من در «مهرآوا» هم بود، گفت باید هرطور شده شروع به خواندن ارشد کنم! دو روز وقت خواستم تا به این تصمیم خوب فکر کنم، به او گفتم در صورتیکه خودت برایم تا بعد از کنکور را برنامهریزی کنی! پذیرفت و با همان برنامهریزی، رشته تاریخ دانشگاه «شهید بهشتی» قبول شدم.
علاقه شما به تاریخ و ادامه آن در ارشد قابل تحسین است!
من دیوانهام! اینجور کارها یک دیوانگی خاصی میخواهد؛ کاری که دریافتی و توجیه مالی آنچنانی ندارد اما رضایت و شوری که به وجود میآورد باعث میشود ادامه دهی!
ادامه تحصیل در روزهای گرداندن کتابفروشی حتما چالشهای خاص خودش را دارد، درست است؟
اگر به عقب برگردم باز هم تحصیل ارشد را ادامه میدهم اما این بار مسیرم را تغییر میدهم. مثلا شاید تحصیل در یک دانشگاه دیگر! چرا که آسیبهای زیادی دیدم. قصد ندارم ماجرا را ماهعسلی کنم اما ابتدا باید از قشر خودم شروع کنم؛ متاسفانه بسیاری از دانشگاههای بزرگ ما هنوز آسانسور ندارند! در طول تحصیل بارها از مسئولان فنی درخواست کردم، آسانسور بود اما به دلیل نداشتن ایمنی لازم، نیاز به مجوز و طی کردن مراحل فنی داشت! با مذاکرات مختلف موفق شدم کلاسها را به طبقه پایین جابهجا کنم اما همان موقع به من گفتند برخی اساتید راضی نمیشوند به طبقه اول بیایند چون آنجا فقط کلاسهای کارشناسی تشکیل میشود. مگر فرقی میکرد کلاس در کدام طبقه باشد؟!
گره دیگر این است که وقتی بجههای توانیاب در جوامع بزرگتری وارد میشوند، مدام باید هرچیزی را از اول توضیح دهند! در زمان امتحان ممکن است نتوانند منشی پیدا کنند. خود من برای امتحانات طول ترم درگیر پیداکردن منشی بودم و برای امتحانات کلاسی طول ترم کسی را نداشتم. کلاس به کلاس از دانشجویان میخواستم توضیحات مرا در برگه امتحانی بنویسند، بعضی مواقع اما کسی نبود. آیا اساتید برجسته ما که اتفاقا در دانشگاههای مطرح ایران تدریس میکنند درباره بدیهیترین نیازهای توانیابان آگاهی ندارند؟ نکته دیگر این است که من و امثال دوستان من در امتحانات به زمان بیشتری برای پاسخگویی به سوالات نیاز داریم. البته در زمان فارغالتحصیلی و دفاع من بود که مسئولان دانشگاه اعلام کردند به بازنگری بیشتر و اصلاح برخی قوانین در این باره نیاز است.
ترکیب علایق شما از رسانه تا تاریخ، هیچوقت باعث نشد تا به خبرنگاری و پژوهش در حوزه تاریخ فکر کنید؟
راستش دوست داشتم اگر خبرنگار شدم، حوزه فرهنگ و هنر بهخصوص سینما را امتحان کنم! بهویژه در این روزها که متاسفانه نقد، جای خود را به تخریب داده. این اتفاق ریشه در جامعه و پیشینه ما دارد که عموما «نقدپذیری» در هیچکجا به ما آموزش داده نشده است!
آینده «مهرآرا» را چگونه پیشبینی میکنید؟
تا به امروز تمام توانم را برای اینجا صرف کردم. از آنجا که کتابفروشی ما محلی است، طبیعتا حامی وجود ندارد. ایکاش مسئولان فرهنگی بیش از این مراقب ناشران و دیگران مجموعههای فرهنگی باشند. با این همه همچنان امیدوارم این مجموعه همچنان به حیاتش ادامه دهد؛ البته که دنیا با ساعت من کوک نمیشود! تمام آرزوی من این است که «مهرآرا» سرپا بماند.
شیرینترین خاطره شما در «مهرآرا» چه بود؟
حضور آقای علی بحرینی. البته شروع آشنایی ما برمیگردد به زمانی که بابت بازنشر یکی از پستهای صفحه مجازیاش از او اجازه گرفتم. در ادامه همین مکالمه دوستی ما بیشتر شد.
بزرگترین دلیلی که همچنان «مهرآرا» به کارش ادامه میدهد، چه بوده؟
علاقه، علاقه، علاقه! همهچیز درآمد نیست، گرچه درباره صنف ما شایعات زیادی وجود دارد اما همچنان خردهای به کسی نمیگیرم. آنقدر این روزها مردم درگیرند که جایی برای این حرفها و حساب و کتابکردن نیست. اما من هم حق دارم علاقه و دغدغه خودم را همچنان داشته باشم! علاقه، مسئولیت و رسالتی که بر دوش من گذاشته شده، شاید فقط همین باشد که تلاش کنم تا در فرهنگ نقشی داشته باشم.
نخستین بار نیست که با عزیزان توانیاب در حوزه کتاب و ادبیات گفتوگو میکنم اما نوبت به این پرسش که میرسد هربار چیز تازهای میآموزم. جامعه ما در این سالها تا چه اندازه در برخورد با این قشر (توانیابان) موفق عمل کرده است؟
تغییراتی بوده اما کافی نیست. مثلا همین که کارگردانان ما هنوز هم از معلولیت و فلج شدن برای دراماتیککردن روایت و نشان دادن این نکته که شخصیت منفی بهسزای عملش رسیده استفاده میکنند.
از سویی دیگر بسیاری از بچههای توانیاب به شکلی ویژه نیاز دارند تا تحت نظر مشاوران و رواندرمانگران کاربلد و خبره قرار بگیرند. آمار و فکر مرگ خودخواسته و ناامیدی در این قشر بالاتر است و همین اتفاق نیاز به مراقبت بیشتر را تشدید میکند. دغدغههای مالی این قشر واقعا جدی است، دریافتی برخی از دوستان من گاهی از نصف حقوق یک کارگر هم کمتر است. «خوشبختی مثل تلفن است، اگر تو داشته باشی اما کسی نداشته باشد، به درد تو هم نمیخورد»، بهاره افشاری در نمایش «زیبایی، گاهی زن است» به زیبایی تاکید میکند. شور باید جمعی باشد. این همان چیزی بود که من آموختم.