نیمهشب شرعی، قلب سینما تپید

این همه آدم مقابل سینما آزادی! چه خبره!؟ شاید زیر سر «پیر پسر» باشه...
هفت صبح| چند دقیقه مانده به نیمهشب، کنار خیابان ایستادهام تا تاکسی اینترنتی پیدا شود و بیاید و برم دارد و ببردم خانه. تاکسیهای اینترنتی این روزها و شبها کم پیدا میشوند. فرقی نمیکند کجای تهران باشید، آنقدر این «در جستجوی نزدیکترین ماشین به شما» روی صفحه میماند که چشم دوخته شده به صفحه گوشی تار شود. چارهای نیست، جز تاکسی اینترنتی چند دقیقه مانده به نیمهشب چیز دیگری پیدا نمیشود.
پیدا میشود اما نباید اعتنایی کرد. مخصوصا از وقتی که دبیر حوادث روزنامه دو صندلی آنسوترم مینشیند و هر روز داستان تازهای از دزدی، آدمربایی، تجاوز و قتل دارد. سالها پیش پیگیری اخبار حوادث را ترک کرده بودم. جز گاهی که برخی اخبار از شدت پر سر و صدایی به گوشم میرسید. حالا داستان تغییر کرده، دبیر حوادث با هیجان و آب و تاب از تجاوز سریالی میگوید البته بعدش نوید این را هم میدهد که طرف دستگیر، محاکمه و چند روز پیش اعدام شده است.
همینطور که یک چشمم به صفحه گوشیم بود تا بالاخره نزدیکترین راننده به من پیدا شود، یک چشم هم به خیابان نیمهتاریکی داشتم که ماشینها با سرعت از آن عبور میکردند. بالاخره راننده پیدا شد. این فتح بزرگ نیمهشبی؛ حالا باید منتظر میماندم راننده یک دور قمری بزند و به من برسد. دوباره مشغول ماشینهای عبوری میشوم. اگر یکی از آنها قاتل سریالی بعدی باشد که در نیمهشب به دنبال طعمه میگردد، چند روز بعد داستانش را در روزنامه خواهم شنید.
راننده میرسد چند قدم جلوتر از من میایستد. پلاکش را که نگاه میکنم آه از نهادم بلند میشد. پلاک شهرستان است. مدتهاست که اکثر رانندگان این تاکسیهای اینترنتی که هیچ زود نمیرسند، پلاکشان غیرتهران است. این یکی ایران 41 بود. اصلا نمیدانم 41 پلاک کجای ایران است.
دیگر نمیتوانم سیدقیقه بیشتر منتظر یک راننده دیگر بایستم تا شاید یک پلاک تهران پیدا شود و بیاید و مرا ببرد. سوار پژو نقرهای میشوم و اولینکاری که میکنم سرچ پلاک 41 است. لرستان. پسرک راننده از پشت سر کم سن و سال به نظر میرسد، فریم عینک بزرگ و بیرنگ مد روز بر چشم دارد. بلوزی طرحدار به تن دارد. به شانسم تن میدهم و سکوت میکنم.
پسر از میان خیابانهایی که نقشه برایش تعیین میکند، یکی در میان انتخابهای خودش را دارد. معلوم است تهران را میشناسد. احتمالا مدتهاست در تاکسی اینترنتی تهران ثبتنام کرده و مشغول کار است. از خروجی بهشتی اتوبان مدرس میپیچد. راه بهتر هم هست اما حوصله ندارم یادآوری کنم.
به چراغ میرزای شیرازی که میرسیم؛ بیانگیزه نگاهی به سینما آزادی میاندازم. شاید درهایش باز باشد و چراغهایش روشن اما حتما کسی مقابلش نیست. مقابل سینما چهارردیف صف موتورسیکلت پیادهرو را گرفتهاند. مردم زیادی حدفاصل آخرین ردیف موتورسیکلتها و پلههای ورودی سینما آزادی ایستادهاند. روی پلهها آدمها میروند و میآیند.
با خودم اما بلند میگویم: «اینهمه آدم مقابل سینما آزادی! چه خبره!؟» این جمله صدای راننده را هم درمیآورد. جوابم را میدهد: «مال فیلم «زن و بچه» است. فیلم سعید روستایییه. تازه اکران شده. کن هم رفته بود. جایزه بهش ندادن اما فیلم مهم و خوبیه.» به جای جواب دادن به حرفهایش میگویم: «این شیشه پایین نمیاد؟»، «نه خانوم اون پایین نمیاد. به جاش این جلویی پایین میاد».
مجبورم از بین دو صندلی نیمهتنهام را جلو بکشم تا بتونم از آزادی شلوغ، سی دقیقه بعد از نیمهشب عکس بگیرم.آخرین تصاویری که از آزادی دیده بودم، سوت و کور و غریب افتاده بود. قبلترش هم که جنگ بود و گفته بودند سینماها باز شود، درش بسته بود. کسی انگیزه باز کردن سینمایی به این بزرگی را برای امیدبخشی به مردم شهر جنگزده نداشت. این آزادی نیمهشبی را نه فقط مقابل خود آزادی که حتی مقابل سینماهای دیگر مدتها بود ندیدهام. شلوغی سینما آنهم نیمهشب؟!
زیرلب زمزمه میکنم: «شاید هم زیر سر «پیر پسر» باشه». پسرک جواب زمزمهام را میدهد: «نه خانوم. اون خیلی وقته اکران شده، تب و تابش افتاده. دو روز اول اکرانش، قبل اینکه جنگ بشه همینجوری شده بودن سینماها. الان دیگه «زن و بچه» تازهتره. مردم برای اون اومدن». میپرسم: «پیر پسر را دیدی؟» با افتخاری که توی صدایش موج میزند: «همون روز اول اکران». «زن و بچه را چی؟». «نه این یکی رو هنوز وقت نکردم، اما میرم میبینم. فیلم خوب رو باید دید. ارزش پول و وقتش رو داره».
به مقصد رسیدهام. وقت اینکه مباحث کلانتری مثل تاثیر سینمای اجتماعی بر آشتی مخاطب با سینما، کیفیت فیلمهای کمدی، مسیری که سینما در سالهای اخیر رفته یا اینکه چرا هنوز سینما رفتن را انتخاب میکند نمیرسد. اصلا حوصلهاش را هم ندارم.
چقدر از این سوالات از همه بپرسیم. از سنیمادار، منتقد، کارشناس، فیلمساز، تهیهکننده و حتی مخاطب. مهم این است که دیشب، کمی بعد از نیمهشب بالاخره صف مقابل سینما دوباره دیدم. چه فرقی دارد این صف را اکتای براهنی ساخته باشد یا سعید روستایی. مهم سینماست که هنوز قلبش میتپد.