کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۶۱۱۷۱۷
تاریخ خبر:
روایت آدم‌ها؛ در مسیر فرودگاه

از مرده‌سوزی تا رانندگی در تاکسی اینترنتی

از مرده‌سوزی تا رانندگی در تاکسی اینترنتی

روزگار همیشه با من سر ناسازگاری داشته وگرنه چرا باید کودک ۲ساله بی‌مادر شود

لیلا مهداد روزنامه نگار

هفت صبح|   هنوز نیم‌ساعتی به ۱۲ ظهر روز جمعه مانده و باید هرچه زودتر برسم به فرودگاه مهرآباد. ‌بالاخره بعد از کلی صبوری و جست‌وجو در تاکسی‌های اینترنتی، پراید نقره‌ای قبول می‌کند تا فرودگاه همراهی‌ام کند. گرما نفس را در سینه حبس می‌کند و در این وضعیت دیدن شیشه‌های بالا، نوید کار کردن کولر ماشین را می‌دهد.

 

ابروهای راننده گره کوری به خود انداخته. سرتا پا مشکی‌ پوشیده به غیر از دستکش‌های سفید نخی که به دست دارد. از همان اول که کلاچ را می‌گیرد تا دنده را جا بیندازد زیر لب غر می‌زند. از آن مردان جاافتاده است که در مرز دهه ۵۰ زندگی‌شان هستند.

 

غر اولش گرما را نشانه رفته و بلافاصله از رسم و بی‌رسمی روزگار شکایت می‌کند. «روزگار همیشه با من سر ناسازگاری داشته وگرنه چرا باید کودک ۲ساله بی‌مادر شود». حرفی نمی‌زنم تا راحت حرف‌هایش را بزند. گاهی وقت‌ها آدم‌ها دوست دارند، بلندبلند فکر کنند. «خانم ناف ما رو با بدبختی بریدند». «ناشکری نکنید، خدا قهرش می‌گیرد»؛ این را می‌گویم تا شاید کمی از دردهایش کم شود.

 

از وقتی که به یاد دارد کار کرده، اولین تجربه‌های کاری‌اش به تابستان‌های دوران مدرسه‌اش برمی‌گردد؛ روزگاری که یک تابستان کمک ‌مکانیک بوده و تابستان بعد وردست استاد نجاری می‌ایستاده تا مخارج مدرسه‌اش را دربیاورد. او دوران رونق سفر به ژاپن را هم به یاد دارد، چون با هزار بدبختی پول پروازش به ژاپن را جور کرده و راهی کشوری شده که می‌گفتند کار در آن هفت‌پشت آدم را بی‌نیاز می‌کند.

 

کم‌کم که حرف می‌زند گره از ابروانش باز می‌شود و یک لبخند زورکی می‌افتد گوشه لب‌هایش. همان‌طور که دنده عوض می‌کند و به راننده‌ای که از او سبقت غیرمجاز گرفته، تشر می‌زند از دوران سخت زندگی در ژاپن می‌گوید؛ از روزهایی که با هر سوزاندن مرده، برای خودش و مرده، میان آتش گریه می‌کرده.

 

ژاپن برای راننده اخموی دم‌ظهر روز جمعه پر از محرومیت بوده؛ «کم خوردم و نپوشیدم تا این‌قدر پول جمع کنم که خیالم از فردا راحت باشد». رنج‌هایش نتیجه می‌دهد و بالاخره پول راه‌انداختن یک کارگاه نقلی را جمع‌وجور می‌کند و راهی تهران می‌شود. همه چیز خوب پیش می‌رود و راننده اخمو دختر همسایه را عروس می‌برد به خانه‌اش.

 

کاروکاسبی‌اش بد پیش نمی‌رود و صاحب دو پسر می‌شود. از همان روز اول دامادی عهد می‌کند مرد خانه و زن و بچه‌هایش شود تا آب در دلشان تکان نخورد. مرد روی عهدش می‌ماند اما گویی همیشه همه‌چیز دست خودمان نیست و روزگار برنامه‌های دیگری برایمان چیده.  کارگاه نقلی مرد با تلاش‌های زیادش قد می‌اندازد و بزرگتر می‌شود تا اینکه ۴۰ نفری را زیر بال‌وپرش می‌گیرد تا شرمنده سفره خالی خانه‌شان نشوند.

 

«سرمایه‌ای هم جور کرده بودم تا کاسبی‌ام را بزرگتر کنم. به اهل خانه قول داده بودم اگر همه‌چیز خوب پیش رفت خانه‌ای در جای بهتر شهر بگیرم اما...» در میانه رویابافی‌های مرد، کسی به او پیشنهاد شراکت می‌دهد تا بتوانند مشتری‌هایی از ترکیه پیدا کنند. پیشنهاد شریک جدید مرد را وسوسه می‌کند اما سرمایه اولیه کفاف این بلندپروازی را نمی‌دهد و در نهایت مرد و شریکش تصمیم به قرض و وام گرفتن می‌کنند تا سال ۱۴۰۳ را با کلی رویا شروع کنند. وام‌ها و قرض‌ها و حتی سرمایه اولیه، روی هم کلی جنس درجه یک می‌شوند که گوشه انباری کارگاه و یک انباری استیجاری تلنبار می‌شود. «همه زندگی‌ام در یک چشم برهم زدن سوخت و رفت هوا».

 

صبح روزی که قرار بود کارگران و خودشان کرکره‌های کارگاه را بالا بزنند و یا علی بگویند برای شروع کار، مرد راهی بیمارستان می‌شود. «صبح رفتم کارگاه دیدم، جارو کشیدند و همه دستگاه‌ها را بردند. مستقیم رفتم انبار کارگاه دیدم یک پر کاه هم نیست. دیگر چیزی نفهمیدم و چشم باز کردم دیدم بیمارستان مدائنم».

 

شریک نامردش از همان روز غیبش زده و حتی خانواده‌اش مدعی‌اند خبری از او ندارند. حتی نامزدش هم از او بی‌خبر است. نفسی چاق می‌کند و ادامه می‌دهد: «پلیس هم ردی از او پیدا نکرد».  دنده را چاق می‌کند و پا روی پدال گاز می‌زند تا شاید زودتر به مقصد برسد و سریع‌تر از آن، خاطرات نه چندان خوشایند گذشته‌اش را فراموش کند. اما خدا را شکر... همین که سالمم و بنیه کار کردن دارم راضی‌ام...»

 

تازه‌ترین تحولاتتک نگاریرا اینجا بخوانید.
کدخبر: ۶۱۱۷۱۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر