باشگاه مشتزنی| و گُلش پونه شد روزگار

ده بیست روز بود در یک هتل درجهچهار فکستنی در میدان جمال عبدالناصر دوبی اتراق کرده بودم که ...
هفت صبح| یک: وقتی اسمم را صدا زدند آنقدر گیج و گول میزدم که نفهمیدم چطور رفتم روی سن. نه که همیشه از جایزه گرفتن از دست مقامات، فراری بودم الکی یک دست شُلمَنشُلی با یارو دادم و سریع برگشتم به میان مدعوین. یکهو دیدم عادل فردوسیپور در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود میگوید «آقاابراهیم اصلکاری را نگرفتی که.» با تعجب دوباره برگشتم روی سن، دیدم یک پوشه مقوایی کلفت سرمهایرنگ در دست یارو -از مقامات جایزهدهنده- مانده که باید میگرفتم و میآمدم پایین اما آنقدر عجله کردم برای برگشتن که آن هم در دست طرف مانده بود.
آدم اینجور وقتها خجالت میکشد جلوی همه، لای جایزه را باز کند و بیشتر دوست دارد برود مبال سالن و یواشکی ببیند چی گرفته است؟ اما این مشکل هم فوری حل شد و توالتلازم نشدیم. منوچهر گفت «میدونی چی بردی ابرام؟ یک دستگاه پراید. جایزه برترین برترینها.» بعد هم کلی شوخی شهرستانی کرد و مثل همیشه، کرکری تُرک و لُر راه انداخت که ترکها چندین ایبرام دارند اما ما لُرها یکدانهاش را هم نداریم که دلمان به پراید گرفتنش خوش باشد. بعد هم تیکه پشت تیکه که «صدبار گفتم برو تصدیق بگیر. ولی تو که غیر از گواهینامه خرسواری، هیچ چیز که نداری!» خب خندیدیم. پوشه سرمهای در دستم سنگینی میکرد. خدا مادرت را بیامرزد حشمتخان.
دو: شنبه پوشه سرمهایرنگ را برداشتم رفتم نمایندگی سایپا در خیابان عباسآباد. گفت چه رنگی دوست داری؟ گفتم چه فرقی میکند، هر رنگ که صلاح است. گفت مشکی از همه گرانتر است. گفتم خدا زیاد کنه. بعد هم یک عروس مشکی که گوشه نمایشگاه کجکی پارک شده بود را نشان داد و گفت «لطفا گواهینامهات را بده، فرمت را پر کنیم و تحویلت بدهیم، ببری حال دنیا را بکنی.» گفتم من؟ گواهینامه؟ شیب بام؟ گفت مگر تصدیق رانندگیات را نیاوردی؟ گفتم نه به خدا. من اصلا گواهینامه ندارم. گفت بلدی ماشین برانی؟ گفتم نه.
گفت پس الان چی کار میکنی؟ گفتم زنگ بزنم یکی بیاد ببرد. فوری شماره مهدی عاقلی را گرفتم گفتم خودت را برسان عمو. وقتی داشتیم عروس مشکی را از نمایشگاه بیرون میآوردیم کل کارکنان نمایشگاه میخندیدند «خدا ببین به کی شانس میده پراید ببره. شش میلیون و نهصد، قیمتشه. قلفتی افتاده تو دهنش. نه چک زدیم نه چونه، عروس رو برد خونه.» من و مهدی اما کل مسیر را خندیدیم. آخرش هم آوردیم گذاشتیم توی پارکینگ. زنم سریع دوید چهارتا تخممرغ خرید و هرکدامش را کوبید به یکی از چرخهای اتول که قضا بلا و چشم حسود را دور کند. شنبه بعد اما گریان از یکی از کوچههای سمّیه زنگ زد که ماشین از وسط نصف شده ایبراهوم؛ «یه وانت سمساری پدرسوخته ورود ممنوع میآمد.» گفتم تخممرغها کار خودش را کرد. چرا تخم غاز نگرفتی؟ گفت غاز یا گاز یا قاز؟
سه: داستان از سفر دوبی در سال 1384 آغاز شد. نمیدانم رفته بودم مثلا آنجا یک مجله فارسیزبان دربیاوریم یا چه. یک یاروی هندی به پستم خورده بود که مثلا تجربیاتش را در اختیارم بگذارد. اسم مجله انگلیسیزبان طرف، «میلیونرها» بود. یک نشریه و صرفا لاکچری چهارنگ و تمام گلساه مقوایی که آن را تنهایی برای فوق تریلیاردرهای عالم درمیآورد و چه پولی هم درمیآورد. دو سه نسخه از نشریه را گذاشت جلویم و وقتی ورق زدم گورخیدم. عین کارت پستال بود و متاسفانه فهمیدم که آدم نمیتواند خودش را -بعد از دستشویی- با آن پاک کند.
آن شماره اختصاص داشت به یک میلیارد آمریکای لاتینی و تمام زندگی او را ریز به ریز -از خانه و دفتر و کلکسیونهایش- در حدود یکصد صفحه چاپ کرده بود. یارو هندی گفت به جای اینکه در دوبی مجله دربیاورید که سختیهای خودش را دارد، بیا نمایندگی مجله میلیونر در ایران را بدهم به تو، برو فعالیت کن. گفتم چطور فعالیتی؟ گفت «هر شماره زندگی یک میلیاردر ایرانی.» گفتم مرد حسابی، میلیاردرهای ایرانی را نمیشناسی؟ آنها خودشان را از چشم همه پنهان میکنند. لباس کهنه و رفودار میپوشند که کسی نفهمد چقدر پولدارند.
دیوارهای بیرونی خانههایشان از کاهگل است اما داخلش قصر هزار و یکشب است. گفت مگر میشود اینهمه تضاد؟ گفتم به هر حال دیگر. گفت هر ماه یک شماره واسه میلیاردرهای ایرانی دربیاوری نونت تو روغن است. گفتم کجاها توزیع میکنی؟ توضیح داد که «بچهای مگر؟ ما نشریه در دکهها توزیع نمیکنیم فقط به مشترکهای خودمان که میلیاردرهای سراسر جهانند آبونه کرده و میفرستیم. تو فقط برو تو ایران میلیاردر پیدا کن، بقیهاش با من.» گفتم «من فقیر پیدا کردن برام راحتتر است. میلیاردر اگر مرا ببیند در میرود که نکند این بابا جیبم را بزند اما میتوانم در یک چشم به هم زدن، میلیونها آدم مفلس برایت ردیف کنم.» آقا کارمان با یارو هندی به نتیجه نرسید و در رفت. فکر کرد من دیوانه و اسگلم. به رابطمان گفته بود یک تخته کم دارد اوسابرام.
چهار: ده بیست روز بود در یک هتل درجهچهار فکستنی در میدان جمال عبدالناصر دوبی اتراق کرده بودم که معمولا سکونتگاه غربتیها بود و هر روز ساعت ده صبح رسپشن هتل زنگ تلفن اتاق را میزد که بیا مراجعهکننده داری. میگفتم این وقت صبح؟ ببین اسمش چیه؟ میگفت آقای حشمت مهاجرانی یادداشت گذاشت رفت دو ساعت دیگر بیاید. هر روز کارمان این بود که سوار بنز قدیمی حشمتخان بشویم و برویم در فرشفروشی رفیقش تختهنرد بزنند و من نگاه کنم. یک روز لنگ ظهر در اوج گرما که حشمت خان نیامده بود و حالم از تنهایی گرفته بود رسپشن گفت راستی ما در پشتبام هتل استخر داریم چرا از آنجا استفاده نمیکنی؟
معصومانه گفتم آخر حوله ندارم. گفت هر اتاق که حوله دارد داش. معصومانه گفتم آخر مایو هم ندارم. گفت مایو منو میپوشی؟ دیدم داداشمان در هیات یک جوکی که معمولا شبیه عدد یازدهاند مایو قهوهای مندرسی را از زیر میز رسپشن برداشت و دراز کرد سمتم. گفتم «نه ممنون. میروم میخرم. این که تن من نمیشود.» کارگر هتل را فرستاد از مغازه روبهرو مایو خرید. حوله را انداختم روی دوشم و سوتزنان پلهها را رفتم بالا(آسانسور هم نداشت هتل حتی به گمانم). در پشتبام را که باز کردم برق مرا گرفت و جیغی زدم و عین حسین بولد با سرعت برگشتم اتاق و در را قفل کردم. وقتی به خود آمدم دیدم صدای قهقهه زنانه، هتل را برداشته است.
نگو وقتی در پشتبام را باز کردم اولش فکر کردم اشتباهی به استخر زنانه آمدهام و بلافاصله در را کوبیدم و گریختم به اتاقم. از ترس چنان نفسنفس میزدم و میترسیدم که گشت ارشاد دوبی، الانه است که بیاید مرا به جرم هیزی دستگیر کند. از قضا همان لحظه هم زنگ تلفن اتاقم زده شد و قلبم آمد توی حلقم که حتما گشتها رسیده است. مرد رسپشن بود؛ چرا نرفتی استخر؟ گفتم «مرتیکه کو استخر؟ اونی که تو پشتبام بود که زنانه بود. نگفتی زنها پوست سرم را میکنند؟» خندید و خندید و از حال رفت؛ «ما که اینجا که زنانه و مردانه نداریم. نکنه هنوز فکر میکنی تو ایرانی؟» دیگر از فردا هر وقت از راهرو گذشتم زنانی را دیدم که با انگشت نشانم میدادند. «این همون ایرانیه است که فکر کرد وارد حموم زنونه شده، در را کوبید و دررفت!» بله من همان ایرانی بودم.
پنج: روز پنجم که صبح ساعت ده رسپشن زنگ زد که باز همان پیرمرد شوفر بنز کلاسیک مسیرنگ آمده بود سریع دویدم پایین. سریع دویدم پایین. گفت کجا برویم؟ گفتم مصاحبه. کمی مّن و مّن کرد. گفتم هنوز بعد از انقلاب مصاحبههای بلندی از شما چاپ نشده است. رفتیم در خانهاش نشستیم. زریخانم چای آورد و ما فرت فرت.
به نظرم آن روزها هنوز حشمتخان سیگار را ترک نکرده بود. چهار پنج ساعت گفتوگو کردم. تیتر زدم «گُلت پونه شود روزگار.» این یک ضربالمثل ترکی بود که معمولا مادرها برای نفرین کسی به کار میبردند تا گل او به پونه تبدیل شود. مصاحبه در یک صفحه و نیم از شماره نوروز روزنامه قطع بزرگ جهان فوتبال که آقای لارودی سردبیرش بود چاپ شد و ترکاند. کمی بعد دکتر شکرخواه و دکتر قندی داورهای جشنواره سراسری، آن را به عنوان برترین برترینها انتخاب کردند. حالا یک پراید مشکی داشتم که نصف شده بود و یک حسرت کوچک که چرا مادرم نگذاشته بود لذت شوفری را بچشم. چهارتا تخممرغ هم ضرر کردم که میشد با آن یک املت دبش خورد.