یادداشت| قدم زدن امن آهو در کوچههای قندیل

اما ای کاش فوتبال راه و رسم رقابت مبتنی بر اخلاق حرفهای را ملکه ذهن بازیکنان کند
هفت صبح| شهرآورد برگزار شد، تمام شد اما باور کنید ما همچنان کودکتر از اکنون در کهنسالی هنوز نمیدانیم چگالی هر رویدادی تابعی از زیسته زمانی، قدرت، اثربخشی و نیز قابلیتهای بالقوه وبالفعل آنست چنان چون کودکی که نمیدانستیم شبنم قطره است نه سیل درحالیکه برای خانم و آقای مور که آفتابنزده به دیدار روز میرفتند سیل بود و آنسان که ممکن است خانم مور را از آقای مورچه جدا کند و دیگر هیچگاه همدیگر را نبینند.
همینطور است. کاش میشد یک جوری این را به خسرو میگفتیم یا اصلاً کاش آنقدر عاقل بودیم که به او میگفتیم؛ نپر از درخت، پایین بیا، حتی اگر آقای باغبان در انتظارت باشد. اما او پرید. پای راستش شکست و هنوز هم بعد از هزار سال میلنگد و در همه این سالها در هیچ ماراتونی شرکت نکرده و در هیچ مسابقهای شانه به شانه کسی نرفته است. او همیشه پشت سر میرود و تقریباً دویدن یادش رفته است. آن موقعها ما بچه بودیم که سیب سرخ روی درخت ما را صدا میکرد. آن موقعها نمیدانستیم کودکی، عالم شیطنت و بازیگوشی است و دزدیدن سیب با دزدیدن گاوصندوق بانک فرقی ندارد و اصلاً ممکن است روزی خود ما را بدزدند.
بعدها که بزرگتر شدیم متوجه راههای مختلفی برای رسیدن به باغ سیب شدیم. اما نمیفهمیدیم راههای مختلف، مدت، زمان و مسیر رفتن را در پرتو امکانات مختلف متفاوت میکند.ما نوجوان بودیم. ما حتی جوان بودیم و همچنان نمیدانستیم اقبال به کسانی تعلق میگیرد که آن را پیدا میکنند نه آنکه دنبالش میروند. کسی به ما نمیگفت و یا میگفت و ما گوش نمیکردیم. بانویی که گردنبند مروارید به گردن میآویزد باید بداند چند بار کوسه پای صیادان را با خود برده است.
ما نوجوان و جوان بودیم. سرگشته و حیران بودیم و نمیدانستیم به تعداد راههای رسیدن به یک باغ، چشماندازهای متفاوتی وجود دارد. نمیدانستیم رودخانه را نباید هل داد. او راه خودش را پیدا میکند. ما نمیدانستیم کسی که تصور میکند خوشبخت است، خوشبخت است ولی کسی که تصور میکند عاقل است، عاقل نیست. ما جوان بودیم و مجنون بودیم و نمیدانستیم همه رودخانهها به دریا نمیرسند. بعضیها در مرداب فرو میروند، بعضیها پشت سد گیر میکنند و برخی در نیمهراه جان میدهند. اگر هزار سال پیش این را میدانستیم، اکنون خسرو در عصر هوش مصنوعی همچنان لنگلنگان در جاده روزگار پیش نمیرفت و میدانست راه رفتن دلیل میخواهد.
هیچ تمبری نیست
که نامهات را
به دست گذشته برساند
ردپای پستچی را
بارها دنبال کردهام
میرسد به پیرمردی
که روی شانههایشن
آینده چند نفر از ما پیداست
حالا و اکنون ما همان چند نفریم، ما حالا پیرمردیم. یکی میلنگد. یکی فراموشی گرفته و یکی میخواهد داستانی بنویسد برای بچهها که اگر روزی رفتند بالای درخت، از درخت نپرند و اگر باغبان سر رسید به او سلام کنند، عذرخواهی کنند. و یا حتی احتمالا بنویسد بچهها قبل از دزدی باید راههای فرار را یاد بگیرید! یکی از ما میگوید: خودت رو خسته نکن روزگار پست به بچههای این دوره یاد داده است که خودشان مخترع انواع راههای فرار باشند !
همینطور است. بچههای این دوره و زمانه خودشان هم گره زدن و هم راههای باز کردن گره را میدانند ! اما ای کاش فوتبال راه و رسم رقابت مبتنی بر اخلاق حرفهای را ملکه ذهن بازیکنان کند. ای کاش مسئولان رنگارنگ راه و رسم دوستداشتن را به بچهها یاد بدهند. راه و رسم دل بستن به گل، به درخت، به باغ، به هوای پاک، به اسب که حیوان نجیبی است و به خسرو، هادی، بهروز، بیژن و فریدون هم بگویند با این که باغها گم شدهاند و سیبها نگهبان دارند و با اینکه رودخانهها راه نمیروند و دریاچهها خشک شدهاند اما باید بدانید دربی استقلال و پرسپولیس همیشه مساوی تمام نمیشود بالاخره یکیشان میبرد اما جای بیاخلاقی و هتک حرمت نیست. آیا میتوان امیدوار بود آخر همه برد و باختها با شفقت و مهر به پایان برسد چنان چون کندن سیب از سوی باغبان و قدم زدن امن آهو درکوچههایی که زمستان آن، از سرما قندیل شده است؟
گاهی
شیر روی گاز
باید جوش بیاید
حوصلهاش سر برود
غذا کمی شورتر شود
و آن زن توی عکس
تندتر رو به زیبایی قدم بردارد
شعرها از مهدی اشرفی است