ماجرای ازدواج اردشیر با شهناز | علاقه دختر آمریکایی به پسر فضلالله زاهدی
داستان کمتر شنیده شده از روزهای تجرد اردشیر زاهدی و درنهایت دامادی شاه (قسمت اول)
هفت صبح| برگی از تاریخ امروزمان را به اردشیر زاهدی اختصاص دادیم. اردشیر که ۲۷ آبان۱۴۰۰ در سن ۹۳سالگی پس از طی یک دوره بیماری در شهر مونترو سوئیس درگذشت. اردشیر زاهدی زمستان ۲۰۰۹ در خانهاش در مونترو سوئیس، در گفتوگویی در پروژه ملی تاریخ شفاهی و تصویری ایران معاصر ماجرای ازدواجش با شهناز در سال ۱۳۳۶ را شرح داده که تلخیص شده آن را به نقل تاریخ ایرانی میخوانیم. قسمت دوم و پایانی را فردا بخوانید.

علاقه دختر آمریکایی به اردشیر
من هیچ وقت بعد از جدایی پدر و مادرم در زندگی نمیخواستم زن بگیرم، در موقعی هم که در آمریکا بودم (اردشیر دانشآموخته مهندسی کشاورزی دانشگاه ایالتی یوتا بود) یکی از خوشگلترین زنهای دانشگاه که با من بود، شرافتمندانه گفتم که من نمیتوانم با او عروسی کنم، چون من میروم به مملکتم، نه زبان مادر و پدرم و عمه و خالهام را میفهمی و نه اینکه زندگی به این وضعی است که اینجا هست و الان در ایران است و نه اینکه عرض شود من میتوانم تو را خوشبخت کنم.
دختر ناصرخان قشقایی یا دختر پادشاه بلژیک؟
در موقعی که پدرم من نخستوزیر شد، یکی دو تا تحریکات پیش آمد؛ یکی اینکه یکی دو تا از روزنامهها شایعه کردند چون پدر من روابط نزدیکی با خانواده قشقایی داشتند من میخواهم دختر ناصرخان قشقایی را بگیرم که صحیح نبود! و گفتم تکذیبش کنیم، حتی اینقدر عصبانی شده بودم که میخواستم بدهم تیمسار دادستان توقیفش کنند.
در این دوره باز روزنامهای دیگر که اسمش را یادم رفته، نوشته بود که قرار بر این است دختر پادشاه آن وقت بلژیک هم به من داده بشود، اینجا عصبانی شدم و از آقای دادستان خواستم که روزنامهاش را توقیف کنید، بعد اعلیحضرت گفتند چرا به مردم گفتید، گفتم چون دروغ بیخود نوشته!
اسکی و مریضی شهناز
قرار بود در رکاب اعلیحضرت مثل همیشه برویم آبعلی که اسکی کنیم. صبح خیلی زود علیاحضرت ملکه مادر به من تلفن کردند که اردشیر خودت را اینجا برسان که شهناز مریض است! من هم فورا خودم را از حصارک محل زندگیام رساندم به آنجا و به پروفسور عدل تلفن کردم که تو نزدیک هستی برو قصر تا من بیایم.
بعد از معاینات معلوم شد که دختر پادشاه آپاندیس دارد و فورا باید منتقل شود. از آنجا رفتم نزد اعلیحضرت و به عرض ایشان رساندم که جریان چیست. روزی که اعلیحضرت و علیاحضرت ملکه ثریا تشریففرما شدند، اعلیحضرت به من فرمودند شما همینجا بمانید و این چند روزه ما را در جریان بگذارید.
آن هدیه عطر دیور
صبح زود یک وقت به یادم رسید که اینکه پدر و مادر بخواهند به دیدن دختر بروند، چیزی با خودشان دارند؟ رسم است که یک کادویی با خودشان ببرند! صبح زود تلفن کردم حضورشان؛ از خواب بیدار شدند، گفتم قربان فکر کردید که علیاحضرت شما چیزی به دخترتان بدهید، گفتند اصلا من فکری نکردم! بگذار بپرسم.
بعد سؤال فرمودند و گفتند ثریا هم چیزی ندارد (ملکه)، تلفن کردم به دختر عمهام، به او در خیابان ولیآباد و گفتم اخترجان چه داری؟ برو به یک مغازه، گفت عزیزم این وقت صبح در استانبول مغازهای باز نیست، گفتم با خودت چه چیز داری؟ گفت من یک عطر دیور دارم، گفتم این را قشنگ ببند و بیا دم مریضخانه بایست، من هم زود میآیم آنجا، این را بده من میدهم به اعلیحضرتین، وقتی آمدند بهشان تقدیم کن و خودم میدهم، این جریان ... ادامه دارد...