روایتی خواندنی و متفاوت از ترور شاه قاجار

برگی از تاریخ؛ 21 مرداد سالروز اعدام میرزا محمدرضا کرمانی قاتل ناصرالدینشاه است
هفت صبح| میرزارضا معروف به رضای شاهشکار، دوم ربیعالاول ۱۳۱۴ قمری برابر با ۲۱ مرداد ۱۲۷۶شمسی توسط دستگاه قاجار به دار آویخته شد؛ آخرین جمله میرزا قبل از اعدام هم این بود: «این چوبه دار را به یادگار نگه دارید، من آخرین نفر نیستم.»
اما از میرزا رضا چه میدانیم؟
حاصل ازدواج ملاحسین عقدایی و همسرش زهرا خانم سال ۱۲۲۶ در کرمان متولد شد و نامش را محمدرضا گذاشتند. پدر محمدرضا از علمای روستای عقدا از توابع اردکان یزد و مادرش اهل روستای خنامان از توابع رفسنجان بودند. از میرزا رضا یک پسر به یادگار ماند به نام میرزاتقی.
روایت عبدالحسین اورنگ از روز پرماجرا
۵۶ سال بعد از ترور ناصرالدین شاه، عبدالحسین اورنگ (شیخالملک) روایتی را که از زبان دوست صمیمی خود شاهزاده عبدالله میرزا سردار حشمت دارایی درباره این روز پرماجرا شنیده بود، در مجله دنیا به قلم آورد. مجله خواندنیها هم دوم دی ۱۳۳۱ این روایت خواندنی را بازنشر کرد که خلاصه آن را در ادامه میخوانید.شاهزاده عبدالله میرزا برای عبدالحسین اورنگ تعریف کرده بود که چطور امینالسلطان صدراعظم شاه، ماجرای قتل ناصرالدین شاه را مدیریت کرده...
«روز جمعه ۱۳ ذیقعده [۱۸ ذیقعده درست است که برابر با ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵ بود] با سمت کالسکهچیباشی در رکاب شاه به شاه عبدالعظیم رفتم و در حرم پهلوی آقا میرزا عبدالله خان، پسر ارشد اتابک اعظم به طرف بالای سر ایستاده بودم. جلو و اطراف ما پر از زن بود که تماشای شاه را انتظار داشتند، جلوی ما مردی با عمامه و عبا نشسته بود و عریضه در دست داشت که به شاه تقدیم کند.
از مقابل شاه به طرف بالاسر حضرت آمد، آن مرد عریضه را در دست چپ داشت.کاغذ ورق بزرگی بود. ناگاه با دست راست یک تیر به طرف شاه خالی کرد و ناصرالدینشاه با دست راست صورت خود را گرفت و به زمین افتاد. زنها تیرانداز را گرفتند. معینالسلطان، برادر مجدالدوله که فراشباشی و در آنجا حاضر بود، با کارد کمر خود، گوش ضارب را برید.
اتابک اعظم فوری چند نفر معین کرد که آن شیخ تیرانداز را به شهر بردند و به من امر کرد فوری به شهر رفته حکیمباشی طولوزان طبیب فرانسوی مخصوص شاه را همراه با شاهزاده عبدالعظیم بیاورم. در راه بین تهران و شاهزاده عبدالعظیم(ع) به موکب شاه رسیدیم که به طرف تهران تشریف میآوردند.
اتابک از میان کالسکه شاه سرش را بیرون کرد و گفت: «حال شاه الحمدالله خیلی خوب است، با حکیمباشی همراه بیایید.» به شهر که وارد شدیم کالسکه شاه را از طرف تکیه دولت به طرف قصر گلستان بردند و من به اتفاق حکیمباشی از حیاط تخت مرمر به حیاط گلستان که در آن بسته بود رفتیم. وارد اتاق شده دیدیم ناصرالدینشاه را میان اتاق روی تشک گذاردهاند.
اتابک مرا که دید سخت متغیر شد و معلوم بود که نبایستی من وارد اتاق شده باشم. فوری اتابک به اتاق دیگر رفت و مرا احضار کرد، در آن اتاق تنها بود، به من گفت: «به حق این قرآن (که از جیب خود بیرون آورد) قسم است که اگر یک کلمه از آنچه در این اتاق دیدهای به پدر و زن و کس دیگر گفتی و اظهار کردی، رودههایت را دور گردنت میپیچم و رحم به تو و کسانت نمیکنم.»
نیم ساعت از شب گذشت که در حیاط گلستان را باز و جمیع منتظرین را احضار کردند. در معیت پدرم، شاهزاده یمینالسلطان میرآخور، وارد حیاط گلستان شدیم. جلوی عمارت ابیض روی زمین را فرش کرده بودند و چراغ زیاد روشن بود. همه رفتند و به فراخور شأن و مقام خود روی زمین نشستند. اتابک آمد و نشست و پس از لحظهای گفت: «آقایان تا دو ساعت قبل من صدراعظم شما بودم و اینک یک نفر از افراد و با شماها همقطارم. باید اولا بدانید که هر کاری وقتی دارد فعلا وقت گریه و زاری نیست.
ناصرالدین شاه به رحمت ایزدی رفت و اکنون اختیار با شماست؛ هرچه را برای مملکت مناسب و صلاح میدانید و بر آن اتفاق میکنید بگویید من هم مطیع آرای شما هستم. اگر میل دارید و صلاح میدانید ولیعهد در تبریز است، او را به سلطنت انتخاب کنیم و اگر به جمهوری راغب و آن را برای کشور صلاح میدانید من حرفی ندارم. آنچه صلاح میدانید بفرمایید تا عمل کنیم.»