نمیتوانستم با اسم خودم کتاب چاپ کنم!| گفتگو با خانمی که نوشتههای طنز خود را با اسم مستعار چاپ میکند
او از شرایط چاپ کتاب طنز «خواستهگاری» میگوید و اینکه چرا ناچار به انتخاب اسم مستعار شد
هفت صبح| «خواستهگاری» عنوان کتابی طنز است از خانمی با نام مستعار «پوران ایران». کتاب را قبلا ندیده بودم و با کامنتهای چند کاربر در فضای مجازی با آن آشنا شدم. برای همین رفتم ببینم «پوران ایران» کیست و کتابش درباره چیست. کتاب او در واقع داستانهایی طنز از ماجراهای خواستگارهای یک خانم است که با زبانی شوخطبعانه و طنازانه نوشته شده.
فضای طنز آن البته برمیگردد به طنزهای دهه هفتاد اما هنوز هم خواندنی و دلنشین است. بهویژه که نثری بسیار تمیز، پاکیزه و پخته دارد. برای همین مصمم شدم «پوران ایران» را پیدا کنم و ببینم چرا با اسم مستعار نوشته؟ این ماجراها را چطور به طنز تبدیل کرده؟ چرا اصلا طنز مینویسد؟ و چرا سالها خبری از او نبوده و ننوشته؟ به اینترتیب، قرار مصاحبه شکل گرفت و گفتوگویی با ایشان انجام شد درباره زندگی و کتابش؛ کتاب «خواستهگاری» که توسط نشر «آموت» چاپ شده است.
پوران ایران، اسم واقعی شماست؟
معلوم است که اسم واقعیام نیست و اسم مستعار است!
پس اسم واقعیتان را میگویید؟
من مرجان پورحسینی هستم.
چرا اسم مستعار انتخاب کردید؟
در آن مقطعی که این کتاب چاپ شد، کارمند دولت بودم. البته کارمند دونپایه (خنده). نمیخواستم از همکاران و کارمندان کسی متوجه بشود این کتاب متعلق به من است و برای همین هم آن را با اسم مستعار چاپ کردم. ضمن اینکه باید بگویم مشوق من برای انتشار کتاب، آقای یونس تراکمه بودند. ایشان از مدرسان و داستاننویسان قدیمی ایران هستند.
از کجا با آقای تراکمه آشنا شدید؟
آقای تراکمه همکار من بودند و مرا تشویق کردند برای چاپ کتاب.
پس فقط به خاطر شرایط کارتان، اسم مستعار انتخاب کردید؟
راستش همسرم هم اصلا دوست نداشتند که من فعالیت این چنین داشته باشم و برای همین، اسم مستعار انتخاب کردم. «پوران» به معنای چندین پسر است یا دختری که با چندین پسر برابری میکند.
همسرتان چرا نمیخواستند با اسم واقعی، کتاب چاپ کنید؟
نمیدانم واقعا! با اینکه تحصیلکرده و اجتماعی بودند و خودشان هم شعر میگفتند، دوست نداشتند.
به خاطر کارتان؟
نخیر.
چقدر قاطع گفتید «نخیر»! (خنده)
(خنده) چون آقایان حتی اگر در آخرین درجات روشنفکری و تحصیلات هم باشند، باز هم جوهره سنتی دارند؛ یعنی دوست ندارند همسرشان خیلی در جامعه و پیرامون شناخته شود.
البته همه مردها هم در این موضوع شبیه به هم نیستند!
بله؛ منتها بنده از اقبال خودم گفتم. (خنده) چون این موضوع را کاملا لمس کردم. یعنی همسرم نه تنها مرا تشویق نکرد؛ بلکه حتی بعد از چاپ این کتاب، شرایطی فراهم شد که من 10سال نتوانستم دست به قلم ببرم.
چرا؟ شما که کتابتان را با اسم مستعار چاپ کرده بودید؟
مهم فعالیتم بود که ایشان دوست نداشتند.
شما متولد چه سالی هستید؟
من متولد 1349 هستم.
هنوز هم همسرتان با موضوع استفاده از اسم واقعی شما روی کتابتان مشکل دارند؟
خیر.
چطور شده که نظرشان عوض شده؟
من تقریبا یک سال و سه ماه است که همسرم را از دست دادهام.
ببخشید، نمیدانستم ایشان فوت کردهاند...
بله، فوت کردهاند ولی من با تمام آن محدودیتهایی که تجربه کردم، به خواستشان احترام گذاشتم. البته این اواخر، ایشان در معرفی من به دوست و آشنایان با افتخار میگفتند که همسر من نویسنده است. بعد از ایشان، در بخش بزرگی از زندگیام نوعی خلأ احساس میکنم. به خاطر اینکه حضور ایشان (سوای انتشار کتاب) برای من بسیار پشتگرمی بود. برای همین هنوز هم سوگوار از دست دادن ایشان هستم. اسم کتاب را هم ایشان پیشنهاد داده بودند.
«خواستهگاری»؟
بله.
چرا نوشتهاید «خواستهگاری»؟ چرا «خواسته» و «گاری» را جدا کردهاید؟
این پیشنهاد همسرم بود. چون آدمهایی که برای ازدواج سر راهم قرار میگرفتند، اصلا قصد ازدواج نداشتند. نمیدانم البته همه مخاطبان از خواندن کتاب متوجه چنین چیزی شده باشند یا نه، اما هر کدام از این خواستگارها به دنبال نوعی از ظواهر بودند و یا به دنبال حل مشکل خودشان. یعنی مثلا مرا به شکل پرستار بچهشان میدیدند یا میخواستند شکست قبلی زندگیشان را جبران کنم.
در واقع دنبال ازدواج نبودند؛ بلکه میخواستند کاری کنند، مشکلاتشان کمتر شود. اصلا به دنبال زندگی مشترک نبودند و فقط قرار بود از من سرویس بگیرند. هیچکدامشان نمیپرسیدند تو در زندگی چه میخواهی؟ تو دنبال چه هستی؟ اگر کتاب را خوانده باشید، در یکی از داستانهایم هم آوردهام. یکی از آنها با وقاحت به من گفت من فقط به خاطر دخترم میخواهم ازدواج کنم که یک نفر روزها از او مراقبت کند!
بله؛ کتابتان را خواندهام.
خب، خوب است که خواندهاید. آن خواستگارها، کسانی بودند که باید آنها را به گاری میبستیم چون به هیچ درد دیگری نمیخوردند! (خنده)
پس کتابتان برگرفته از زندگی واقعیتان است؟
من دختری بودم که در آن زمان اصلا قصد ازدواج نداشتم. ولی متاسفانه جامعه و خانواده اجازه ندادند. وقتی دانشگاه قبول شدم و وقتی این خبر را با خوشحالی به خانواده گفتم، مادرم گفت پس کی سر و سامان میگیری؟! تا کی میخواهی درس بخوانی؟!
شما متولد تهران هستید؟
بله. شما در آن زمان به عنوان یک زن باید با دست خالی تلاش میکردید تا خلاف جهت آب شنا کنید. من در تمام زندگیام برای کوچکترین حق و حقوق انسانی باید مبارزه میکردم. وقتی کلاس پنجم را خواندم، پدرم گفت دیگر بس است! گفت دیگر برای چه میخواهی درس بخوانی؟! البته همین پدر که مایل نبود من بیشتر از پنج کلاس درس بخوانم، زمانی که کوچکترین خواهرم دیپلم گرفت، مشوق او برای ادامه تحصیل تا سطح دکتری بود؛ اما خب، درباره من شرایط به آن شکل رقم خورد و تفکرم هم آن زمان، این بود که باید قبل از ازدواج و درگیر شدن در زندگی، حرفی در جامعه برای گفتن داشته باشم.
دوست داشتم روی پای خودم بایستم، خودکفا باشم و فعالیتی اجتماعی داشته باشم. البته من نمیخواهم موضوع رمانی را که در دست دارم فاش کنم اما فقط همینقدر بگویم که موضوع این رمان هم برگرفته از زندگی خودم است. در دوره نوجوانی، موردی داشتم که بهشدت به هم تعلق خاطر پیدا کردیم و این علاقه چند سالی ادامه داشت. با اینحال، حاضر به ازدواج با آن فرد نشدم؛ چون نمیخواستم خودم را در سن 18سالگی محدود به زندگی خانوادگی کنم. در واقع فکر میکردم اول باید برای خودم کاری انجام بدهم و بعد ازدواج کنم اما در چه دورهای اینطور فکر میکردم؟
در دورهای که همه همکلاسیهای من ازدواج کرده بودند. چون مرسوم بود دختر بعد از مدرسه ازدواج کند اما با اینکه حدود چهار پنج سال بود علاقهای بین من و آن فرد وجود داشت، به او پاسخ منفی دادم. اصلا هم از این کار پشیمان نبودم؛ چون فکر میکردم اول باید موفقیتی پیدا کنم و بعد ازدواج کنم اما متاسفانه خانواده و اطرافیان بهشدت مرا تحت فشار گذاشتند. در واقع آن زمان، برای هر یک قدمی که میخواستیم به جلو برداریم، باید دو قدم به عقب برمیگشتیم!
الان بعضی خوانندههای این کتاب از من میپرسند چرا همه خواستگارهای شما در این کتاب، کسانی هستند که قبلا یک زندگی مشترک را تجربه کردهاند؟ چون آن زمان اینطور بود. به هر حال آن زمان وقتی سن شما از 30 سال میگذشت، امکان ازدواج با مردی که قبلا ازدواج نکرده باشد و سنش هم از من بالاتر باشد، بسیار کم بود. یعنی کسی که قرار باشد از نظر سنی به سن آن زمان من بخورد، قطعا یک تجربه زندگی مشترک قبلی داشت. بنابراین من باید اینطور ازدواج میکردم. البته در همان مقطع، خواستگارهایی داشتم که مثلا 10سال از من کوچکتر بودند و بهشدت هم علاقهمند به تشکیل زندگی بودند.
چرا؟
چون من آن زمان در 30سالگی، کارمند دولت بودم، درآمد خوبی داشتم، تحصیلات داشتم و مستقل و خودکفا بودم. مثل همین ماجرایی که الان به آن میگویند «شوگر»!
«شوگرمامی» و «شوگرددی»؟!
بله، درحالیکه من میگفتم با مردی که سالها از من کوچکتر است، چه کار کنم؟! من باید تازه این را بزرگ کنم! چون آن زمان اختلاف سنی خانمها و آقایان خیلی مشهودتر از حالا بود. همیشه هم معیارم این بود اگر بخواهم ازدواج کنم، باید با مردی ازدواج کنم که از من، بزرگتر باشد. چون آن دوره، خودم هم چندان با همسنهای خودم احساس راحتی نداشتم و احساس میکردم از آنها بزرگترم.
درحالیکه واقعیت این است که آن موقع یا بلد نبودیم جوانی کنیم یا به ما اجازه نداده بودند جوانی کنیم؛ همیشه بزرگتر از سنمان رفتار کرده بودیم. برای همین اگر قرار بود در آن سن ازدواج کنم، باید با آن شرایط ازدواج میکردم. علت حضور این خواستگارها در کتاب و استقبال من از چنین موردهایی هم این بود. واقعا هم میخواستم به آنهایی که برای ازدواج به من فشار وارد میکردند بگویم باور کنید من دنبال قیافه، ظاهر و اینها نیستم یا دنبال پول نیستم. البته این یکی را اشتباه میکردم. (خنده)
جمله آخرتان را هم چاپ کنم؟ (خنده)
چه ایرادی دارد؟ چاپ کنید! الان واقعا با توجه به شرایط زندگی، طبیعتا ثروت بیشتر به کار آدم میآید تا علم. حالا ما آن موقع اگر عقل الان را داشتیم و تا این حد آرمانگرا نبودیم، شاید زندگی بهتری داشتیم.
از چه زمانی شروع به نوشتن کردید؟
خداوند در وجود هر انسانی استعدادی قرار داده که ممکن است نهفته باشد و ما خودمان باید این نعمت خداوندی را کشف کنیم. البته من نمیگویم خیلی استعداد عجیب و غریبی دارم اما چیزی وجود دارد که حال مرا خوب میکند. یعنی در بدترین شرایط، نوشتن حال مرا خوب میکند. این از دوره راهنمایی شروع شد. سال دوم راهنمایی که بودم، انشایی نوشتم که خیلی تشویق شدم. آن زمان انشا نوشتن، کار بسیار سختی بود که خیلیها از آن فرار میکردند.
من جزو معدود آدمهایی بودم که شیفته ادبیات، انشا، املا و... بودم اما بهخاطر تشویقی که معلم ادبیاتم انجام داد، این انشا نوشتن ادامه پیدا کرد؛ طوریکه دوره دبیرستان، بچههای کلاس هیچکدام انشا نمینوشتند و به من میگفتند تو میآیی میخوانی و نیازی نیست ما بنویسیم! چون من انشا که نمینوشتم؛ شاهنامه مینوشتم! طی یک ساعتونیم کلاس انشا، من همینطور میخواندم و وسط متن بودم که زنگ کلاس میخورد! یعنی با این حجم مینوشتم. بچهها هم دوست داشتند بخوانم که دیگر نوبت به آنها نرسد. معلم ادبیات هم همیشه دوست داشت موضوعی را که برای انشا به من داده، بشنود. در واقع این تشویقها باعث شد ادامه بدهم. هرچند، این تشویقها از طرف خانواده، ابدا وجود نداشت.
پس در دانشگاه احتمالا ادبیات خواندهاید. درست است؟
بله اما هیچ آموختهای را از آن سالها واقعا به یاد ندارم. واقعیت این است دوران ما رشته ریاضی و تجربی بسیار مد بود. در واقع رشته انسانی را متعلق به تنبلها میدانستند. درحالیکه این اشتباه است؛ چون کسی که حفظیات خوبی دارد، نمیتواند تنبل باشد. من هم چون استعداد داشتم، میخواستم انسانی بروم اما مدیر دبیرستان اجازه نداد. گفت شما باید تجربی بخوانید و حیف است که بروید رشته انسانی!
به این ترتیب خدا شاهد است که من چهار سال دبیرستان را با زجر درس خواندم؛ نه شیمی متوجه میشدم، نه فیزیک، نه ریاضی، نه جبر، نه مثلثات. فقط دلخوشیام زنگ ادبیات بود و انشا. بعد از آن هم رفتم در یک اداره دولتی مشغول به کار شدم. آنجا بود که دیدم همه همکارها را آقای مهندس و خانم مهندس صدا میکنند و تنها بیسوادشان منم! برای همین تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم و چهارسال بعد از اشتغال به کار، در رشته ادبیات دانشگاه قبول شدم.
«خواستهگاری» اولین کتاب شماست؟
بله.
بعد از آن دیگر کتابی چاپ نکردید؟
نه. البته مجموعهای دارم که دست ناشر است؛ 24داستان کوتاه طنز که هنوز چاپ نشده. البته کتاب اصلی که دارم روی آن کار میکنم، همان رمان عاشقانهای است که گفتم و در دهه شصت میگذرد. الان عمده فعالیتم را برای به سرانجام رساندن این رمان گذاشتهام. کتابی هم البته دو سال پیش به ناشر دادم که راجع به وضعیت حال حاضر بود و آن هم طنز بود، اما ناشر به خاطر حجم زیادش حاضر به چاپ نشد.
چند صفحه بود؟
700 صفحه.
چرا چاپ نکردند؟
گفتند علاقهمندی مخاطبان امروز، رمانی با این تعداد صفحه نیست.
خب حرف چندان دقیقی نیست. چون بخشی از رمانهای پرفروش حال حاضر، اتفاقا بسیار حجیم هستند؛ چه ایرانی، چه خارجی. قبلا هم اینطور بود، الان هم همین است. حالا احتمالا ناشر بنا به وضعیت خودش چنین حرفی به شما زده وگرنه در کل اصلا اینطور نیست!
این ناشر بیشتر ترجمه چاپ میکند و به خاطر همین نپذیرفت.
راستی زبان بسیار پاکیزهای دارید. نثر درست و خوب و سالم.
شما محبت دارید. این را مدیون جلال آلاحمد و استاد جمالزاده هستم. من هر ازگاهی تمام کتابهای این دو بزرگوار را از ابتدا میخوانم. مثلا شما «سنگی بر گوری» را خواندهاید؟
بله. یکی از معدود اعترافنامههای مشهور ایرانی است...
اصلا جلال آلاحمد طوری این کتاب را نوشته که انگار پهلوی تو نشسته و دارد حرف میزند. در کنار آن نوشتههای جمالزاده را هم بسیار دوست دارم. البته امیدوارم بتوانم به آنها ادای دینی کنم. برای همین سبک نوشتنم را با تلفیقی از نوشتههای این دو نویسنده، به دست آوردهام. البته گاهی عدهای انتقادهایی به سبک نوشتنم داشتهاند. مثلا همین چند روز پیش چند نفر گفتند چرا وقتی از خودت مینویسی، به جای استفاده از ضمیر «من»، از ضمیر «ما» استفاده میکنی.
خب ایرادش چیست؟
میگفتند نباید بنویسی «ما»، باید بگویی «من». من گفتم این نوعی «ما»ی ناصرالدینشاهی است. چون ناصرالدینشاه خیلی به خودش احترام میگذاشت و خودش را «ما» خطاب میکرد، من هم در سبک طنزم از همین «ما» استفاده کردهام. حالا نمیدانم این نقدشان وارد است یا نه.
نقدشان وارد نیست. مختصر بگویم که علوم بلاغی را در سه مبحث طبقهبندی میکنند؛ «معانی»، «بیان»، «بدیع». در بحث «معانی»، به معناهای ثانویه و چندگانه جملات نظر دارند. وقتی نویسندهای به جای استفاده از ضمیر اولشخص «من»، مینویسد «ما»، معانی چندگانهای را دنبال میکند. اولین کارکرد، همان رساندن کبر و تکبر مرجع ضمیر است یا به قول شما «ما»ی ناصرالدینشاهی. دومین کارکرد، ضد این معنی است، یعنی تمسخر این نوع «ما»ی متبکرانه. و سومین کارکرد هم حتی میتواند به خاطر این باشد که گوینده دوست ندارد دائم «مَن مَن» کند و میخواهد خاضعانه حرف بزند اما در کتاب شما من حس همان طنزپردازی را گرفتم و به نظرم مشکلی نداشت.
خب خدا را شکر اشتباه نکردهام.
ضمن اینکه در طول این مصاحبه احساس کردم این طنز متن شما، از خصوصیت شخصیتی شما نشات گرفته. بگذارید اینطور بپرسم که شما در زندگی معمولی هم آدم طنزپرداز و شوخی هستید؟
به شدت. اصلا کسی که اولین بار مرا میبینید شاید ممکن است از جملاتم جا بخورد! چون من تمام مسائل و مشکلاتم را به زبان طنز میگویم. یعنی حتی غرزدنم هم به زبان طنز است. یعنی اینطور نیست که عصبانی شوم و رگ گردنم بیرون بزند بلکه اکثر مسائل منفی را هم از زاویهای شوخطبعانه میبینم.
به عنوان سوال آخر، کتاب بعدیتان را با اسم خودتان چاپ میکنید؟
نه.
چرا؟
به هر حال من کتاب «خواستهگاری» را با اسم «پوران ایران» چاپ کردهام و میخواهم خواننده «پوران ایران» را حفظ کنم.