داستانهای عامهپسند | اگر خوشت میآید انجامش بده
درباره دو فیلم «فیوریوسا: حماسهای از مکس دیوانه» و «هیتمن»
هفت صبح| کوکتل بنزین و باروت: چارهای نیست. در دنیای امروز اگر ایده خوبی داشته باشید حتما برایش دنباله، اسپینآف و پیشدرآمد ساخته میشود و آنقدر شیره ایده را میکشند تا چیزی ازش باقی نماند. موفقیت «مکس دیوانه: جاده خشم» منجر شد به احیای یک فرنچایز قدیمی و بسط پیدا کردنش دور از ذهن به نظر نمیرسید. «فیوریوسا: حماسهای از مکس دیوانه» هم ایده تازهای ندارد و برای بازیافت عناصر فیلمهای قبلی تا حدودی به استعمار نزدیک میشود.
داستان در همان دنیای ویرانه فیلمهای «مکس دیوانه» اتفاق میافتد و به سالها قبل از ماجراهای «جاده خشم» برمیگردیم. فیوریوسای خردسال ناخواسته طعمه گروهی از غارتگران میشود و حکم غنیمت جنگی را پیدا میکند. به هر طریق ممکن در سیتادل خودش را یک پسر جا میزند تا مثل بقیه دخترها برای جوجهکشی حاملهاش نکنند. سالها بعد دوباره آتش جنگ بین دو گروه شعلهور میشود و فیوریوسا با کینهتوزیاش میتواند سرنوشت جنگ را تغییر دهد. مشکل از جایی شروع میشود که واقعا نمیتوانید به دلیل و ضرورت تولید «فیوریوسا» پی ببرید، چی در روایت و چه در بازیهای فرمی.
«جاده خشم» یک تجربه روایی دیوانهوار بود که در دنیای برساخته «مکس دیوانه» اتفاق میافتاد و آگاهانه مختصات و عناصر فیلمهای رده ب را میپذیرفت و استعلا میداد؛ نوع نگاه و استفاده فیلم از کالاییسازی زنانگی و تقلیل روایت به یک تعقیب و گریز بیامان جزو دستاوردهای سینمای متامدرن در هزاره جدید بود. اما «فیوریوسا» شبیه یک شهربازی یا پارک تفریحی بر اساس مجموعه فیلمهای «مکس دیوانه» شده و از یک ضمیمه برای تکرار ایدههای جذاب و به عمل رساندن ایدههای ناکام در قسمتهای قبلی فراتر نمیرود.
گرچه تماشای فیلم همچنان مفرح و هیجانانگیز است، درست مثل تصویری که از موتورسواری روی ماسههای سست و روان بیابان نشان میدهد، برای حفظ تعادل و فرو نرفتن باید تختگاز پیش برود و نتیجهاش ته کشیدن سریعتر سوخت است؛ بنزین «فیوریوسا» چیزی نیست جز خلاقیت و اصالتی که از فیلمهای قبلی به عاریه میگیرد و محافظهکارانه مصرفشان میکند.
فقدان بداعت وقتی بیشتر به چشم میآید که فیلم به اجبار روی شخصیت فیوریوسا تمرکز میکند و نه دینامیک قصه با شخصیتپردازی کلاسیک جور درمیآید و نه سایه سنگین شارلیز ترون از سر آنیا تیلور جوی کم میشود. در هر صورت، «فیوریوسا» با وجود جاهطلبیهای تکنیکی و ایدههای رواییاش چیزی به دنیای «مکس دیوانه» اضافه نمیکند و از قضا قدرت و جذابیت «جنگجوی جاده» و «جاده خشم» را بیشتر به رخ میکشد.
نرینگی مخفی
این ایده تازگی ندارد که با یک آدم معمولی آشنا شوید و بعدا بفهمید زندگی پنهانی داشته و مثلا جاسوس، پلیس یا آدمکش بوده. اما تا حالا به برعکسش فکر کردهاید؟ یعنی به خاطر وجود تاریک و خشن شیفته کسی بشوید و بعدا گندش در بیاید که سرکار بودهاید! «هیتمن» روی چنین سوژهای دست گذاشته و اتفاقا با الهام از یک ماجرای واقعی ساخته شده است. گری جانسون یک استاد دانشگاه با زندگی حوصلهسربر است که از قیافهاش کارمندی میبارد. اما گری بهعنوان تکنسین با نیروهای پلیس به صورت پارهوقت همکاری میکند که این هیجانانگیزترین بخش زندگیاش به حساب میآید.
در یکی از ماموریتها به دلیل مشکلی که برای نفر اصلی پیش آمده، گری باید خودش را بهعنوان قاتل اجارهای جا بزند و صدای یک مشتری را برای تکمیل پرونده ضبط کند. بر خلاف انتظار، چنان ماهرانه از پس انجام کار برمیآید که ایفای نقش قاتل تقلبی تبدیل میشود به شغل تازهاش. قضیه از جایی گره میخورد که گلویش پیش یکی از مشتریها گیر میکند و... ریچارد لینکلیتر آنقدر روی تاریخ سینما، لحنها و قراردادهای ژانری تسلط دارد که بتواند پروژههای ارزان و سرگرمکننده را به محصولاتی مفرح و شاید غیرمنتظره تبدیل کند، مخصوصا وقتی که دنبال روایتها یا تجربیات شخصی نیست.
گرچه «هیتمن» ظاهرا از دل فیلمهای جنایی رده ب در دهه پنجاه بیرون آمده که بیشتر از هر چیز متکی بودند به ایدههای روایی گستاخانه، در عمل با یک فانتزی مردانه مواجهیم؛ حتی روشنفکرترین و متمدنترین مردها هم بدشان نمیآید که به شیوهای کنترلشده و بدون دردسر جنبههای نرینه و درنده وجود خود را بروز بدهند. اینجا با مرد اختهای مواجهیم که از فرو رفتن در نقش یک قاتل اجارهای لذت میبرد و به تدریج یاد میگیرد تا حداقل در قالب بازی، بخشهای شرمآور شخصیتش را به سلاحی برای قدرتنمایی تبدیل کند.
بنا به پیشفرضهای قصهگویی، چنین انتخابی نمیتواند بدون تبعات باشد و مرد حتما باید تاوان بازیگوشیاش را بدهد اما لینکلیتر و گلن پاول (ستاره فیلم و نویسنده فیلمنامه) بهقدری از بازی خوششان آمده که دلشان نمیآید خرابش کنند. پس گرهها برای کاراکتر اصلی شُل شده و منطق روایی به نمایشیترین شکل ممکن تقلیل پیدا کرده تا عیش ادامه داشته باشد. «هیتمن» قرار نبوده که از یک فیلم سرگرمکننده فراتر برود و احتمالا مهمترین دستاوردش تثبیت گل پاول بهعنوان یک ستاره مستعد و جذاب است.