پسرم سیگار میکشد؛ به من بگویید چه کنم

گاهی که با دوستانش بیرون میرود، میکشد. گاهی لبهایش بوی بلوبری دارد، گاهی بیحوصله است، گاهی سرخوش...
هفت صبح| من مادر یک پسر 15سالهام. نه آنقدر بچه که نشود با او حرف زد، نه آنقدر بزرگ که بشود به تصمیمهایش اعتماد کرد. بینابینی. اسمش آرش و دوم دبیرستان است. درسش خوب است، گاهی ورزش هم میکند. پرانرژی است و خوشصحبت، مدتیست چیزی در رفتارش من را مشکوک کرده بود. نگاهش بیشتر از همیشه توی گوشیاش است، دو سه بار وقتی از بیرون برمیگردد، یک بوی عجیب گرفته بود. بوی دود سیگار. اول فکر کردم اشتباه میکنم. با خودم گفتم پسر من قطعا سیگار نمیکشد. اما بعدتر مطمئن شدم؛ بوی سیگار است و گاهی هم چیزی شبیه آن.
اولین بار که بوی سیگار را از لباسش حس کردم، انگار کسی با دست محکم کوبید روی دلم. گفتم شاید از جایی گذشته و بو گرفته. شاید توی خیابان از کنارش رد شدهاند اما مادر بودن یعنی حدسهایت، هرچقدر هم آرام زمزمه شوند، همیشه درست از آب درمیآیند. کمکم حرفهایی شنیدم. دوستش آرمان را یک بار دیدم با فندک بازی میکند. یک بار گوشی آرش را وارسی کردم و دیدم عکسی گذاشته که در آن دست چند تایی از دوستانش سیگار و ویپ است.
زیر عکس آرش نوشته بود طعم بلوبری چه طعم خوبی بود. مطمئن بودم، مطمئنتر شدم. همانجا نشستم روی مبل. زانوهایم سست شده بود. «بلوبری»؟ بچهام دارد چیزی میکشد که طعم بلوبری دارد؟ یعنی رسیدهایم به روزی که بوی گلهای ساختگی در توالت مدرسه پخش میشود و پسرم با لبخند میگوید: «مامان! دستشویی مدرسهمون خیلی بوی خوبی میده. هر توالت یه بوی خاص داره. یکی بلککارنت، یکی هندوانه، یکی شکلات.» و بعد با خنده اضافه میکند: «بعضی وقتا اونجا با بچهها حرف میزنیم، یهو همه با هم خندمون میگیره، از بس فضا خوشبو هست.»
چند شب خوابم نبرد. رفتم سراغ گوگل. «نوجوان و ویپ»، «سیگار در نوجوانان»، «چه کنم پسرم سیگار نکشد»... بعدتر با چند مادر دیگر حرف زدم. مادر پارسا گفت: «ما هم فهمیدیم پسرمون میکشه. گفتیم فقط تو خونه نکش، بیرون هر کار خواستی بکن!» مادر نیکی گفت: «نیکی گاهی با دوستاش ویپ میکشه، ولی بهم گفت دیگه نمیکشه. منم گفتم باشه، فقط راستشو بگو.»
راستش را بخواهید، حرفهایشان نهتنها آرامم نکرد، بلکه انگار لایهای از دود روی ذهنم کشید. یعنی همهشان تسلیم شدهاند؟ یعنی قرار است این چیزها بخشی از نوجوانی بچهها باشد؟ یعنی باید بگویم «بکش فقط لطفا دم پنجره؟» این همان راهی است که باید مادرانه در آن قدم بزنم؟
به یک مشاور زنگ زدم. گفت: «الان بیشتر بچهها یا ویپ میکشن یا کنجکاون که امتحان کنن. فقط باید باهاشون حرف زد، نه تحقیر، نه تنبیه. ببینید از چی فرار میکنه. گاهی فقط میخوان دیده بشن. حرفهایش هیچ کمکی به من نکرد. وقت گرفتم و پیش یک مشاور رفتم. میگفت با آرامش با بچه حرف بزنید و درگیر کارهایی مثل ورزش کنیدشان. کارهای هنری، زبان انگلیسی یا مواردی از این دست را پیشنهاد کرد.
یک روز اما آرش را صدا زدم. گفتم: «آرش، راستشو بهم بگو. تو سیگار یا ویپ میکشی؟» با عصبانیت گفت: «تو چرا ایقد حساس شدی مامان؟» سپس انکار کرد. گفت اصلا نمیکشم اما من میدانستم واقعیت چیست. مستاصل شده بودم.آرش گفت: «همه میکشن»… چقدر این جمله برایم تلخ بود. وقتی همه کار اشتباهی میکنند، آیا باید نگران نباشیم؟ آیا جمعی بودنِ اشتباه، توجیهی برای نادیده گرفتنش است؟
در اتاقم را بستم. نشستم و فقط نگاهش کردم. دیگر نه بچه بود و نه مرد. نوجوانی که پاهایش را در مه گذاشته و نمیداند کدام سمت درست است. من هم نمیدانم.تمام راهها را رفتهام. حرف زدن، سکوت، نظارت، تحقیق، مشاوره. میدانم گاهی که با دوستانش بیرون میرود، میکشد. گاهی لبهایش بوی بلوبری دارد، گاهی بیحوصله است، گاهی سرخوش. حالا از شما میپرسم، از هر کسی که صدایم را میشنود، از هر مادری که یک نوجوان در خانه دارد: به من بگویید باید چه کنم؟