یادداشت| چگونه بگویم تا چلچله کلمات در گلویم لال نشود

آیا این خودکشیهای عجیب وغریب وناباورانه یعنی مردن بهتر از نمردن است !؟
هفت صبح| رایحه ناچیزی از سرک کشیدن بهار در کوچه پرسه می زند.افق روشن است ومن در عصرخسته بربام خانه ایستاده ام. دلم بیقراراست انقدرکه نام امروز را گم کرده ام ! چرا؟چون نام همه فصلها تا دور دستها کدر وغمگین است ؛ بیکاری مزمن، گرانی مهلک و ناامیدی بی پایان ! پس بروم کمیرویا ببافم،بروم سر کوچه، کسی را پیدا کنم و بگویم من میخ و تو چکش، بزن تو سرم تا درد بکشم، بزن تو سرم که تا شوم روی قفسه درد وقتی گرانی دررقابت با درماندگی نه تنها زندگی که زنده مانی را تا آستانه فناشدن پیش برده است !
شاید بهتراست نروم شاید کسی نخواهد، تو سر من در این سن و سال بزند. شاید اصلاً در این روزها کسی نخواهد چکش باشد و تازه اگر کسی پیدا شد، این میخ باید در جایی فرو برود، مثلاً در تخته، در دیوار، یادمان باشد میخ هر جا فرو رود آنجا هم به اندازه میخ درد میکشد. حتی دیوار که میخ در سینهاش فرو میرود یا درخت که قلبش در خاک میتپد از این رنج تحمیلی پوستش خونچکان می شود!
راست اینست من درد میکشم وقتی دوستم به خاطر مرگ زودهنگام پسرعمویش درآنسوی دنیا درد میکشد، ما هیچکدام چکش نیستیم. من میخ نیستم. او هم نیست. آیا ما دیواریم یا درخت؟ کسی میگوید؛ باید یاد بگیری با دیگران با عقلت زندگی کنی و با خودت با قلبت. باید یا میخ باشی یا درخت و حتی چکش، عاقل باش. اما من عاقل نیستم. نه با خودم و نه با دیگران.
من عاقل نیستم. آنهایی که فکر میکنند عاقلند، دانای کل هستند. من دانای کل نیستم. دوستان خیلی دوستم هم هیچکدام خود را دانای کل نمیدانند. همین است که این چند نفر بدون آنکه تعمد داشته باشند با قلبشان زندگی میکنند. من اگر در مواردی پای قلب در میان نباشد به تجربه پناه میبرم.آن هم درروزگاری که ناامیدی عقل رابیکارکرده است.
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم، آنوقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
روزگار عمیقا تلخی است وقتی پزشک جوانی، دانشجوی جوان تری و دانش آموز خیلی جوانتری خود را به دار نابودی و مرگ می بخشند. آیا این خودکشیهای عجیب وغریب وناباورانه یعنی مردن بهتر از نمردن است !؟ چون زندگی تهی از امید وافق گمشده در ظلمات است !
رهگذری میگوید؛ بااین وصف از گریه هم کاری ساخته نیست! کاش به وقت لب زندگی آن پسر رعنا برپشت بام، کسی به او میگفت: قلب گرم و چشمان پرفروغت راحفظ کن دنیا مال توست. نپر، بمان، فردا روز دیگری است جوان عزیزتر از چهار فصل !
دریغا ! حالا من چگونه رویاببافم و از بهار و بنفشه بگویم وقتی میلیونها جوان هیچ رویایی ندارند تا آرزو کنند ! ازبس که ما اولیای معصوم و سرگشته و مسئولان پرتلاش و دور نیاندیش جوانان را در تنگناقرار دادهایم! شما بگویید چگونه جوانی را ببینم که نبینم دنبال خودش میگردد!
چگونه بگویم تا چلچله کلمات در گلویم لال نشود تا از بغض اشک نچکد ؟ کسی گفت: چیزی نگو، به چشمهایش هم زل نزن و فقط دستهایش را در دست بگیر. پس هردو دستمان را به سوی هم دراز میکنیم به دشواری، کژ ومژ میشویم برای دردست گرفتن نبض دوست داشتن.
صدای قلبش را از دستهایش میشنوم،پرتپش وپرتمنا،قلب او هنوزبرای عاشق شدن میتپد حتی اگر نا امیدی لحظه ای ازتعقیب او غافل نماند.او یکی از چندده میلیون جوانیست که چشم به افق فردا دارند، در همین لحظهها گربه ای درتعقیب دوست گمشده اش زیر آواز می زند وما درتبسمی نرم وآهسته زیر لب زمزمه میکنیم؛
هرکجا هستم، باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا،عشق، زمین مال من است
شعرها ؛ سهراب سپهری