قصه های گمشده| سرنوشت ساواک پس از انقلاب

چند کلمه تندِ مناسب با شخصیت ابراهیم یزدی را به او گفتم و گوشی را گذاشتم و...
هفت صبح| آیتالله محمد خامنهای در اولین ماههای پس از انقلاب مسئول سروسامان دادن به ساواک شدند. محمد خامنهای برادر بزرگ آیتالله خامنهای هستند. بخشهایی از خاطرات او را اینجا بخوانید که نکات جالبی دارد و نیازی به روایت دوباره آنها نیست:
تازه از دست دادسرای انقلاب، که خودم آن را تأسیس کرده بودم، خلاص شده و تازه از خستگی کارهای پردردسر آن درآمده بودم که از طرف دولت موقت و بازرگان حکمی به دستم رسید که مرا مأمور اداره باقیمانده ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) میکرد. من در قبول آن مردّد بودم و چند روزی به آن توجه نکردم و فقط با دوستان نزدیک درباره قبول آن مشورت نمودم. برخلاف نظر من، همه آنها مرا تشویق به قبول کردند.
انتخاب من به این سمت بیمناسبت نبود، چون در اوایل انقلاب هیچکس به اندازه من از سازمان و تشکیلات و تا حدودی اعضای اصلی ساواک مطلع نبود. اطلاع من که سبب توفیق بیشتر در کار اداره دادسرا و مجرمان ساواک شده بود، به گوش رؤسای بخشهای مختلف ساواک هم رسیده بود و اداراتی که به ظاهر در جرایم و جنایات علیه مبارزان دخالتی نداشتند و کم و بیش از مجازات و محاکمه نظام اسلامی نگران نبودند با وسایطی به سراغ من میآمدند تا بیگناهی و آمادگی خود را برای خدمت به نظام جدید اسلامی ثابت کنند و حتیالامکان در پست اداری خود بمانند.
یکی از اینها رئیس اداره دوّم (یعنی اداره جاسوسی در خارج از کشور) و دیگری رئیس اداره هشتم (یا اداره ضد اطلاعات و ضد جاسوسی) بود. رئیس اداره دوم میگفت که برای فرار از کشور مانعی ندارد و دارای بیش از هفت گذرنامه است. به هر حال، سرانجام تصمیم گرفتم که سمت و حکم را قبول کنم، ولی به سبک خودم و لذا بدون هماهنگی با نخستوزیر و معاونان او، یک روز به آنجا رفتم. نگهبانها همه از کمیته بودند و ورود خودرو به داخل ممنوع شده بود. من حکم را به آنها نشان دادم و گفتم بعد از این من همهکاره هستم.
عبدالعلی پسر بازرگان آنجا بود و چند دانشجو را آنجا جمع کرده بود و به هر یک از آنها مأموریتی داده بود و مشغول کاری بودند. من به او رسیدم و حکم را ابلاغ کردم. او علیالحساب یک ماشین از باقیمانده ساواکیها را که سوئیچ نداشت ولی از طریق سیمهای زیر داشبورد روشن میشد به من اختصاص داد تا در فضای وسیع آنجا بتوانم راحت بازدید کنم. برای استقرار، به ساختمانی که دفتر رؤسای ساواک بود رفتم و اتاق خودم را مشخص کردم و کلید آن را برداشتم و برای بازدید بیرون آمدم. هدف اول من اداره سوم ساواک یعنی به اصطلاح اداره امنیت داخلی بود که همه جنایتهای ضدمردمی از آنجا سرچشمه میگرفت.
این اداره در طبقه دوم ساختمان اصلی قرار داشت، به شکل مربع بود و ساواک مأموریت این اداره را که با شماره (۳۰۰) مشخص میشد، به نزدیک سی شعبه تقسیم کرده بود و هر شعبه مأمور بخشی از دستجات و اصناف مردم بود و از شماره و کد ۳۰۱ تا ۳۲۹ کدبندی شده بود؛ مثلاً روحانیت یک کد داشت و دانشجوها کد دیگر تا آخر... در اتاق رؤسای این شعبهها یک فایل ضد حریق قرار داشت که در طبقه اول آن دفتری بود شامل اسامی خبرکشها و اعضای مخفی آن شعبه که در مقابل هر اسمی یک کد به صورت شماره و یک اسم مستعار قرار داشت و هیچکس غیر از رئیس آن شعبه و رئیس کل ساواک از اسم جاسوسهای ساواک خبر نداشتند.
من مستقیم به سراغ این فایلها رفتم، اما دیدم بسیاری از آنها با وسایل فنی و ذوب فلز قفلها باز شده و طبقه و کشوی اول آن خالی است. حساس شدم. در یکی از اتاقها دیدم یک کارگر با دستگاه جوشکاری مشغول باز کردن این فایلهاست و یک دانشجوی جوان هم بالای سر او ایستاده تا بلافاصله دفترچه رمز را بردارد و به مسئول خود بدهد.
دیدم وقت اعتراض نیست. دقایقی صبر کردم تا قفل باز شد و من پیشدستی کردم و دفترچه را برداشتم. آن دانشجو اعتراض کرد. جوابش را دادم. رفت مسئولش را آورد که یک دانشجوی تحصیلکرده در خارج بود و عبدالعلی بازرگان به او این مأموریت را داده بود، ولی وقتی جواب مرا شنید برگشت. من همانجا به جوشکار گفتم کار تو تمام شده و باید بروی. از اداره اخراجش کردم. دفترچه را در فایل اتاق خودم گذاشتم و قفل کردم.
کار اصلاح آنجا و نظم دادن به آن خیلی مشکل بود و من تا آمدم برنامهای برای آن ترتیب دهم و آن را عملی کنم، زنگ خطر در دولت موقت به صدا درآمده بود. یک روز صبح که میخواستم وارد شوم دیدم اعضای کمیته محافظ درِ اصلی عوض شدهاند. فرد جدید به من گفت آقای دکتر یزدی با شما کار داشتند... و بلافاصله شماره تلفن او را گرفت و گوشی را به دست من داد.
دکتر یزدی با لحن دیپلماتیک و ملایمی شروع کرد از فعالیت من صحبت کردن و بالأخره گفت باید با شما صحبتی داشته باشیم. من احساس کردم تلویحاً مرا تهدید میکند که در غیر این صورت مانع ورود من خواهد شد، لذا... عصبانی شدم و به او پرخاش کردم و او مرتب و ملایم و دیپلماتیک از من فرصت مذاکره میخواست. این مرد نفهمیده بود که من به طمع داشتن سمتی در دولت و استفاده از مزایای احتمالی آن حاضر نیستم برای او و به میل او کار کنم و اساساً حضور در آنجا را که طبعاً به من اجازه کار و اصلاح را نمیدادند مفید نمیدانم. البته قبلاً هم درباره مسائل امنیتی کشور مذاکرات تندی با بازرگان داشتم و از کار کردن با او ناامید بودم؛ لذا چند کلمه تندِ مناسب با شخصیت ابراهیم یزدی را به او گفتم و گوشی را گذاشتم و ماشین خودم را سوار شدم و برگشتم و دیگر هم نرفتم.