یادداشت| آرامش رجعت به گذشته با «بیسکان» و «مسافر ایستگاهی»
تماشای فیلم «بیسکان» ویلیام اچ.میسی و شنیدن موسیقی «مسافر ایستگاهی»
هفت صبح| یک: هر از چند گاهی، بهخصوص وقتی بیحوصله باشم، برمیگردم و فیلمهایی را که قبلا دیدهام، دوباره نگاه میکنم یا کتابهای تکراری را دوباره میخوانم. این البته با آن ماجرای فیلم و کتاب بالینی، فرق دارد که مربوط به آثار هنری است که هر سال و گاهی سالی چند بار آدمها سراغش میروند. این آثار لزوما آن اهمیت را ندارند اما برای من یکجور نقطه امن محسوب میشوند.
شخصیتهایش آشنا هستند و موقعیتهایی که برایشان پیش میآید و چگونگی مدیریت کردن شرایط از سمت آنها، برایم غریبه نیست و آرامم میکند. یکی از این فیلمها که اخیرا دوباره سراغش رفتم، یک اثر مستقل جمعوجور محصول ۲۰۱۴ به نام «بیسکان» است که کارگردانش را احتمالا بشناسید؛ ویلیام اچ.میسی بازیگر مشهور آمریکایی سریال «بیشرم» که بعد از «بیسکان» دو فیلم دیگر هم ساخت اما هیچکدام موفقیت «بیسکان» لااقل بین تماشاگران سینما و در جشنوارههای کوچک مستقل را کسب نکردند.
حالا اینکه چرا «بیسکان» را دوست دارم بخشی بهخاطر موزیکالبودنش است و اینکه ترانهها و موسیقی فیلم برایم خیلی دلچسبند. بهخصوص یک ترانه «رفقای واقعی» دارد که شما فکر کنید انگار از روی فیلمهای مسعود کیمیایی نوشته شده و در ترانه بدترین موقعیتها، بین دو تا آدم تصور میشود و بعد در ترجیعبند میگوید که اگر چنین موقعیتی پیش بیاید، من کنار تو خواهم ماند، چون این کاری است که رفقای واقعی میکنند.
دلیل دیگرش، بازیگرانش هستند. ترکیب بیلی کراداپ در نقش مردی که پسرش را از دست داده و از دنیا فاصله گرفته با آنتون یلشین که پسر جوان عشق موسیقی است و رابطه پدر- پسر- دوستانهای که بین این دو نفر شکل میگیرد، خیلی انسانی و احساسبرانگیز است و باورتان بشود یا نه، فیلم به جز این دو نکته هیچ چیز دیگری ندارد. نه کارگردانی میسی خاص است و نه داستان فیلم، چیز بکری است. از قضا خیلی فیلمنامهِ مصنوعیِ پر از دستاندازی دارد اما با همان ترانه و با آن آدمهای ترسو، تبدیل به فیلمی شده که تماشایش برای دقایقی مرا از جهان و واقعیتهایش منفک میکند.
دو: در این بازگشت به گذشته بهخصوص اگر در حوزه موسیقی باشد، چیزی حزنانگیز برایم وجود دارد. بچه که بودم، پدرم از هر ژانری، بهترینها را گوش میداد. از موسیقی کلاسیک تا راک و پاپ. اینطوری بود که در ۷سالگی با گروه کمل و قطعه «مسافر ایستگاهی» آشنا شدم. «مسافر ایستگاهی» البته شبیه فیلمهایی که گفتم، نیست.
شاهکاری تمام عیار در عالم موسیقی است اما رجعت به آن همان حس آرامش را برایم دارد. یادم است دهه۸۰، امیر قادری در یکی از ویژهنامههای ماهنامه فیلم که قرار بود هر کسی یک اثر هنری معرفی کند، از کاست «مسافر ایستگاهی» کمل نوشته بود. من خیلی خوشبخت بودم که اوایل دهه۷۰ روی بتاماکس کنسرت تصویری کمل را دیدم که «مسافر ایستگاهی» را اجرا میکردند و حسوحال عبور از آن اندوه به خشم و انگار در نهایت به آرامش که تجربه کردم شبیه همان چیزی بود که ۱۵سال بعد در ماهنامه فیلم خواندم.
آیا شنیدن «مسافر ایستگاهی» جدا از اینکه شاهکار است، به دلیل یادآوری امنیت کودکی آرامم میکند؟ گاهی فکر میکنم غم انگیز است که برای فرار به امنیت و آرامش، گذشته را انتخاب میکنیم و نه آینده را؛ اما گمانم ناگزیر است. گذشته یعنی تجربهای که سر سلامت از آن گذشتهایم و آینده مبهم است و ترسناک.