دنده عقب| خاطرهای از دربی چند سال قبل
تماشاگرنماهای داخل منزل، صورتهای رنگی و...
روزنامه هفت صبح| رفقا خوبین؟... عجیبه. عین من. فکر میکنم همه مردم هم حالشون مثل ماست. نه؟ بگذریم... عرضم خدمتتون الان که کار و زندگیتون رو ول کردین و مشغول مهمترین مشغلهتون، یعنی خوندن ستون وزین «دنده عقب» هستین، هنوز دربی شروع نشده و بنده هیچ اطلاعی از نتیجه ندارم. حالا اگر اتفاق خاصی افتاد که شماره بعد در خدمتتون هستم. ولی چون هنوز بالاخره در حال و هوای دربی هستین، بنده یه خاطره از دربی چند سال قبل براتون بگم.
اون سال با تعدادی از دوستان قرار گذاشتیم که منزل یکی از رفقا جمع شیم و دربی رو اونجا ببینیم. یه تعداد مرد 35 تا 40 ساله که خونه و زندگی رو پیچونده بودن تا تکلیف این 6 و 4 رو روشن کنن.خونه رفیقمون شده بود شعبه استادیوم آزادی. همه با شیپور و پرچم ریخته بودیم داخل یک واحد مسکونی در طبقه چهارم یک آپارتمان و الفاظ ادبی و مدح و ثنا و دیوانهای شعری بود که برای همدیگه رو میکردیم و مشاعره مفصل و پربار و وزینی راه انداخته بودیم ...
میزبان این جمع ادبی، شدیدا جوگیر شده و رفته بود روی مبلِ وسط خونهش و به منظور همذات پنداری با دوستانی که در استادیوم مشغول جان فشانی و جَلای ادبیات فارسی بودند، به سبک لیدرهای محترم، سعی در به وجود آوردن آواهایی هماهنگ، در بین طرفداران داشت.دو ساعتی به شروع بازی مانده بود و مهمانها، کاملا آرایش جنگی گرفته بودن...
میزبان، برای این که نشون بده چیزی از اهالی محترم استادیوم کم نداریم، به کمکِ یک قابلمه و یک کفگیر، در بالای مبل، سعی در راهاندازی تشویق ایسلندی داشت و همگی ما هم فارغ از سن و سالمون، همراه با نوای قابلمه، «هووو» میگفتیم و برای تیم محبوبمون، از راه دور انرژی میفرستادیم.در همین اثنا که سعی داشتیم مشخص کنیم کدوم تیم سرورِ کدوم تیمه، زنگ درِ آپارتمان رو زدن.
با توجه به این که صاحب خونه با قابلمه بالای مبل بود و در زمین، سِیر نمیکرد و من هم نزدیکترین موجود زنده به درِ ورودی بودم، در رو باز کردم.خب، بعدها تونستم تصور کنم که همسایه با چه صحنهای روبهرو شده: آدمی غریبه با صورتِ رنگی و عرق کرده در رو باز کرده و در پس زمینه، آدمهایی با صورتهای رنگی، در حالِ فریاد زدنِ الفاظی نه چندان محترم هستن و صاحبخانه هم در یک دست قابلمه و در دست دیگر کفگیر، در ظاهر روی مبل و در حقیقت روی ابرها.
احساس میکنم که درلحظه، پشیمان شد که زنگ این دارالمجانین رو زده. ولی دیگه دیر شده بود و من هم در حالی که سعی میکردم از طریقِ یقه، داخل بدنم رو فوت کنم تا یک مقداری خنک بشم، با هن و هون گفتم: - «جانم؟» در حالی که نمیتونست صحنههایی رو که میبینه باور و هضم کنه و بر اثر شوکِ وارده، اسم دوستم رو هم فراموش کرده بود، با همون حالِ پریشان گفت:
- « به اون آقا میگین یه دقیقه بیاد؟» / « سر و صدا زیاد بوده؟... شرمنده. به آقایون میگم ملاحظه کنن. ببخشید دیگه... هیجان زده شدن.» / « نه... مشکلی با سر و صدا نداریم. چاه زده بالا...» / « به خاطر سر و صدای ما؟» / « نه آقا... چکار به شما دارم؟ چاه زده بالا... همین. چاه زده بالا...» / « خب. به این دوستم بگم بیاد چاه رو باز کنه؟»
با همدیگه برگشتیم دوستمو نگاه کردیم که با اشعار و حرکاتی موزون، در بالای مبل، به داور توصیههایی خاص میکرد که خدای نکرده دچار اشتباه نشود. همسایه، با ناباوری وتاسف گفت: - « والاااا... چه عرض کنم. ایشون مدیر ساختمون هستند. خواستم در جریان باشن که چاه زده بالا و پارکینگ رو آب برداشته...»
از همونجا، وسط هنرنمایی تماشاگرنماهای داخل منزل، دوستمو صدا زدم و هوار کشیدم: - « چاهتون زده بالا...»همانطور که بر طبلِ شادانه میکوبید گفت: « چی؟» / « چاه زده بالا...» / «چی؟» / «چاه... زده بالا...» چون صدا به صدا نمیرسید، جملهم رو دو سه مرتبه همراه با پانتومیم اجرا و تکرار کردم. اشتباها فکر کرد که آهنگِ درخواستی دارم. نمیدونم از حرکاتِ بدنم چه برداشتی کرد؛ ولی ظاهرا فقط «بالا» رو شنید و ریتم قابلمه رو به طرف آواهای جنوبی برد با ترجیع بندِ «یار بالا...»؛ که مدعوین هم فارغ از هرگونه رنگ و تعصبِ تیمی، جواب دادن و خونه تبدیل به آوردگاه کنسرت جنوبی شد.
همینجور که دوستم داشت برای همه توضیح میداد که چقدر امشب، دلش هوس رطب کرده و راجع به مسیر دهن کوسه، شفاف سازی میکرد، همسایه بینوا آهی کشید و احتمالا رفت که خودش به داد ساختمون برسه.