کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۴۵۸۱
تاریخ خبر:

۱۰۰قصه دیگر از لابه‌لای تاریخ| ملاقات در بن‌بست ارض

100قصه دیگر از لابه‌لای تاریخ| ملاقات در بن‌بست ارض

دکتر از تحقیقش درباره مارکوپولو سخن گفت و از روزگارش در پاریس و...

روزنامه هفت صبح| در دهه چهل آل‌احمد با نوشتن غربزدگی  در سال 1341 و بعد هم رفتن به حج و کتاب خسی از میقات در سال 1345، نوای بازگشت به شرق را سر داده بود. نوای ضدیت با مظاهر تمدن غرب. داستان ملاقاتش با آیت‌الله خمینی و بعد هم نامه‌ای که برای ایشان از مکه فرستاده بود هنوز هم بخشی از تاریخ روشنفکری در ایران محسوب می‌شود.

 

او در این فراخوان به شرق و به سنت‌ها  که از نظر گروهی فاقد چارچوب‌های ساختاری بود و از آشفتگی در نگاه و نگارش هم رنج می‌برد و در منظر اهل فن سطحی و عمیق بود تنها نبود، ‌در داخل کشور دکتر علی شریعتی و بعد فردید این نگاه ضد غربگرایانه رو به داخل و رو به شرق را پروبال دادند. به‌خصوص شریعتی که درباره الیناسیون نوشته بود و از بازگشت به خویش می‌گفت. هردو از ریشه متعلق به خانواده‌هایی سنتی و مذهبی بودند اما در گذر زمان ایده‌های مختلف و گاه متضادی را در نوشته‌ها و مطالب خود بال و پر داده بودند.

 

کمی خداپرست، ‌کمی سوسیالیست و با سبک زندگی کمی غربی! دکتر شریعتی  آن زمان مردی سی و چند ساله بود. 10سال از آل‌احمد کوچک‌تر بود و از پاریس به تهران آمده بود و هنوز آوازه‌اش نپیچیده بود و بسیاری هنوز او را به عنوان پسر محمد تقی شریعتی  می‌شناختند. اینجا سندی هست از ملاقات این دو نفر. بخشی از یادداشت غلامرضا امامی درباره دیدار دکتر شریعتی و جلال آل‌احمد که در نشریه پنجشنبه در چندین سال قبل منتشر شده بود. ملاقات آل‌احمد 44 ساله با علی شریعتی 34 ساله. هیچ کدامشان نمی‌دانستند که عمر کوتاهی در این دنیا خواهند داشت. آل‌احمد دو سال بعد در 46 سالگی فوت کرد و شریعتی 10سال بعد در 44 سالگی:

 

‌...«آخرهای آذر 46 بود. استاد ما؛ استاد محمدتقی شریعتی به تهران آمده بود و در خا‌نه‌ای نزدیک مجلس شورا مسکن گزیده بود. به دیدارش رفتم. حال خوشی نداشت. کمی سرما خورده بود. اما خرسند و خوشحال بود. به آرامی اما به شادی گفت فردا علی می‌آید، با قطار می‌آید. گفتم استاد شما استراحت کنید تا حالتان بهتر شود. من به ایستگاه راه‌آهن می‌روم. با شرم گفت باعث زحمت شما نمی‌شوم. گفتم اختیار دارید، افتخاری است.

 

فردا صبح به ایستگاه راه‌آهن تهران رفتیم با دوستی. دکتر شریعتی آمد. با بارانی کرم‌رنگی بر تن، شاپویی بر سر و طبق معمول سیگاری بر لب. ماشینی گرفتیم و دکتر را به خانه پدر رساندیم، کمی نشستیم. گفتم خسته‌اید، فردا به دیدارتان می‌آیم. موقع رفتن دفتر قرمز رنگم را به دکتر سپردم و گفتم این را ببینید و اگر خواستید چیزی در آن بنویسید و رفتم.صبح روز بعد به دیدارش رفتم. گفت: دفترت را دیدم و چند خطی نوشتم. زیر کلمه تنهایی با خط ریزی نوشته بود: کوه‌ها باهمند و تنهایند... همچو ما باهمان تنهایان / و زیر کلمه زندگی این شعر را آورده بود: نه بر اشتری سوارم/ نه چو خر به زیر بارم/ نه خداوند رعیت/ نه غلام شهریارم.
 

پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: دیدم که جلال هم در دفترت چیزهایی نوشته، با او آشنایی؟ گفتم بله، برای کتاب روشنفکرانش طرحی به من سپرده، گفت دوست دارم ببینمش. از همانجا به خانه جلال تلفن زدم. گفتم یکی از استادان دانشگاه مشهد به نام دکتر علی شریعتی، دوست دارد شما را ببیند. گفت باشد فردا ساعت 11صبح. روز بعد پیاده راه افتادیم، در راه کتابفروشی را نشانم داد و گفت یکی از کتاب‌هایم را برای پخش نزد او بردم، قیمت کتاب را دید، کتابم را در یک کفه ترازو گذاشت و وزنه‌هایی را در کفه دیگر، کتاب را وزن کرد و گفت ببخشید، گران است!!! این حکایت را می‌گفت و می‌خندید.

 

به میدان مخبرالدوله که رسیدیم، سر سعدی ایستگاه اتوبوس‌های دو طبقه قرمز رنگ تجریش بود، با هم به طبقه بالا رفتیم. در طول راه از اقامتش در پاریس حکایت‌ها گفت و من از خرمشهر و زندگی صبی‌ها روایت‌ها.

 

سر کوچه فردوسی پیاده شدیم. تا «بن‌بست ارض» و خانه نقلی آجری جلال راهی نبود. هوا سوز سردی داشت. وقتی رسیدیم شومینه روشن بود وگاه هیزم‌ها را جلال به هم می‌زد، کشور خانم چای آورد. کنار شومینه چای گرم چسبید. جلال احوال دوستش دکتر مفخم پایان را پرسید که در دانشگاه مشهد استاد جغرافیا بود و از کار عظیم فرهنگ جغرافیایی‌اش ستایش کرد.

 

دکتر از تحقیقش درباره مارکوپولو سخن گفت و از روزگارش در پاریس و کوشش‌هایش در کنفدراسیون. وقتی به جلال گفتم دکتر دوست فانون بوده، انگار سال‌هاست که هم را می‌شناسند، بلند شد و رفت و از کتابخانه‌اش کتاب «چهره استعمارگر و چهره استعمارزده» ممی را به دکتر داد و گفت حضرت ترجمه‌اش کن، کار توست.

 

سخن به مصدق رسید، گل از گل جلال شکفت، گرم شد، از همرهان سست عناصر و رفیقان نیمه‌راه سخن‌ها رفت، جلال بیشتر گوینده بود و دکتر شنونده، چه شوق و معصومیتی در سیمای نجیب دکتر بود و چه شور و جذبه و جلالی در سخن جلال، دو ساعتی بود که نشسته بودیم. وقت خداحافظی رو کرد به دکتر و گفت، اینجا خانه توست، هر بار که به تهران آمدی بیا اینجا، من هم اگر به مشهد آمدم حتما به سراغت می‌آیم.راه افتادیم. در راه دکتر گفت: این مرد چقدر صادق و صمیمی است، دوستش داشتم، حالا که از نزدیک دیدمش بیشتر دوستش دارم ....»

 

کدخبر: ۵۵۴۵۸۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر