یک تکه زمین در تالش
100 قصه دیگر از لابه لای تاریخ: درباره خاطرات کاظم ودیعی از جلال آلاحمد.
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | کاظم ودیعی متولد 1307 در شیراز، در اواخر دوره پهلوی وزارت آموزش و پرورش و وزارت کار و امور اجتماعی را تجربه کرد. تحصیلاتش را در دانشگاه سوربن به پایان رسانده بود و در دورهای رئیس دانشکده کشاورزی و دانشکده محیط زیست دانشگاه تهران شد.
او یکی از چهرههایی بود که در پروژه تاریخ شفاهی مورد مصاحبه قرار گرفته است. اینجا خاطرات او از جلال آلاحمد را میخوانید که از کتاب ملت و حاکمیت نقل شده است. در جایجای جملات ودیعی نوعی خصومت با مرحوم آلاحمد قابل ردیابی است و خوانش این متن فقط با در نظر گرفتن این حس دشمنی قابل تحلیل خواهد بود:
خانم دانشور قوم و خویش مادری من است. پدر خانم دانشور طبیب مدارس شیراز بود و من با ایشان آشنا بودم ولی ارتباط ما قطع شده بود. آلاحمد به دوره دکترای ادبیات آمد و نتوانست دکترایش را بگیرد و از دست استادها عصبانی بود، غرور برش داشته بود. دکترایش را رها کرد.
چون آدم انضباطپذیری نبود. یک بچه آخوند بود که در مکتب بنیادگراها بزرگ شده بود و به همین دلیل به حزب توده رفت. بعد از حزب توده با انشعاب خلیل ملکی، در روزنامه اعلام کرد که من ترک سیاست میکنم، ترک سیاست برای همیشه. بعد دوباره رفت نیروی سوم. در آن دوره استعداد نویسندگیاش او را مطرح کرد نه استعداد سیاسیاش.
وقتی رئیس موسسه آموزش و تحقیقات تعاونی بودم یک روز خانم دانشور را در دانشگاه دیدم. ایشان رشته زیباییشناسی درس میداد. برادر ایشان یعنی تیمسار دانشور در سازمان جغرافیایی کشور کار مهمی داشت و در کمیسیون فرهنگی لغات و اصطلاحات او را میدیدم و بارها با من از نگرانی که در حق وضع جسمی جلال آلاحمد داشت حرف زد، ولی نمیشد کمک کرد، چون هواداران او به ما بهچشم دولت و به خود بهچشم ملت نگاه میکردند.
بههرحال خانم دانشور را در دانشگاه تهران دیدم و به ایشان گفتم شما با بنده قوم و خویشید ولی هیچوقت زیارتتان نمیکنیم. گفت روی بنده سیاه و به دیدن مادر من آمد. از آن بهبعد من گاهیاوقات در خانه ایشان رفت و آمد داشتم. در آنجا معمولا صمد بهرنگی و آقای براهنی و اسلام کاظمیه و اینها بودند و صمد بهرنگی به من لطف داشت.
میگفت در میان استادانی که در تبریز شناختم ودیعی بسیار مدرن است... او و براهنی تبریزی بودند. ما یک انجمن ادبی هم داشتیم و گاهیوقتها در آن اظهار لحیهای میکردم... یک روز جلال به من گفت: من گرفتاری مالی دارم، کاری برایم پیدا کن.
دبیر بود و کتاب چاپ میکرد. آموزش و پرورش هم به او کار میداد. برای او در همهجا کار بود. اما این کارها را نمیپسندید. مثلا میخواست بشود بازرس... من برای کار ایشان رفتم پیش هویدا. هویدا گفت: آلاحمد مشکلی ندارد که، بگو بیاید برود وابسته فرهنگی ایران در هند بشود. دانشگاه علیگر هم هست اگر خواست دکترایش را هم بگیرد درس هم بدهد.
همه رقم وسایل و اعتبار و بودجه خواهد داشت... رفتم به آلاحمد گفتم. جلال باورش نمیشد. چند روز بعد من را دید و گفت: رئیس میدانی جریان چیست؟ میخواهند من را اینطوری تبعید کنند. گفتم آقای آلاحمد شما از من شغل خواستی و من رفتم پیش نخستوزیر و برای تو شغل ایجاد کردم. چه کسی میخواست تو را تبعید کند!
گذشت تا روزی من روستاهای اردبیل بودم و برای کار مطالعات تقسیمات کشوری به تالش آمده بودم. یک دفعه دیدم مدیرکل وزارت کشاورزی و آن یکی معاون هم آنجا هستند (احمد علیاحمدی که در دوره آموزگار وزیر کشاورزی هم شد). احمدی گفت: «کاظم کجایی بیا پیش ما.» گفتم کجا؟ گفت: «خانه جلال. همینجاهاست، در تالش».
آلاحمد رفته بود تالش و در منطقهای که مگس غوغا میکرد تکهای زمین خریده بود و خانهای ساخته بود و کارش هم این بود که روزی یک بطری، یک و نیم بطری .... میخورد. آن روز بعد از اینکه ناهار خوردیم در پلاژ، بنده با کت و شلوار و آلاحمد با مایو کنار ساحل قدم میزدیم. گفت: امروز یک خبر خوش به من رسید. گفتم: چه؟
گفت: دوتا ناشر تقاضای تجدیدچاپ کتابم را کردهاند. گفتم: حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ گفت: سر این خانه شانزده هزار تومان بدهکارم. شب که شد همراه با خانم مهری آهی استاد زبان روسی در دانشگاه، با لندکروز من به تهران برگشتیم.
به خانه که رسیدم دوساعت بعد براهنی به من زنگ زد گفت: آلاحمد فوت کرد. تلفن کردم به خانم دانشور. گفت: کاظم قضیه این است که از دریا که آمد ... زیاد خورد، وقتی شما رفتید گرفت خوابید. مهمانها که رفتند، رفتم پیشش دیدم دهانش کج است. روایت آقای ودیعی مربوط به 18 شهریور ماه 1348 است.