کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۴۴۶۳
تاریخ خبر:

این دو قدم، فاصله دو دنیاست‌!

این دو قدم، فاصله دو دنیاست‌!

از سری یادداشت‌های فریدون صدیقی

روزنامه هفت صبح| می‌دانم سوز دم ظهر بوی بهار می‌دهد و دماوند باشکوه وپرغرور با آن که آسمان آسمان برف در آغوش گرفته است صدای پای بهار را می‌شنود اما حال بسیاری از مردمان معصوم همچنان از رنجوری روزگار بیمار ودست تُهی از برکت وحرکت، همچنان پاییز  است و حالی برای پرسیدن احوالی و یا قراری برای برپایی یک  شادمانی معمولی حتی با خانم و یا آقای دوست را ندارند از بس که زمانه ناجوانمرد است‌! با اینحال فرض کنید با کسی در کافه‌ای زیر سقف قهوه و موسیقی قرار گذاشته‌ایم‌.


محل قرار تا جایی که هستیم مثلاً سی، چهل قدم در یک غروب سرخ وسرد است. بسیار خب بفرمایید! اما انگار نمی‌شود رفت‌! چرا؟ چون در همین لحظه‌های رفتن اتفاقی می‌افتد که پا از رفتن باز می‌ماند. مثل آسمانی که ابرش را گم می‌کند و زیر پایش در انتظار باران‌، خشک می‌شود. یعنی هر چه پیش می‌رویم به جایی نمی‌رسیم و فقط به خودمی‌رسیم چون  به‌دنبال یک شوک ناگهانی و نرم‌، مثل پیدا نکردن کلید خانه‌، حرکت  بی‌اختیارترین عضو بدن می‌شود، در همین حال واویلا، تلفن موبایل به صدا درمی‌آید.


احتمالاً تلفن آقا و یاخانم انتظار در محل قرار است‌! فاصله ما با تلفن ده سانتیمتر است. اما دریغ اما آه انگار فاصله ده هزار فرسخ است. چون دست راه نمی‌رود و پاها در اغماست‌. دعا دعا می‌کنیم کسی بیاید دق‌الباب کند. دوستی، آشنایی، کسی که بودن ما برایش مثل هواست. مثلاً مادر، اما اثری نیست. ما تکه‌ای چسبیده به فرش شده‌ایم‌. فاصله ما تا در خانه، دو قدم اما انگار به فاصله دو دنیاست. می‌خواهیم داد بزنیم‌، بغض مجال نمی‌دهد و گریه بی‌اختیار بر گونه بوسه می‌زند چون فهمیده‌ایم اندام‌های حرکتی از کار افتاده است.


حالا غروب اتاق را پر کرده است. حالا تاریکی ما را پوشانده است. حالا شب در اتاق پرسه می‌زند و در همین حالاها به اعماق خود می‌رسیم. بودن یا چگونه بودن، مسئله این است؟ یعنی حالا می‌فهمیم بزرگ‌ترین ثروت هر کسی خود اوست و مهم‌ترین ثروت او، سلامت اوست و باور می‌کنیم می‌شود با یک لیوان آب و چند پر میوه، حتی یک دانه هویج یک شبانه‌روز را گذراند و ده ها سال هم بدین‌گونه زنده ماند!


اما حالا‌، تمام توانستن‌ها، تبدیل به نتوانستن شده است. پس آن قد رعنا کجا رفت؟ آن که نمی‌ایستاد راه می‌رفت، راه نمی‌رفت، می‌دوید. چگونه شد که در چشم به هم زدنی چنان چون درخت تبرخورده زمین افتاد؟ آیا می‌شود دوباره ایستاد؟ این را فقط اطبا والبته خدا می‌داند و ما فقط می‌دانیم  هر خورشیدی طلوع و غروبی دارد گرچه طلوع و غروب ما به انتخاب ما نیست.

 

می‌ریزیم

ریز

ریز

چون برف

که هرگز هیچ‌کس ندانست

تکه‌های خودکشی یک ابر است

 

راست این است در همین نزدیکی‌ها، من و یکی از آقایان دوست، ته‌غروب‌ یک روز بهاری در خیابان‌های روزگار جوانی راه می‌رفتیم. ما حرف می‌زدیم و خیابان‌ها پیش می‌رفتند. در یکی از آن سر شب‌های پاییزی، من به آقای دوست که بعد از هزار سال همچنان مجرد است گفتم؛ دختر رؤیاهای تو احتمالاً قد بلند است. چون خودت قدت پشت خط متوسط‌ها متوقف شده است. و او گفت والبته به شوخی گفت حق باتوست به همین دلیل  هیچ بانوی بلند بالایی حاضر به همسری با من نیست!


مکثی نسبتا طولانی بین ما را پرکرد و او سیگاری به شعله فندک داد که دود بسازد با نفس خسته و بعد از دو پک عمیق گفت من محصول یک ازدواج فامیلی هستم دو محصول پیش ازمن به علت یک بیماری خاص در  کمتر از دو سالگی به سفر بی بازگشت رفتند. آمدن من با تاخیر والبته ناامیدی از ماندن و یا نماندن همراه بوده است و همچنان پس از این همه سال امیدی به بودن تا لحظه دیگر راندارم! پدر ومادرم تا بودند همه عمر تا مرز جنون، دلواپس لحظه‌های من بودند .
 

سکوت وشرمی‌ تلخ، تن‌پوش من شد که چرا نتیجه شوخی من سرازجایی درآورد که نامش جان کندن وکلافه شدن من است! آقای دوست ادامه داد ازترس واهمه‌های بی‌نام و نشانی که ممکن است فردای پس از ازدواج من پیش آید. من از ازدواج کردن بازماندم ومبادا صاحب کودکی شوم که سلامتی وتندرستی او چون خواهر وبرادری که در دو سالگی خاموش شوندبه پایان برسد !

 

اعتراف می‌کنم دقایق تلخ و سهمگینی بر من و دوست گذشت آن‌سان که ره گم کردیم یعنی به راهی رفتیم که نامش ملال سنگین مثل راه رفتن در غبار سرب بود! حالا شب ریخته بود در خیابان وحالا ما از درون متزلزل بودیم  پس سربردیم‌ در یک کافه کتاب و میهمان کیک و نسکافه وکتاب شعر شدیم و البته امتنان وسپاس از خدای متعال که هنوز سلامتی قرین حال است و برای سلامتی همه مردمان معصوم دعا کردیم  و آخرسر در هوای شعف، شعری زمزمه کردیم.

 

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان

چراغ بیاور

ویک دریچه که ازآن

به ازدحام کوچه  خوشبخت بنگرم

 

کدخبر: ۵۵۴۴۶۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر