دنده عقب| سختترین کار جهان برای شب عید
چه زمانی موهام رو به دست اوستای سلمانی بسپرم
روزنامه هفت صبح| رفقا راستش رو بخواین یکی از سختترین کارهای جهان برای من اینه که بفهمم برای شب عید دقیقا چه زمانی موهام رو به دست اوستای سلمانی بسپرم تا موقع تحویل سال، نه شبیه سربازان دو ماه خدمت بشم، نه شبیه سبزه سفره هفت سین.پیدا کردن این زمانِ خاص، برام همیشه معضل بوده. وقتی اوایل اسفند میرم، استاد میفرمایند: « شب عید هم بیا یه قیچی روش بزنم.»
پانزدهم اسفند میرم، میفرمایند:« دو هفته مونده به عید... یهو شب عید بیا که اندازه برات بزنم.»شب عید که میرم میفرمایند:- « اولا عیدت مبارک... دوما عیدی بچهها فراموش نشه... سوما شب عیده... برای این که شبیه غاز نشی، فقط یه خورده برات مرتب میکنم. بعد از سیزده، بیا که حسابی برات کوتاه کنم.»
خلاصه که شبهای عید، معمولا با سر و کله سالم و موهای معقول و روبهراهی در کنار سفره هفت سین، حضور به هم نمیرسانم و بالاخره یه مشکلی وجود داره.امسال با احتساب رشد موهام، شکل جمجمهم، خلق و خوی استاد سلمانی و میزان دست به قیچی شدنشون علیرغم التماسهایم، تصمیم گرفتم با این امر خطیر، به صورت چالشی برخورد کنم و ریش و قیچی رو به صورت کامل ندم دست ایشون. بنابراین روی صندلی آرایشگاه که نشستم، قبل از این که اون پیشبند لعنتی رو قلاب کنه دور گردنم، پلانِ اصلاح را براش توضیح دادم:
- « اوستا اولا خیلی مخلصیم. دوما پیشاپیش عیدت مبارک... سوما عیدی هم یادم نمیره... فقط یه خواهش. برای هر حرکتی که میخوای انجام بدی، لطفا، خواهشا، التماست میکنم با من هماهنگ باش. یهو کل کلهم رو درو نکنی بره... بیا با هم قدم به قدم جلو بریم.» / «خیالت راحت... قدم به قدم میریم جلو.»
آماده شروع عملیات شدم. پیشبند لعنتی رو آنچنان پیچید دور حلقم، که در ابتدا احساس کردم از حرفم ناراحت شده:- « اوستا جون... یه زحمت بکش یه خورده اینو شل کن که بتونیم قدم به قدم بریم و من هم بتونم دو کلمه حرف بزنم.» / « آخه موریزه میره تو لباست.» / « آخه اینجوری که بستی، اکسیژن هم نمیره پایین.»
یه خورده شل کرد و من هم یه نفسی کشیدم. قیچی رو که گرفت دستش و اومد بالای سرم، جاخالی دادم:- « الان چیکار میخوای بکنی؟» / « پشت سر رو یه خورده کوتاه کنم...» / « خب برو.»ده باری که صدای تق تقِ باز و بسته شدن قیچی اومد، بهش ایست دادم: « بسه... دستت درد نکنه.»- «نمیشه اینجوری که... پشتت باید کوتاه شه تا به بغلها بیاد.» / « نه ... بسه. دستت درد نکنه.»
اومد کنارم ایستاد که مچش رو گرفتم: « الان چیکار میخوای بکنی؟» / « با اجازهت بغلها رو بزنم.» / « خب برو...»تق...تق... تق...- « بسه... دستت درد نکنه.» / « اِ...نمیشه اینجوری که...» / « نه... بسه.»تق... تق... تق...- « این ور هم بسه... دستت درد نکنه.» / « آقا نمیشه...» / « نه... بسه.»تق...تق...تق... « کافیه...» تق... تق...تق... « کلا کافیه... دستت درد نکنه. عیدت هم مبارک.»
یه شونهای بالا انداخت که یعنی: هرجور راحتی.از جام که بلند شدم، به خودم و طرز برخوردم با کسی که هیچوقت به حرفم گوش نمیکرد، آفرین و احسنت گفتم.اصلا از اولش هم باید همین کار رو میکردم. بیخود اینقدر بهش اطمینان میکردم. خودم بهتر میدونم چی بهم میاد...
همینجور این جملات دلگرم کننده در مغزم میپیچید که زدم بیرون و سعی میکردم در هنگام راه رفتن، شکل و شمایل سرم رو در شیشه مغازهها ببینم و حال کنم.ولی یه مشکلی وجود داشت. در ابتدا حدس زدم ایراد از شیشه مغازه هاست که مواج هستن و کله من رو به این شکل نشون میدن. یه مقدار سرعتِ راه رفتنم رو کم کردم و با دقت بیشتری به شکل خودم خیره شدم. نه ایراد از شیشهها نبود. کله من کاملا شبیه خربزه شده بود. بسیار به یاد «سوته دلان» استاد علی حاتمی افتادم.
تنها یک آرزو داشتم: « دوست و آشنایی منو نبینه با این سر و هیبت.»برگشتن به همون آرایشگاه همیشگی و اصلاحِ وضعیت که منتفی بود. فقط یک راه برای نجات آبرو باقی بود: یک آرایشگاه جدید...از کوچه پس کوچههای خلوت، با همون شکل خربزهای، خودم رو به آرایشگاه جدیدی رساندم. روی صندلی نشستم و آرایشگر محترم اومد بالای سرم: « وا... کدوم ابلهی موهات رو اینجوری کرده؟»
تنها یک جواب به نظرم رسید که آبروم رو حفظ میکرد:- « من بازیگر تئاترم. نقش دیوونه رو داشتم که خدا رو شکر تموم شد. حالا شما زحمت بکش موهامو شبیه عاقلها کن... ریش و قیچی هم دست خودت.»