سوژه هفته، فانتزیبازها| تا تانیث منصوره
درباره مدرسه و استعدادهای ورزشی که کشف نمیشوند
هفت صبح| همه چیز باید از مدرسه شروع شود اما بدترین جا برای پرورش یک استعداد و طی کردن مدارج عالی مدرسه و تحصیلات است. اما از قضا یکی از دوستان من از طریق مدرسه توانسته بود به تیم ملی راه پیدا کند. حسین هیکل بزرگی داشت و همکلاسی برادرم در مدرسه امام رضا خواجه ربیع مشهد بود. از تیم مدرسه به تیم استان و از تیم استان به تیم کشوری و از تیم کشوری به تیم ملی رفته بود. همین که توی تیم ملی نوجوانان بازی میکرد و مثل داداش کایکو تنومند بود دلیل خوبی بود که با هم رفاقت کنیم. من حتی یک بار بازی هندبالش را ندیدم اما توی ذهنم شبیه کارتون فوتبالیستها تصورش میکردم که چطوری دستهایش را باز میکند و مانع از گل شدن توپ کوچک میشود.
تا 14 سالگی هیچ مسابقه ورزشی رسمی را از نزدیک ندیدم. در تمام طول بزرگ شدنم تا 18 سالگی علاقه زیادی به کشتی گیر شدن داشتم. بهروز همسایهمان در کوی امیر مشهد در ورزشگاه تختی مشهد کلاس کشتی میرفت. یکبار با هم توی خانه کشتی گرفتیم و با اینکه من دو برابر او جثه داشتم اما بهراحتی من را نقش زمین کرد. نمیدانم چرا آن همه اصرار من برای رفتن به کلاس کشتی در والدینم اثر نکرد. احتمالا از خریدن دوبنده و کفش و هزینه باشگاه میترسیدند! زندگی من همین رقتانگیز و غمگنانه است.
تنها سال 76 بود که ما تازه به مشهد آمده بودیم و من در شب تولد امام زمان در افتتاحیه بازار مرکزی مشهد بهخاطر اسمم مهدی یک ربع سکه بردم و بابام بهخاطر این دستاوردم فردا پای پیاده من را از کوی امیر تا سالن شهید بهشتی فلکه فردوسی پیاده برد تا مسابقات کشتی ببینم. وقتی دیگر بزرگ شدم، خودم تنهایی به ورزشگاه رفتم. اولین بازی هم که دیدم بین ابومسلم و استقلال بود و منصور پورحیدری سرمربی استقلال و من متعجب از اینکه مگر اسم مرد هم میتواند منصور باشد چون اسم خالهام منصور بود و من هیچ خبری از تا تانیث نداشتم.
بعد هم که وارد سیکل معیوب زندگی شدم. کنکور و سربازی و افسردگی و بیپولی و ترس از بیکاری و هدر دادن سالهای جوانی! من توی دبیرستان گاهی اوقات پینگپنگ بازی میکردم و این بیشترین ورزشی است که در زندگیام انجام دادم. در دهه سوم زندگی استخر رفتم و کمی شنا یاد گرفتم و حالا بهترین تفریح و ورزشم همان استخر رفتن و روی آب رها شدن و به گذشته و آینده فکر کردن است. درست مثل آدمی که گذشتهاش را از دست داده است و آینده خاصی هم پیش رو ندارد. شاید هم به واسطه شهرنشینی بود که این همه از تن و تنانگی دور شدم. توی روستا که بودیم یا دوچرخه سواری میکردم یا فوتبال بازی میکردم و در میان ما هم کسانی بودند که استعداد فوقالعادهای داشتند اما کدام استعدادیاب سر از دبستانی پرت در شهر مرزی درمیآورد که ببینید این بچهها چقدر خوب دریبل میزنند و چه تن ورزیدهای دارند و بیشتر آن بچهها در بزرگسالی یا قاچاقچی موادمخدر شدند یا هم چوپان و دهقان که سر مزرعه پدری کشاورزی میکنند. دنیا همینقدر بیرحم است.
بهنظرم تعطیلی مدارس در ایران بعد از آموختن خواندن و نوشتن بهترین کار ممکن است. یک سری مفروضات و نظریات دگم علمی که توی مخهامان کردند و ما را، بیشتر ما را به جمود کشیدند. حالا پدر و مادرها قدر بچههایشان را میدانند. آنها را به کلاس زبان و ورزش و موسیقی میبرند.