راویان کم نام و نشان شیرین گفتار!
سوژه هفته، خوش سخنها
هفت صبح| ۱-پدر یک روایتگر بالفطره بود. در شبهای دراز پاییز و زمستان که نه تلویزیون و رادیو بود و نه برق، چراغ زنبوری بر سقف آویزان میشد و همه تن گوش میشدیم تا سیر تا پیاز مسافرتهای کوتاه و خاطرات تمام نشدنیاش از دوران کودکی و جوانی را با ترسیم تمام شرایط محیطی، جغرافیایی و حتی آب و هوایی تعریف کند و هر نیم ساعت یکبار با تلمبه، باد چراغ زنبوری را تنظیم کرده و از آن روز سرد برفی بگوید که روسها برای دستگیری مخالفانشان بازگشته بودند و «سُرخای» نوجوان چوپانی که به خاطر یک خرده حساب شخصی کودکانه، یکی از فامیلهای نزدیکش را به سالداتها لو میداد و التماس مرد متواری و جملههای «سرخای! جان من داد نزن! دورت بگردم آخه من داییتم!» و سرخای به توجه به تمناهای مرد بیشتر داد میزد: «آهای سالدات اونجاست... اونجاست!»
یا وقتی که از دوران جبهه و چگونگی رفتن از مبدا تا مقصد و اینکه شب را کجا سر کردهاند و چه خوردهاند و با کی بودند و چهها کردهاند همه را ریز به ریز تعریف میکرد و از آنجا که هیچ خرده برده و کار پنهانی نداشت و نه اصلاً اهل نشئجات بود نه خمره جات و نه زن بازی، با خیال راحت تمام جزئیات اتفاقات روزمره خود را هم هر شب نقل میکرد و حتی گاه خوابهایش هم اتفاقی جالب محسوب میشد و از آن عصری میگفت که به روستایی جهت دیدار رفیق جانی رفته و وقتی در برابر تعارف زنانی که بر سر تنور نان میپختند قرصی نان گرفته و سق زده بود و شبانه تا چشم روی هم میگذاشته دستی پر مو با بچه گربهای یک روزه، در تاریکی شب از در داخل میشده و بچه گربه را دم دهانش میگذاشته و مجبور میکرده بخوردش و او از شدت اشمئزاز از خواب میپریده و لیوانی آب خورده و دوباره میخوابیده و دوباره همان دست و همان بچه گربه و دوباره و چند بار از خواب پریدن و اضطراب و نگرانی که تا پایان عمر تبدیل به یکی از بدترین خاطراتش شده بود و میگفت به گمانم تا خود صبح آن بچه گربه را کامل و تا آخر خوردم و همیشه به آن قرص نان مشکوک بود که شاید صاحبش راضی نبوده و یا مالشان قاطی داشته است چنانکه بعدها هم دیگر هیچ وقت با گربه جماعت سر سازگاری نداشت و هر وقت در حیاط و کوچه تعداد گربهها از یکی دو تا بیشتر میشد طی مراسمی خاص یک گونی به دست گرفته و آنها را داخلش میانداخت و میبرد تا در محلهای دیگر ایز گم کند. این شدت بیعلاقگی به حدی بود که «عمه زری» هم وقتی داخل حیاط گربهای چیزی میدید میگفت زود از حیاط بیرونش کنید که پدرتان خوشش نمیآید! حالا کجایی ببینی که مهدی پنج شش گربه قد و نیم قد را در صدر و ذیل خانه مهمان کرده است؟!
۲- هر چقدر که عمو ابراهیم در توصیف از قدرت واژهها و صناعات ادبی بهره میجست و برداشت خودش را از روایت با کمی دستکاری زیباشناسانه به مخاطب ارائه میکرد و با جملات وزینش اعجاب شنونده را بر میانگیخت پدر صداقت در روایت و امانتداری و داستان گویی سر راست را الگو قرار داده بود و نگاهی رئالیستی به اتفاقات داشت.
در دوران جنگ و در کردستان به خاطر تبحری که در شکستهبندی داشت و اهالی منطقه از آن آگاه شده بودند، مهمان خانهای شده و برای جا انداختن پای طفلی در روستا همت گمارده بود و در پی ابراز لطف صاحبخانه به همراه جعفر آقا مجبور شده بود که شام را مهمانشان شود و در حین تناول شام یک دفعه در خانه به صدا درآمده و دو سه نفر از افراد مسلح کومله وارد خانه شده و با دیدن دو مهمان با لباس ژاندارمری شاخ بر سرشان سبز شده بود. پدر اینها را که تعریف میکرد رنگ از رخسارش میپرید و خود را کاملاً در وضع آن شب قرار میداد که با جعفر آقا اشهدشان را خوانده بودند ولی صاحبخانه پادرمیانی کرده و گفته بود مهمان منند و کسی نمیتواند کاری با آنها داشته باشد و کوملهها هم تا آن حد جوانمرد بودند که به حرمت صاحبخانه راهشان را کج کرده و بروند پی کارشان و شاید این روابط عمومی بالایش بود که بعدها یکی از عمیقترین روابط خانوادگی را با آقای فتحی رقم زد که کرد سنی از کامیاران بود که تا به امروز هم ادامه داشته و گاه احوالی از هم میپرسیم .
۳- شاید یکی از دلایل اصلی ارتباط برقرار نکردن پدر با تلویزیون همین نکته بود که با آمدنش، مرجعیت پدر در روایت و قصهگویی را زیر سوال برد. حالا دیگر هرکس دنبال فیلم و سریالی بود که آن شب از شبکه اول یا دوم پخش میشود از اوشین و هانیکو گرفته تا آینه و سلطان و شبان. و پدر همواره با نگاهی پر از ابهام این حجم از عطشمان برای تماشای تلویزیون را درک نمیکرد و در بیشتر اوقات یا در اتاق دیگری با هم سالانش مینشست و از قدیم و جدید حرف میزدند و یا پشت به تلویزیون مینشست.
در نظرش تنها بخش قابل پیگیری تلویزیون اخبار بود و آن هم ماقبل آخرش و اطلاعیه ستاد بسیج اقتصادی در مورد اعلام شماره کوپن سهمیه قند و شکر و روغن و بقیه به کفر ابلیس هم نمیارزید و وقتی در خاموشیهای گسترده برق در دهه ۶۰ فرصتی پیش میآمد و چراغ لامپای نفتی به اجبار همه را در نقطهای از خانه دور هم جمع میکرد، پدر گل از گلش میشکافت به یاد ایام قدیم شروع به روایت میکرد و یکی دو ساعتی حال خوش به جمع میداد که استرس وصل نشدن برق از دست رفتن سریال را داشتند و به محض روشن شدن لامپهای خانه با عجله صلواتی فرستاده و به سمت تلویزیون سیاه و سفید یورش برده و منتظر روشن شدن صفحه و ارزیابی خسارت وارده از بابت از دست دادن دقایق سریال میشدیم و روایت در دهان پدر میماسید و آشکارا دل آزرده میشد و این جعبه جادو بیش از پیش برایش غیر قابل تحمل میگشت چرا که او تا ۴۰ سال بعد هم تلویزیون را با سلطان و شبان و بع بع گفتن علیرضا خمسه جوان در یک تئاتر تلویزیونی به نقش چوپانی که گوسفندها را بالا کشیده بود و حالا در پاسخ قاضی و صاحب گله فقط بع بع میکرد به یاد میآورد.
۴- مش نورالله یکی از نخستین بقالهایی بود که در عمرم دیده بودم و با آن ریش همیشه اصلاح شده و چاقی مفرط به دل مینشست. سالها بعد که دیگر چوب از دستش افتاده و مغازهاش تقریباً خالی از اجناس شده بود برای گذران روزگار هر صبح به مغازه میآمد و تا شب مینشست و با هم سن و سالانش میگفت و میخندید و در طی روز شاید چند سطل ماست و چند کیلو شیر و سیب زمینی و پیاز میفروخت ولی شکر خدا میگفت و خم به ابرو نمیآورد.
در آخرین تجربههای اقتصادیام چند سالی در نوجوانی به شغل شریف بقالی اشتغال پیدا کردم و شدم همسایه دیوار به دیوار مغازه مش نورالله که با صد و چند کیلو وزن انبانی پر از متلها و مثلها و خاطرات درجه یک با خود داشت و عصرهای تابستان که آفتاب مستقیم به داخل مغازه میزد لاجرم میرفتیم آن سوی خیابان و در نیمکتی چوبی کنار هم مینشستیم و از دانش ذاتیاش بهرهمند میشدیم و از پسر خردسالی میگفت که در دوران قحطی از گشنگی و ضعف در حال موت بود و گاهی چشمان رنگ پریدهاش را باز میکرد و از پدر تکهای نان طلب میکرد و پدر عاجز از تامین نان التماس میکرد که تو را خدا آب بخواه... آب! میگفت و اشک در گوشه چشمانش حلقه میزد یا از آن روزی میگفت که واعظ محل برای پررونق شدن مجلسش همه را دعوت میکرد تا پای وعظش بنشینند و چگونگی غسل و وضو را آموزش میداد مش نورالله از پایین خنده کنان و به مزاح میگفت «آره خوبه این مسائل را همین دوران کودکی یاد بگیریم تا در آینده به کارمان بیاید! مرد حسابی ما همه بالای ۷۰ سال سن داریم و تمام غسلها و وضوهایمان را گرفتهایم!»
یا آن خاطره بامزهاش که بچه ۷ ساله آمده بود دم مغازهاش و صدایش میکرد بیاید داخل مغازه و مش نورالله که در سایه عصر تابستان اینور خیابان لمیده بود اصرار میکرد که هر چه میخواهی بگو چون احتمال زیاد ندارمش و کودک میگفت بیا تا بگویم پیرمرد با آن وزن بالا مجبور میشد بلند شود و عرض خیابان را طی کرده و برود داخل مغازهاش تا کودکی اسکناس ۲۰ تومنی مچاله شدهای از جیب درآورده و بگوید پول خرد میخواهم! بیچاره مش نورالله باید جواب منفی میداد و باز آن مسیر را طی میکرد و برمیگشت و با همان خندههای جادوییاش میگفت که اینجا هرکس جنس بخواهد میرود مغازه رستمیها ولی وقتی پول خرد میخواهند مشتری من میشوند.
۵- رضا پسر کپل و تو دل برویی بود که یک سال بیشتر از من داشت و در تمرینات تئاتر با هم صمیمیتر شده بودیم تا جایی که پی برده بودم صدایی خوش در آواز دارد ولی به دلیل کم رویی ذاتی و حجب و حیایش نه کسی از این تواناییاش خبر دارد و نه اصلاً حاضر است پیش کسی بخواند.
گاهی با هزار جور ناخنک و تهیج و تحریک مجبور میشد یک دهان بیاید و بعد ما را تشنه در لب جویی ول کرده و برود و هی از من اصرار و از او انکار که صدایم بلند است و الان کسی میشنود و آبرویم میرود تا اینکه یک روز با هزار تمنا و خواهش بر بالای کوهی در بیرون شهر تمام شرایط آماده شد و گفتم حالا بخوان نه کسی صدایت را میشنود و نه چیز دیگر، این کوه و این تو! باز هم خواست بهانه بگیرد و گفتم رضا جان! آمدی نسازیها، ناسلامتی تو میخواهی بازیگر شوی من که میدانم صدایت فوقالعاده است! قبلا هم خواندهای حالا کمی بیشتر بخوان فقط! گفت نه اینجوری نمیشود باید آهنگ هم کنارش باشد گفتم رضا جان من اینجا میان این تخته سنگها از کجا مشکاتیان و موسوی بیاورم که برایت بزنند و بخوانی؟ بعد از کلی نازش را کشیدن بالاخره چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید و شروع کرد: «دوش دور از رویت ای جان...!» چه میخواند رضا و چه میکرد با دل آدم در آن طبیعت زیبا! حیف که دیگر نخواند حیف که دیگر بازی نکرد حیف که فقط ازدواج کرد و شد یک مرد ایدهآل زندگی!