کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۶۰۰۹۶۲
تاریخ خبر:

از «عرق کاسنی» تا «چخوف»

از  «عرق کاسنی» تا «چخوف»

مگر ترافیک اجازه می‌دهد از شر دایره‌المعارف طب سنتی و پزشکی نوین به همین سادگی‌ها خلاص شوم؟!

هفت صبح، احمد اطراقچی| راننده‌ای که قرار است از میان ترافیک وحشتناک نیمه عصرگاهی شهر به مقصد برساندم نگاهی در آینه به من می‌اندازد و می‌پرسد: «بلغم دارین؟»… می‌پرسم: «بله؟!» ادامه می‌دهد: «زبونتون رو بیرون بیارین»! با تعجب نگاهش می‌کنم… مجدد تاکید می‌کند: «زبونتون رو بیرون بیارین»! و من با اکراه و اجبار زبانم را بیرون می‌آورم و رو به آینه‌ای می‌گیرم که راننده با نگاه کارشناسانه از آن به من چشم دوخته و با حساسیت رنگ زبانم را دنبال می‌کند.

 

یک نگاه برای او کافی است. بلافاصله می‌گوید: «بله»! و ادامه می‌دهد: «بخار بلغم مضر است و قاتل خاموش کبد و کلیه و اثنی عشر»! و من هنوز جوابی نداده‌ام که تجویزهایش شروع می‌شود. «صبح ناشتا، یه کم آب ولرم با یه نصفه لیمو»... «سکنجبین، یه کم عرق کاسنی، یه مقدار زیره»... «کدو!  خیار، ماست رقیق»...  و من میانه همه این تجویزها که بعضی را حتی نمی‌شناسم فرصت نمی‌کنم بپرسم این‌ها که گفتی واقعا لازم است؟!

 

طب سنتی را که پشت سر می‌گذارد، نوبت به تشخیص و تجویز علمی می‌رسد و به ناگاه از علوم پیشینیان به تخصص روز دنیا می‌رسد.  برمی‌گردد و نگاهی به شکمم و ناحیه اطراف آن می‌اندازد.  خودم را جمع و جور می‌کنم و گوشه در پناه می‌گیرم. بلافاصله می‌گوید: «شکم و پهلو دارین‌ها»! و من می‌گویم: «بله»! و می‌خواهم ادامه بدهم که همه دارند، که گوشی موبایلش را طرف من می‌گیرد و می‌گوید: «ببین»! نگاهی به گوشی می‌کنم و صفحه مجازی که در آن خانمی اطلاعات دارویی‌اش را به اشتراک می‌گذارد.

 

با تاکید می‌گوید: «بگیر دقیق ببین» گوشی را از دستش می‌گیرم. و خانم رو به پرسشگری که صدایش از پشت دوربین می‌آید، جواب می‌دهد: «شکم داری؟!»، «امگا ۳ بخور»، «پهلو داری؟!» فلان قرص، «پاهای بد فرم داری؟!» فلان قرص، «گردن باریک؟!» اون یکی قرص! تجویزهای خانم دکتر که تمام می‌شود راننده اسم دو سه قرص مکمل را هم خودش به آن‌ها اضافه می‌کند و مدام تاکید دارد که مرتب و دقیق مصرف قرص‌ها را ادامه بدهم. 

 

آرزو می‌کنم زودتر به مقصد برسم، ولی مگر ترافیک اجازه می‌دهد از شر دایره‌المعارف طب سنتی و پزشکی نوین به همین سادگی‌ها خلاص شوم؟! هنوز در حال هضم تجویزها هستم که می‌پرسد: «طرفدار کدوم تیمی؟» و بلافاصله ادامه می‌دهد: «بازی فینال اروپا رو دیدی؟»

 

ترس همه اجزای بدنم را فراگرفته؛ چه بگویم که این بحث ادامه پیدا نکند؟! سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: «ندیدی... معرکه بود. بابا اینزاگی هنوز نفهمیده شماره ۹ که پشت مهاجم اصلیه باید دوندگی بیشتری داشته باشه»! و همین می‌شود آغاز گفت‌وگوی یک طرفه‌ای که در آن، چهار چهار دوی لوزی، و سه پنج دوی نوین، و سه شش یک تاریخ مصرف گذشته، با تمام جزئیات، پشت ترافیک خسته‌ای که قصد همکاری ندارد تا مبادا ادامه این دوره فشرده را از دست بدهم، شکل می‌گیرد.

 

در این میان ناگهان می‌پرسد: «راستی از چخوف چیزی خوندی؟» و من مانده‌ام که اسم چخوف را از کجا شنیده! شاید از هنرمند یا دانشجویی که سوار کرده و شاید هم در میان جستجوهای بی‌پایانش وسط صفحات مجازی! هر چه هست توجهی نمی‌کنم و او هم به ذکر جمله‌ای از چخوف که مشخص نیست واقعا از او باشد یا از هنرمندی دیگر بسنده می‌کند. بخت با من یار بوده که خیلی در زمینه چخوف‌شناسی اطلاعات ندارد و حرفش را با همان یک جمله تمام می‌کند.

 

سکوتی در حد چند ثانیه بر ماشین سایه می‌افکند. سکوتی که می‌دانم آرامش قبل از توفان است یا شاید هم آتش زیر خاکستر! نگاه کوتاهی از آینه به من می‌کند و من خوب می‌دانم معنای این نگاه چیست.صورتم را رو به خیابان برمی‌گردانم و وانمود می‌کنم که در حال تماشای بیرون هستم. هرچند از زیر چشم نگاه منتظری که از آینه به من دوخته شده را حس می‌کنم. 

 

بی‌تفاوتی‌ام را که می‌بیند طاقت نمی‌آورد و می‌پرسد: «مهندس تهِ این مذاکرات چی میشه؟» نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد فریاد بزنم، نمی‌دانم. هیچ چیز نمی‌دانم. نه از آینده مذاکرات، نه از فوتبال، نه از راز سلامتی، نه از طب سنتی، فواید حجامت، زالو،‌ عرق کاسنی و نه حتی از چخوف! که نمی‌دانم وسط تحلیل چهار چهار دوی لوزی چرا اسمش برده شد! اما چیزی نمی‌گویم. می‌ترسم هرچه بگویم در ادامه بحث علیه خودم استفاده شود، برای همین آرام و زیرلب زمزمه می‌کنم: «نمی‌دونم. خودشون که می‌گن...» هنوز، حرفم تمام نشده که لبخندی از جنس آگاهی روی لبانش نقش می‌بندد و پشتبندش می‌آید که: «چقدر ساده‌ای مهندس»!

 

به مراد دلش رسیده، از اعماق وجود لذت برده و اغنای روحش از چشم‌هایش بیرون می‌زند. هنوز نمی‌داند من از کدام «خودشون» گفته‌ام و این «خودشون» چه گفته‌اند.ادامه می‌دهد: «به‌خدا خیلی ساده‌این. خیلی. حق هم دارین. هنوز ژئوپلیتیک اینا رو درک نکردین».

 

معلوم نیست ژئوپلیتیک را از کجا شنیده و باز هم معلوم نیست منظورش از اینا دقیقا کدام‌ها هستند! هرچه هست ترجیح می‌دهم نقش ساده‌لوحِ ناآگاهی که به من داده را ادامه دهم و شنونده سرزنش‌هایش به خاطر سادگی‌ام باشم، تا بخواهم وارد بحث شوم و در گردابی بزرگ‌تر بیفتم.

 

نطق سیاسی‌اش که تمام می‌شود گویی چیزی را از قلم انداخته، با نگاهی متعجب و پرسشگر و این‌بار پر از سرزنش، نسبت به خودش که چطور مسئله‌ای به این مهمی را از قلم انداخته از آینه نگاهی به من می‌کند و می‌پرسد: «مهندس نگفتین چه کاره‌این؟»!

 

خدایا این ترافیک چرا باز نمی‌شود و این سفر بی‌بازگشت چرا به پایان نمی‌رسد؟! نگاهم به موتوری خسته‌ای که از میان ماشین‌ها راهش را باز می‌کند و با دهانش صدای آژیر درمی‌آورد، می‌افتد که با پیچ و تاب بدنش آینه بغل ماشین را رد کرده و از کنار ما عبور می‌کند. دلم می‌خواهد نگهش دارم و بگویم هرچه می‌خواهی به تو می‌دهم، فقط من را از این ورک‌شاپ فشرده اجتماعی- سیاسی- ورزشی که ناخواسته در آن ثبت‌نام شده‌ام، نجات بده؛ اما تا به خودم می‌آیم موتوری رسیده به چهارراه و با همان صدای آژیر که از دهانش درمی‌آورد راهش را باز کرده است.

 

«ها؟» نگاهش هنوز از آینه به من دوخته شده و منتظر جواب است. آرام و زیرلب می‌گویم: «سینما». جواب می‌دهد: «به به». لرزه به جانم افتاده، می‌دانم این «به به» مقدمه قربانگاهی بزرگ است که انتظارم را می‌کشد. در میان این ترس و افکار پاره پاره‌ای که در ذهنم جریان دارد، دو سه سوالش که «راسته فلانی از فلانی جدا شده یا فلانی با فلانی‌ایه» را از دست می‌دهم.

 

بی‌اعتنایی‌ام را که می‌بیند می‌پرسد: «راستی فیلم اره ۸ رو دیدین؟». جواب می‌دهم: «نه». باز هم سراغ گوشی‌اش می‌رود و این‌بار صفحه مجازی دیگری که دختری شبیه دخترک قبلی، پاسخگوی سوالات پشت دوربین است را برایم آماده می‌کند. «من عشقم فیلمه. خیلی هم فیلم دیدم. یعنی اندازه سه تا فراستی توش اطلاعات دارم. اینو ببین». و دخترک در جواب چی ببینیم که شب خوابمون نبره، فیلمی را معرفی می‌کند و همین‌طور تا آخر و پشت هم فیلم‌هایی که حتی اسم‌شان را هم نشنیده‌ام.

 

سوال و جواب‌ها که تمام می‌شود، گوشی را برمی‌گردانم. می‌گوید: «حالا این چند تا رو معرفی کرده ولی من خودم خوره این ماجرام. اگه خواستی بگو پنجاه تا فیلم بهت میگم. ببین. برات خوبه. کاپلو رو می‌شناسی؟ جان فورد کاپلو؟» فکر می‌کنم منظورش کاپولا است، ولی نه رمقی دارم که اسم را اصلاح کنم و نه حوصله‌ای برای ادامه بحثی که حتما بعد از آن شکل می‌گیرد. ترافیک گره خورده، و ما از عرق کاسنی و چخوف این‌بار به کاپولا رسیده‌ایم!

 

حوصله‌ام سررفته، ماشین ایستاده و تکان نمی‌خورد، دستم به سمت دستگیره می‌رود و در را باز می‌کنم. پیاده می‌شوم و می‌گویم: «ممنون. اینترنتی حساب می‌کنم. مات و مبهوت نگاهم می‌کند. راهم را می‌گیرم و از میان ماشین‌ها حرکت می‌کنم، شاید بتوانم کمی دورتر شوم و این دایره‌المعارف سیار به گرد پایم نرسد.

 

چراغ سبز می‌شود و ماشین‌ها حرکت می‌کنند. ماشینش جلو می‌آید و به من می‌رسد. شیشه سمت شاگرد را پایین می‌دهد و می‌گوید: «راستی مهندس، آی‌دی پیج‌ات رو بده برات چیزای مفید بفرستم. مسائل پزشکی و راز سلامتی و فیلم‌های باحالی که باید ببینی. ها؟!» سکوت کرده‌ام. به ترافیکی چشم دوخته‌ام که یار و همراه راننده متخصص است. می‌پرسم: «اون جمله‌ای که گفتی از کی بود؟!» می‌گوید: «کدوم جمله؟!»،‌ «همون. همون که نمی‌میری درباره هر چیزی نظر ندی». پشت سرش بوق می‌زنند. منظورم را گرفته، راهش را می‌کشد و از تقاطع عبور می‌کند. و من خسته از این ورک‌شاپ ناخواسته، به کارگاه‌های تخصصی دیگری فکر می‌کنم که در پیش دارم.

 

برای پیگیری اخباراجتماعیاینجا کلیک کنید.
کدخبر: ۶۰۰۹۶۲
تاریخ خبر:
ارسال نظر