یادداشت| فنجانهایی پر از ایدههای تهکشیده

اگه به جای این همه کافه و قهوهفروشی، کتابفروشی بود به آینده این کشور امیدوار بودم
هفت صبح، علیرضا بخشی استوار | مرد پا به سن گذاشتهای بود. با موهای سفید و دم اسبی که زیر کلاه بِرِت پنهان شده بود. سبیلهایش را از دو سو تاب داده بود. پیراهن سفید سادهای به تن داشت و شلوارش را با ساسبند نگه داشته بود. عصایی در دست داشت اگر چه شق و رق قدم برمیداشت. پسری در گردی میدان فلسطین مشغول طراحیکردن از مغازه قهوهفروشی بود.
مرد نگاهی به مشتریهای مغازه که دخترها و پسرهای جوان دانشجو بودند انداخت و از حرکت ایستاد. پسر را که مشغول طراحی بود دید. با گوشه چشم به طراحیاش خیره شد.بدون این که معلوم باشد خطابش با کیست با صدایی بلند گفت: «اگه به جای این همه کافه و قهوهفروشی، کتابفروشی بود به آینده این کشور امیدوار بودم.» هیچکسی حتی پسری که مشغول طراحی بود به مرد توجه نکرد.
مرد سری چرخاند و متوجه این اتفاق شد. یک قدم به پسری که طراحی میکرد نزدیک شد و گفت: «توی این کافهها ایدهها گفته میشه و ته میکشه و تموم میشه به همین راحتی. این کافهها ما رو بدبخت میکنه.» قهقهه دخترها و پسرها که سخت مشغول حرفزدن با هم بودند بلند شد. پسر هم سرش را از روی کاغذ برنمیداشت. مرد سری به نشانه افسوس تکان داد و جوری در برابر پسر ایستاد که به چشمش بیاید.
پسر دوباره بیاعتنا به مرد سرش را بالا آورد و مشغول کارش شد. مرد گفت: «به جای کافه نشستن برید و کار هنری کنید. وقت و پولتون رو اینجا تلف نکنید. حیف. حیفه جوونیه.» پسر اینبار چشمش به مرد افتاد و به او نگاه کرد. بدون هیچ کلامی. مرد حرفش را تکرار کرد. «حیفه که جوونیتونو توی این کافهها تلف کنید. فرانسه هم اینجوری نیست. من خودم فرانسه درس خوندم و زندگی کردم». پسر لحظهای بعد دوباره بدون توجه به مرد مشغول طراحی کردن شد. قهقهه دانشجوهای جوان بالاتر میرفت و هی به جمعیتشان اضافه میشد.
مرد به یکباره قدم برداشت و از آنجا دور شد. اندکی مشغول مطالعه تیتر روزنامههایی شد که مقابل دکه روی زمین چیده شده بود. وقتی تیتر روزنامهها را مطالعه کرد دوباره سرش را به سوی پسر و دانشجوها برگرداند. همه مشغول کار خودشان بودند. اینبار حتی سری هم تکان نداد. قدمهایش را آهسته و محکم برداشت و در خیابان طالقانی روانه شد.
همان لحظه راننده تاکسی ماشینش را در گردی میدان پارک کرد و به سمت قهوهفروشی آمد. لحظهای به کار پسر خیره ماند و لبخندی از شعف روی صورتش نقش بست. به پیشخوان رسید و یک فنجان اسپرسو سفارش داد. پسر دست در جامدادی کنار دستش برد و قلمش را عوض کرد. چند خط برجسته میان طراحیاش کشید بعد لحظهای طراحی را بالا گرفت و از روبهرو نگاهش کرد.
در همین حین راننده تاکسی فنجان قهوه را سر کشید و صورتش از تلخی قهوه در هم رفت. دست در جیبش فرو برد و سیگارش را در آورد. سیگاری آتش زد و به سمت پسر که حالا مشغول محو کردن خطوطی در طراحیاش بود نزدیک شد. بیدرنگ گفت: «خیلی خوشگل شد. ناز شست داری بابا. منم دخترم ازین کارها میکنه».
پسر به رانندهتاکسی لبخندی زد و هیچ نگفت. راننده ادامه داد: «خرجش ولی خیلی گرونه. من به دخترم زور نکردم بره درس دیگه بخونه چون دوست داشت. ولی نمیدونم تهش چی میشه. پول در میاد ازش یا نه؟ خیلی سخته. روزی ۶ تا سرویس بیشتر میرم که بهش نه نگم یه وقتی. اگه چیزی خواست برای کارش. خودشم کار میکنه ولی نمیدونم چه جوری پول در میاره از این کار».
لحظهای سکوت افتاد و راننده پکی به سیگار زد. پسر دوباره به مرد لبخندی زد و از جایش بلند شد. طراحی را به فروشنده قهوهفروشی هدیه کرد و به هم لبخند زدند. صاحب قهوهفروشی همراه با تشکر پسر را در آغوش گرفت و طراحی را با مگنتی به دیوار کافه زد. بعد فنجان قهوهای را به دست پسر داد و به نشانه تشکر دستی روی شانهاش گذاشت.
راننده کمی هاج و واج نگاه کرد تا پسر وسایلش را داخل کیف گذاشت. پسر برای راننده دستی تکان داد و بیاعتنا به بقیه راهش را کشید و رفت. راننده هم پول قهوهاش را حساب کرد و داخل تاکسی شد. همهمه دخترها و پسرهای جوان همچنان بلند بود. صدای موسیقی ترنس با ریتم بالایی که داشت در این همهمه و خنده تنیده شده بود.
دختری لابهلای آن همهمه به دوستش گفت: «میشه برنامه سینما رفتن رو کنسل کنی. خونه رهام دعوتیم. خر نباش اونجا واقعا خیلی بیشتر خوش میگذره». در آن میان دختری نگاه به ساعتش کرد و گفت: «اه واقعا حوصله کلاس بعدی رو ندارم. نمیشد تاریخ هنر رو خودمون میخوندیم تو خونه». و دختر دیگری که کنارش نشسته بود گفت: «بچهها بدویین الان کلاس شروع میشه».صدای موسیقی همچنان جریان داشت اما مقابل قهوهفروشی خالی شده بود و فروشنده هم سر در موبایلش فرو برده بود.