برگشتِ مغزها؛ داستان راننده بخت برگشته تاکسی اینترنتی

تا شب خدا را 110هزار مرتبه شکر کردم که صبحها کارم را با کلهپزها شروع میکنم و انگلیسی هم بلد نیستم!
هفت صبح، شروین سلیمانی| اذان صبح، تاکسی اینترنتی گرفتم. از وقتی ساعت کارمان با ساعت کارِ کلهپزها تداخل پیدا کرده، گرفتن تاکسی اینترنتی از اَپلای کردن دانشگاه کمبریج هم سختتر شده! به محضِ سوار شدن متوجه شدم آقای راننده که یک جوانِ لاغر و عینکی بود موج رادیو را روی شبکه اخبارِ انگلیسی گذاشته و خیلی عادی دارد اخبارِ انگلیسی گوش میکند.
من که تمامِ دانستههای زبانِ خارجهام در «آی اَم استیودنت» و «دیس ایز اِ بِلَکبُرد» خلاصه میشود فکر کردم که یا طرف دارد مسخرهبازی درمیآورد یا در دامِ یکی از این دوربین مخفیهای مُضحک افتادهام. اما هر چه جلوتر رفتیم دیدم که همه چیز طبیعی است و ظاهراً طرف سَبکِ زندگیاش همینجوری است!
با اینکه استراتژیِ خللناپذیرِ من در مواجهه با آن دسته از رانندههای تاکسی اینترنتی که دوست دارند با مسافرشان واردِ بحث شوند، پرهیز از هر گونه تعامل و گفتگوست اما این جذابِ لعنتی چنان حسِ کنجکاویام را برانگیخت که با پا گذاشتنِ روی استراتژیِ مذکور سعی کردم تا سر صحبت را با او باز کنم! اما ظاهراً استراتژی او هم این بود که با مسافرانش وارد گفتگو نشود!
خلاصه با هزار ترفند او را به حرف آوردم و قصه زندگیاش را برایم تعریف کرد. گفت: 11 سال پیش در رشته فیزیک کوانتوم در دانشگاه «مک گیلِ» تورنتوی کانادا بورسیه شدم. بعد از شش سال استاد همان دانشگاه شدم و کمکم داشتم سر و سامان میگرفتم. مادرم که در ایران بود آرزو داشت عروس بیاورد و با همین رویکرد برایم آستین بالا زد و دختری را برایم نشان کرد.
تا به خودم آمدم دیدم که دختر مذکور و مادرم و مادرش به همراهِ یک عاقد در یک تماسِ تصویری منتظرِ بله گفتنِ من هستند! دو سه ماه بعد برای تعطیلات کریسمس به ایران آمدم تا زنم را بردارم ببرم کانادا و زندگی رؤیاییمان را شروع کنیم. سه روز بیشتر با هم نبودیم که فهمیدم خانم نقشه دارد که مادر و برادر و خواهرش را هم به کانادا بیاورد و این وسط من هم باید کارهای اقامتشان را ردیف میکردم! خیلی توی ذوقم خورد.
زدم زیر همه چیز که برگردم کانادا و از همانجا طلاقش بدهم. چند روز بعد بلیت گرفتم و عصبی و دلشکسته رفتم فرودگاه که برگردم کانادا. در فرودگاه متوجه شدم که بهخاطرِ بدهیِ مهریه ممنوعالخروج شدهام! رفتم دادگاه تا مشکل را حل کنم، بازداشت شدم و رفتم گوشه زندان! پرداختِ 1380 سکه از عهده دولتِ کانادا هم خارج بود چه برسد به منِ یک لا قبا!
یک وکیل در ایران گرفتم تا مهریهام را قسطی کند. یک وکیل هم در کانادا گرفتم تا آپارتمانم را بفروشد و 110 سکه اولیه را پرداخت کنم و موقتا آزاد شوم. حالا مجبورم برای جور کردنِ ماهی نیم سکه روزی 14 ساعت کار کنم تا شاید بتوانم بعد از 266 سال مهریهاش را بدهم و خلاص شوم!
به مقصد رسیدیم. ماتزده از او خداحافظی کردم و رفتم سر کار و تا شب خدا را 110هزار مرتبه شکر کردم که صبحها کارم را با کلهپزها شروع میکنم و انگلیسی هم بلد نیستم!