کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۹۲۹۲۳
تاریخ خبر:

یادداشت| میراث‌های زنده‌ ثبت‌ نشده

یادداشت| میراث‌های زنده‌ ثبت‌ نشده

با چادرش چانه‌‌ بچه‌ام را تمیز می‌کند و می‌زند تخت پشتش که نفسش برگردد. بهش می‌گویم حالا کجایی هستی؟

هفت صبح، علی مجتهدزاده| از سر کوچه که می‌پیچیم می‌گوید: «چرا می‌ریم اینوری؟» می‌گویم ‌‌قرار است با یکی از میراث‌های زنده‌‌ ثبت‌نشده‌‌ شهرش آشنایش کنم. می‌گوید: «یعنی ساری؟ من که قاینی‌ام.» می‌گویم نه و او توی قاین که دنیا نیامده.

 

می‌گوید: «پس بچه‌های خاله آذرخش هم که کانادا دنیا اومدن کانادایی‌ان؟ اونا که می‌گفتن ما ایرانی هستیم.» می‌گویم نه و فرق دارد و می‌گوید: «خب پس منم تو بابامی توی قاین دنیا اومدی و قاینی هستی. منم دلم می‌خواد قاینی باشم.» می‌گویم اصلا اشکال ندارد و مال هرجا دوست دارد باشد و یک دم وقت بدهد بهش بگویم اینجایی که می‌رویم کجاست و می‌گوید: «تهش به کجا می‌رسه؟» می‌گویم نزدیک بستنی‌فروشی و آدم می‌شود و راه می‌افتد.

 

می‌گوید: «چرا تهش معلوم نیست؟» می‌گویم اصلا برای همین آوردمش و اینجا را می‌گویند کوچه‌‌ سیزده پیچ و از محله‌های مهم ساری است. دهانش باز می‌ماند و من کیف می‌کنم و برایش از جاهای مهم کوچه می‌گویم ولی حواسش نیست. می‌گویم چه شده و می‌گوید: «حواسم رو پرت نکن. الان شده چهارتا.» می‌گویم بی‌خودی نشمرد چون این کوچه دیگر سیزده پیچ ندارد و خیابان‌کشی‌ها و خرابکاری‌های شهرداری آن را از سیزده‌تایی بودن انداخته.

 

می‌گوید: «مگه تو نمی‌گی میراث فرهنگیه؟» می‌گویم بله ولی ثبتش نکرده‌اند. می‌گوید: «هرچی ثبت نکردن‌رو باید خراب کنن؟» می‌گویم این را نمی‌دانم و سوال سیاسی نپرسد و حواسش رفته به تنگ و گشادی کوچه و می‌گوید: «یعنی اینجا آدم‌ها چیکار می‌کردن؟» از بازار قدیمی ساری برایش می‌گویم و یکدفعه می‌گوید: «چه بوی خوبی میاد. اینجا چیه؟» و نشانش می‌دهم که رسیده‌ایم به بازار روز ساری.

 

ناگهان یک دریا رنگ می‌ریزد توی چشم‌هامان و سروصدای میوه‌فروش‌های مازندرانی و بوی سبزی تر و طفلکم ناگهان زنجیر می‌برد و می‌پرد سوی یکی که توت‌فرنگی تازه می‌فروشد و داد می‌زند: «اینا چنده؟» پیرزن می‌خندد و من پول خنده‌اش را می‌دهم و راه می‌افتیم و حالا که دهانش پر است بهش توضیح می‌دهم که دقیقا به همین خاطر او مازندرانی است و نه قاینی چون ماها نه سر فروشنده داد می‌زنیم و نه میوه‌‌ نشسته می‌خوریم.

 

می‌گوید: «برو بابا. شما که آب ندارین.» بهم برخورده ولی نکته‌‌ صحیحی است. می‌برمش توی دالان‌های بازار روز و فریاد هم‌ولایتی‌هایش گوش را کر می‌کند. یکی از توی دالان بغلی به مازندرانی داد می‌زند: «بهترین گوجه!» و این یکی که اصلا صاحب‌صدا را نمی‌بیند فریاد به فریادش عربده می‌کشد: «دروغ می‌گه!» و همه بازار می‌خندند.

 

ستاره خون توت‌فرنگی‌ها از دهانش می‌ریزد و دارد خفه می‌شود از زور خنده. یکدفعه همه حواس‌شان می‌رود به طفلکم و یکی از پیرزن‌ها از سر بساط سبزی پا شده و با چادرش چانه‌‌ بچه‌ام را تمیز می‌کند و می‌زند تخت پشتش که نفسش برگردد. بهش می‌گویم حالا کجایی هستی؟ می‌گوید: «ساروی!»

 

کدخبر: ۵۹۲۹۲۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر