کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۹۲۲۱۸
تاریخ خبر:

یادداشت| اندر مصائب بچه زبان‌ دراز

یادداشت| اندر مصائب بچه زبان‌ دراز

من اصلا ذبیح‌الله منصوری بزرگ را می‌پرستم و از آن طرف چاکر حسینقلی مستعان هم هستم

هفت صبح،‌ علی مجتهدزاده| اتاق چنان ساکت است که انگار نه انگار چهار تا بچه‌‌ بیست و چند ساله توی آن هستند. می‌آیم توی اتاق و می‌بینم همه‌شان سرشان توی گوشی‌هاست و دلم می‌گیرد. می‌گویم بچه‌ها شماها توی این سن و سال الان باید توی سروکله‌‌ هم می‌زدید. خجالت نمی‌کشید؟ حرف زدن یادتان رفته؟ کاش اقلکم یک نفرتان کتاب دستش بود. که یکدفعه ستاره در می‌آید: «تو که خودت اصلا کتاب نمی‌خونی.»

 

می‌گویم چرا و من دارم تمام روز کتاب می‌خوانم که می‌گوید: «نه. تو همه‌اش داری ترجمه می‌کنی. کتاب که نمی‌خونی.» بادم خالی شده ولی خودم را از تک و تا نمی‌اندازم و زبان می‌گیرم که ترجمه عین مطالعه است و تازه یک نویسنده‌ای که اسمش یادم رفته هم گفته که بهترین شکل مطالعه‌‌ یک کتاب ترجمه کردنش است. می‌فرمایند: «بی‌خودی گفته.

 

اون مثل تو بوده هی الکی چاخان می‌کرده کسی کارش نداشته باشه که چرا کتاب نمی‌خونه. اگه راست می‌گی چرا هر وقت درباره کتاب‌هات ازت می‌پرسم، می‌گی یادم رفته؟» همه‌شان کیف کرده‌اند و گوشی‌ها را گذاشته‌اند زمین و زیرجلکی می‌خندند. نشنیده می‌گیرم و می‌گویم قبول دارم این یک کلک پدرانه‌‌ زشت بوده که از سر بازش کنم چون حوصله نداشته‌ام جواب بدهم. می‌گوید: «پس بیا بگو اون کتاب جاسوسیه تهش چی می‌شه؟» برایش تعریف می‌کنم که آن کتاب جاسوسی نبوده و هکری بوده و ادوارد اسنودن هم الان روسیه است و تمام.

 

می‌گوید: «وقتی حوصله نداری لابد ترجمه‌هات هم همینجوری‌ان. یهو وسطش دروغکی یه قصه‌ای قاطی می‌کنی بامزه بشه.» بهش می‌گویم که این کار هیچ هم اشکالی ندارد و من اصلا ذبیح‌الله منصوری بزرگ را می‌پرستم و از آن طرف چاکر حسینقلی مستعان هم هستم. می‌گوید: «همون عکس‌های دیوار اتاقت؟ آقاهه تپله با اون یکی که خودنویس دستشه؟» می‌گویم بله و یکی از آنها صدایش در می‌آید: «واسه همین وقتی ترجمه می‌کنین وسطاش گاهی می‌خندین؟»

 

دوست دارم گوشی‌ام را پرت کنم وسط ابروهاش ولی حیف دختر به این ماهی که من بزنم ناکارش کنم و تازه من مترجمم و میانه‌ای با پرتاب وزنه ندارم. سینه صاف می‌کنم که نخیر. من در متن غرق می‌شوم و به پیچ و خم آن واکنش نشان می‌دهم. می‌گوید: «ولی اون موقع داشتین خاطرات وزیر خارجه‌‌ آمریکا‌رو ترجمه می‌کردین.» می‌گویم خب او هم آدم بامزه‌ای بوده و چیزهای زیاد برای خندیدن داشته. ستاره می‌گوید: «همون خانومه که قدش کوتاه بود؟»

 

خوشحال می‌شوم که بحث عوض شده و برای همه‌شان می‌گویم که مادلین آلبرایت همیشه یک چارپایه همراهش بود که وقتی می‌خواست سخنرانی کند، بگذارند زیر پایش و قدش به میکروفون برسد‌ و اینکه چقدر آدم جدی و پرکاری بوده‌ و اینکه قصدی برای مردن نداشته و تا آخر عمر بدوبدو می‌کرده. ستاره می‌گوید: «اینجا کلاس نیست بابا. یه چیز خنده‌دار تعریف کن.» و یک چیز خنده‌دار تعریف می‌کنم و دو ساعت بعد به هره‌کره می‌گذرد و بقیه هم می‌افتند به خنداندن خودمان.

 

کدخبر: ۵۹۲۲۱۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر